🔴 برگ، برگ، برگ بياوريد! 2️⃣ ⭕️ بيستم جمادي الثاني، تولد حضرت زهرا عليهاالسلام 🔸نفیسه مرشدزاده 🔺زني كل مي‏كشيد. دف مي‏زدند. نواي هلهله مي‏آمد. آواز هماهنگ زنان. رسيده بودم كنار خانه گلي. پشت داده بودم به ديوار داغي كه هرمش داشت ذره ذره بغض منجمدم را آب مي‏كرد. با خودم فكر مي‏كردم كاش تو هم بودي. كاش با كتاب‏هاي من آشتي مي‏كردي و مي‏شد از راه آن كلمه‏ها تو را هم اين جا آورد. ناگهان ديدمت كه كنارم ايستاده‏اي، پشت به همان ديوار. ريز خنديدي: ما هم او مديم ديگه، هر كي از راه خودش. تو با كتاب‏هات، ما با عشق. فكر كردي همه چي فرمول داره؟ گفتم: عروسيه! گفتي: جانم فداي داماد بي زره. بروبر نگاهت كردم، بعد تازه يادم افتاد. يادم افتاد كه پيامبر پرسيده بود: چه داري مهر دخترم كني؟ او سر پايين انداخته بود: فقط شمشير و شتري آب كش و زره‏ام. و جواب شنيده بود: شمشيرت براي جنگ لازم است، شترت براي آب آوردن. مي‏ماند زره! گفتي: عشق كه هست، مرد زره مي‏خواهد چه كار؟ يادم افتاد كه او زره را به كفي عطر عشق فروخته بود. با بغض گفتي: داماد بي زره، عروس كاسه‏هاي گلي و يك آن دست‏هاي پيامبر را ديدم كه بالا رفتند: خدايا بركت ده قومي را كه بيش‏تر ظرف‏هايش گلين است. بدنت از شوق مي‏لرزيد. گفتي: همين حالا در بزنيم. زنان شعر مي‏خواندند: فسرن جاراتي بها انها كريمة بنت عظيم‏الخطر (اي هم قدمان من، او را همراهي كنيد. بزرگواري را كه دختر رسول بلند مرتبه است) گفتم: وسط عروسي؟! ادب هم بعضي وقت‏ها چيز خوبي است! گفتي: ادب مال تو و پا چوبي‏ها مثل خودت. من دارم مي‏ميرم از شرم اين عرياني... از فلاكت برهنگي. صورتت سرخ شده بود. سرم داد زدي: ديگه طاقت ندارم. هر شب هزار تصميم، هر صبح همان مي‏شوم كه بودم. همان سگ. طاقت ندارم. مي‏فهمي؟ خواستم بگيرمت، به دو رفته بودي. پيچيده بودي توي كوچه. بعد در يك لحظه هر دو با هم ديديمش. كسي را كه پيش از تو به در رسيده بود. كسي را كه پيش از تو، آن جا ايستاده بود. كسي را كه پيش از تو، در زده بود و منتظر بود. ديديمش كه چيزي را از لاي در گفت. تو مات همان وسط مانده بودي. كسي كل كشيد. همهمه زن‏ها از خانه بيرون ريخت: - خانم اين يادگاري بود! - اين را براي شب عروسي‏تان...! - لباس ديگر كه نداريد. همان پيراهن كهنه قبلي؟ مگر مي‏شود؟ - بگذاريد بروم دنبالش، خانم! عروس با لباس كهنه شگون ندارد. بگذاريد... من و تو فقط مرد را مي‏ديديم. زخم عميق عرياني و شرم سال‏ها نفس كشيدن بي تن پوش را كه آهسته از صورتش محو مي‏شد. آن دورها دف مي‏زدند. هلهله مي‏كردند. مرد لباس را به صورتش چسباند. من و تو طاقت نداشتيم بعد از آن لحظه را ببينيم. من و تو از لرزه هيجان كبود شده بوديم. من و تو، از همه سال‏هاي پيش، حتي از اولين لحظه، انگار عريان‏تر شده بوديم. من و تو دست‏هايمان را حلقه كرديم دور خودمان، دور روحمان، و به خود پيچيديم. مرد از كوچه دور شد. من و تو مثل تكه سنگ‏هاي سردي روي خاك ولو شديم. درست مثل روز اول. حتي هم ديگر را نمي‏توانستيم نگاه كنيم. زنان شعر مي‏خواندند: فسرن جاراتي بها انّها كريمة بنت عظيم الخطر https://eitaa.com/porsemanmag/824