🌿🌸🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌿🌸🌿 ✵✨❈﷽❈✨✵ قسمت:هفتم حيدر بدون اين كه احساس سرما كند و يا حرفى بزند، به سراغ طاقچه رفت. شمع گچى🕯 را ديد. يادش آمد دو سال قبل آن را آنجا گذاشته بود و به كلى فراموش كرده بود. آن را آورد و روشن كرد. نور شمع💥 به حجره روشنى داد. پيرمرد متعجب 😳نيم خيز شد و وقتى حيدر يك مشت سكه نو را روى كرسى ريخت، چشمان كم فروغ پيرمرد برقى زد😵: اينها چيه؟ اين شمع تا حالا كجا بود؟ كى دم در بود؟... حيدر به آرامى همه قصه را براى پدر گفت در حالى كه اشك تمام صورتش را خيس كرده بود😭. پيرمرد متعجب به حيدر خيره شد: اسمت رو مى‏ دونست‼️از حال ما خبر داشت ‼️جاى شمعى كه دو سال قبل گذاشته بودى... حيدر اون جوون... در خودش احساس نشاط و گرما كرد☺️. به شتاب بلند شد و به طرف در حياط مدرسه دويد و جاى پاى حيدر را اين طرف در ديد ولى در آن طرف در، در كوچه هيچ ردپايى نبود. به حجره برگشت. او هم با وجود همان شعله كوچك شمع، احساس گرما مى‏ كرد. هر دو تا صبح بيدار بودند و مجذوب آنچه پيش آمده بود... 😍 هنوز با همان حال خوشى كه داشتند در پرتو نور گرما بخش شمع به تعقيب نماز صبح مشغول بودند كه دوباره در زدند. اين بار جوان ديگرى براى همه طلاب مدرسه و تمام زمستان خاكه زغال آورده بود. زغالى كه تا پايان زمستان☃ براى تمام مدرسه كافى بود. جوان كه رفت حيدر بلند بلند گريه كرد😭 و صدايى در گوشش طنين انداخت؛ به پدرتان بگوييد... ما بى ‏صاحب نيستيم...♥️ 👈پایان ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🌤 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @kanoon_mahdaviat313 ___