به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 📖#داستانهای_مهدوی ⭕️داستان واقعی(#دانشجوی مقیم اروپا) صدای اذان از رادیو ماشین 📻🎶
📖 نیمی از راه را آمده بودیم که یکباره اتوبوس خاموش شد. راننده پایین رفت و کاپوت ماشین را بالا زد.مقداری موتور ماشین را دستکاری کرد اما ماشین روشن نشد.😟 مسافران کنار جاده آمده بودند و من هم دلم برای امتحان شور میزد و ناراحت بودم. چیزی دیگر به موقع امتحان نمانده بود. وسیله نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمیکرد که با آن بروم. نمی دانستم چه کنم .همه تلاش های چند ساله ام به این امتحان بستگی داشت خیلی نگران بودم. یکباره ای جرقه ای⚡️ به ذهنم زد به یاد امام زمان (عج) افتادم. دلم شکست💔 اشکم جاری شد با خودم گفتم: یا بقیة الله اگر امروز کمکم کنی تا به امتحانم برسم ؛ می دهم که تا آخر عمر,نمازم را همیشه اول وقت بخوانم.😔 چند لحظه بیشتر نگذشته بود که آقایی از دور نمایان شد و به سمت راننده آمد. با زبان فرانسوی به راننده گفت چی شده؟ راننده گفت :نمی دانم هر کار میکنم روشن نمی شود. مقداری ماشین را دست کاری کرد و به راننده گفت « استارت بزن »ماشین روشن شد😳 همه خوشحال سوار ماشین شدند. من هم که عجله داشتم سریع سوار شدم همین که اتوبوس میخواست راه بیفتد همان آقا پا روی پله اول اتوبوس گذاشت مرا به اسم صدا زد و گفت: 👈قولی که دادی یادت نرود ؛ ... وبه پشت اتوبوس رفت و من هرچه نگاه کردم دیگر او راندیدم و تا دانشگاه همین طور اشک ریختم.😭 ❌"پایان" ✨@qaeb12