🌿🌸🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌿🌸🌿
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#پیغام_دوست
قسمت:ششم
حيدر ازشنيدن كلام جوان احساس آرامش عجيبى كرد.
گفت: حالا بفرمايين تو. پدرم تقصيرى نداره. وسيله گرم كننده ندارم. حتى نفت چراغم تموم شده. حجره خيلى سرده، تاريك هم شده.😔
جوان فرمود: شمع گچى🕯 بالاى طاقچه حجره هست آن را روشن كنيد. خاكه زغال هم مى رسد.
حيدر پرسيد: آقا اين پول💰 براى چى هست؟
جوان گفت: مال شماست. خرج كنيد.
حيدر كه كاملاً سرما را فراموش كرده بود و با آرامش ايستاده بود گفت: بفرمايين تو.
جوان كه پيدا بود براى رفتن عجله دارد خداحافظى كرد و حيدر در را كه بست يادش آمد اسم او را نپرسيده دوباره در را باز كرد. اما 😮به جاى آن روشنايى زمان حضور آن جوان، تاريكى دوباره بر كوچه سايه انداخته بود و هيچ نشانى از جوان نبود. اثرى از جاى پا هم نبود.👣
كسى كه اين همه مدّت روى برف ايستاده باشد بايد آثار پايش روى برف ديده مى شد، اما انگار كه برف نبود و جلوى در مدرسه سنگ فرش بود كه ردپا و رفت و آمدى بر آن نقش نبسته بود.
پدر كه ديد حيدر دير كرده با وحشت و اضطراب صدا زد😧. حيدر! بيا تو يخ مى زنى.🗣
هر كس مى خواد باشه... بيا تو...
حيدر نااميد 🙁از ديدن دوباره آن جوان در را بست و بى آن كه ديگر احساس سرما كند، با آرامش به حجره برگشت.
پيرمرد لب به اعتراض گشود: تو اين هواى برفى كه زبون به لب و دهن يخ ❄️مى زنه، با كى🤔 اينقدر حرف مى زدى؟
👆ادامه دارد....
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
#اَللّهُمَ_عَجّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج🌤
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
#کانون_مهدویت_زمینه_سازان_ظهور_حضرت_مهدی_عج
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@kanoon_mahdaviat313
___
🌿🌸🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌿🌸🌿
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#پیغام_دوست
قسمت:هفتم
حيدر بدون اين كه احساس سرما كند و يا حرفى بزند، به سراغ طاقچه رفت.
شمع گچى🕯 را ديد. يادش آمد دو سال قبل آن را آنجا گذاشته بود و به كلى فراموش كرده بود. آن را آورد و روشن كرد. نور شمع💥 به حجره روشنى داد.
پيرمرد متعجب 😳نيم خيز شد و وقتى حيدر يك مشت سكه نو را روى كرسى ريخت، چشمان كم فروغ پيرمرد برقى زد😵: اينها چيه؟ اين شمع تا حالا كجا بود؟ كى دم در بود؟...
حيدر به آرامى همه قصه را براى پدر گفت در حالى كه اشك تمام صورتش را خيس كرده بود😭. پيرمرد متعجب به حيدر خيره شد:
اسمت رو مى دونست‼️از حال ما خبر داشت ‼️جاى شمعى كه دو سال قبل گذاشته بودى... حيدر اون جوون...
در خودش احساس نشاط و گرما كرد☺️. به شتاب بلند شد و به طرف در حياط مدرسه دويد و جاى پاى حيدر را اين طرف در ديد ولى در آن طرف در، در كوچه هيچ ردپايى نبود.
به حجره برگشت. او هم با وجود همان شعله كوچك شمع، احساس گرما مى كرد. هر دو تا صبح بيدار بودند و مجذوب آنچه پيش آمده بود... 😍
هنوز با همان حال خوشى كه داشتند در پرتو نور گرما بخش شمع به تعقيب نماز صبح مشغول بودند كه دوباره در زدند.
اين بار جوان ديگرى براى همه طلاب مدرسه و تمام زمستان خاكه زغال آورده بود. زغالى كه تا پايان زمستان☃ براى تمام مدرسه كافى بود.
جوان كه رفت حيدر بلند بلند گريه كرد😭 و صدايى در گوشش طنين انداخت؛ به پدرتان بگوييد...
ما بى صاحب نيستيم...♥️
👈پایان
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
#اَللّهُمَ_عَجّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج🌤
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
#کانون_مهدویت_زمینه_سازان_ظهور_حضرت_مهدی_عج
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@kanoon_mahdaviat313
___
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:اول
در با صداى خشكى روى پاشنه چرخيد و باز شد.👣 پا به حياط گذاشت و در را پشت سرش بست و به طرف چاه آب رفت. از چاه آب💧 كشيد و وضو گرفت.
حليمه متوجه آمدنش شد. به سختى از زمين بلند شد و به حياط آمد:
- سلام، چه شده به خانه آمده اى؟🤔
- سلام، نبايد به خانه مى آمدم؟
- نه... منظورم اين است تو كه نمازت را هميشه در مسجد می خواندى و بعد به خانه می آمدى.
- اگر ناراحتى برگردم؟!🙄
- اين چه حرفى است؟ مى گويم چه اتفاقى افتاده; با اين حرفهاى سربالا از جواب دادن طفره می روى؟
- نه...
حليمه جلوتر رفت: اسحاق... تو گريه كرده اى؟😳
دلش فرو ريخت. مردش را هيچ وقت اين همه پريشان حال نديده بود. محاسن سياه مرد خيس اشك بود.😢
- ببين اگر می خواهى نمازت را بخوانى بعد برايم تعريف كنى,جانم به لب می رسد. حرف بزن. چه شده؟
اسحاق آهى كشيد: قرار بود خبرى شود؟
- سؤال مرا با سؤال پاسخ می دهى؟
- باور كن خبرى نشده. كار در نخلستان🌴 در اين هواى گرم آدم را خسته می كند.
🔍كنجكاوانه به او خيره شد;
كار در نخلستان آدم را خسته می كند، اما اشك آدم را در نمی آورد! من نمی گويم كه چرا خسته اى؟ می گويم چرا گريه كرده اى؟🥺
- خيلى خب، با اين حال سر پا نمانم. بيا برويم به اتاق برايت بگويم.
هر دو به اتاق رفتند. حليمه به زحمت نشست و به ديوار تكيه داد: خب بگو!
👆ادامه دارد.....
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:اول در با صداى خشكى روى پاشنه چرخيد و باز شد.👣 پ
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:دوم
- امروز... امروز محمد بن على سمرى از دنيا رفت!😔
- راست مى گويى؟ نايب خاص صاحب الامر؟
- بله...
- چه كسى را به عنوان جانشين خودش معرفى كرد؟
- هيچ كس را...
- يعنى چه؟
- يعنى اينكه باب نيابت با مرگ على بن محمد سمرى بسته شد.🚫
منظورم اين است كه دوران غيبت كامل حضرت فرا رسيده است.
بغض گلويش را فشرد; نتوانست صبورى كند; دوباره صورتش غرق اشك شد: اين توضيح را بخوان...
از روى اصل آن نسخه اى📝 برداشتم.
و نامه اى را به دست حليمه داد. حليمه آن را گشود و خواند:
📜«اى على بن سمرى! خداوند پاداش برادران دينى تو را در مصيبت مرگ تو بزرگ دارد. تو از اكنون تا شش روز ديگر از دنيا می روى. پس به حساب و كتاب خودت رسيدگى كن و درباره نيابت و وكالت به هيچكس وصيت مكن تا به جاى تو بنشيند. زيرا غيبت كامل فرا رسيده است.⛅️ ديگر تا آن روزى كه خداوند بخواهد ظهورى نخواهد بود و آن ظهور پس از مدت طولانى است كه دلها را سختى و قساوت فرا بگيرد و زمين از ظلم و ستم پر شود...»🔥
حليمه پايان نامه را نخواند و سر بلند كرد. با دلهره و نگرانى به چشمان اشكبار اسحاق خيره شد:
- يعنى بعد از اين؟...🥺
- بله، بعد از اين دوران سختى شروع می شود.
شش روز پيش اين نامه نوشته شده و امروز حق كلام صاحب الامر، على بن محمد سمرى، از دنيا رفت.🕯
حليمه نامه را به دست اسحاق داد: با اين همه بلا و مصيبت هنوز قرار است زمين از ظلم و ستم پر شود؟😣
👆ادامه دارد.....
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:دوم - امروز... امروز محمد بن على سمرى از دنيا رفت!
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:سوم
- دل نگرانى من هم به همين دليل است. و گرنه علىبنمحمد مثل همه بندگان خدا بايد روزى از دنيا می رفت و امروز رفت. خدا رحمتش كند.🖤 پيرمرد دوره امام حسن عسكرى (عليه السلام) را هم گذرانده بود و از اصحاب آن حضرت بود. از دوران شصت و نه ساله غيبت صغرى هم سه سال #نيابت امام را به عهده داشت.
آنچه مرا می سوزاند🔥 اين همه ظلم و ستم و خونريزى است كه به اوج رسيده...
😑 امروز در تشيیع جنازه علىبنمحمد، هيچ كس حرفى نمی زد تا مأموران چيزى نفهمند. زندانها و سياهچال🕳 هاى عباسيان پر از شيعيان مظلومى است كه "جرمشان محبت به آلعلى" است...
و گريه، صداى اسحاق را بريد...😭
حليمه سعى كرد او را آرام كند.
- بلند شو نمازت را بخوان!📿 نماز به دلت آرامش می دهد. هرچه خدا بخواهد همان می شود.
اسحاق بلند شد و قامت به نماز بست. حليمه نتوانست فضاى روحى او را عوض كند.
نمازش را كه خواند سفره نان را پهن كرد. اسحاق سر سجاده 🧎♂شانه هايش از گريه می لرزيد. متوجه حضور او شد و سر برداشت.
سر سفره نشست. دانه خرمايى از توى كاسه برداشت; اما نتوانست آن را به دهان بگذارد.😣
- ببين اسحاق، خدا بزرگ است. او كه در اين چند سال با همه سختگيریها نگذاشته ارتباط شيعه با صاحبش قطع شود; بعد از اين هم نمیگذارد.⛅️
🤔 مگر فراموش كردى همين چند سال پيش در دوران نيابت حسينبنروح، كار را به جايى رساندند كه حسين پنج سال زندانى بود!؟ مگر يادت رفت مدتى گفتند هركس به زيارت كربلا و كاظمين برود بايد دستگير شود!؟🔗
- تو هم مگر يادت رفت كه همان زمان توقيعى📜 از ناحيه مقدسه آمد كه همه را از زيارت اين اماكن نهى فرموده بودند.
- با اين همه زندانها پر از شيعه است. از شمشير🗡 آل عباس خون می چكد.
- در هر حال دستشان كه به صاحب الامر نمی رسد.
- ولى كارى كردند كه صاحبمان براى زمانى طولانى از ديده همه پنهان شوند. خدا می داند دوران اين #غيبت چقدر طول بكشد.⏳
از كنار سفره عقب رفت. بغض گلويش را می فشرد. نمی توانست چيزى بخورد.
حليمه دل نگران نگاهش كرد:🥺
صاحب الامر نفرموده تكليف چيست؟
👆ادامه دارد.....
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:سوم - دل نگرانى من هم به همين دليل است. و گرنه ع
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:چهارم
آخرین توقیع📜 را که خواندی.دیگر کسی رابط بین مردم با امام نیست.نزدیک به هفتاد سال دل همه به اين گرم بود كه نقطه اتصالى با امام وجود دارد.
توقيع را دوباره بيرون آورد: شيعه بعد از اين خيلى گرفتار است.
- مگر حالا گرفتار نيست؟ اين همه ظلم و ستم، اين همه قتل و خونريزى...⚔️
- كارى كردند كه همين راه ارتباطى هم بسته شد. اگر خطر جان نواب و وكلا را تهديد نمی كرد؟...
- خب! چه می شد اگر همه تا پاى جان🩸 می ايستادند؟
- آنها در ايستادن حرفى نداشتند ولى اين اواخر بقدرى وضعيت خطرناك⚡️ بود كه علیبنمحمدسمرى عملا نمیتوانست كارى بكند. ديگر به هيچ كس نمیشد اعتماد كرد. حكومت عباسى كمكم داشت به همه چيز پى می برد.
اخيرا جاسوسانى🥷 را با پول نزد وكلا میفرستادند. هركس از آنها پولى قبول میكرد، او را دستگير میكردند. همان زمان توقيعى از ناحيه مقدسه صادر شد كه هيچ كدام از وكلا چيزى از مردم نپذيرند و هركس چيزى به آنها داده خودشان را كاملا بی اطلاع نشان دهند.🤫
⭐️ ببين همان امامى كه در آن شرايط بحرانى وكلا و نمايندگانش را از خطر نجات داد، امروز به امر خدا صلاح را در اين ديده كه كار نيابت قطع شود.
- همين مساله دلم را آتش🔥 می زند.
از جا بلند شد و به سوى در رفت :🚶♂️ من همه اينها را می فهمم ولى دلم تاب نمی آورد.❤️🔥
- حالا كجا می روى؟ صبر كن!
- نگران نباش; سرى به يكى از دوستانم می زنم و زود بر می گردم.
- ناهارت را نخوردى.
- اشتها ندارم.
☹️ اين پريشان حالى تو مرا آشفته كرده; نمازت را با گريه خواندى; ناهارت را نخوردى; حالا هم اين وقت ظهر دارى بيرون می روى; تو كه از صبح با دوستانت بودى؟
- گوش كن، من آرام و قرار ندارم. بايد بروم.🤒
- دوستانت هم مثل خودت، آنها چه می توانند بكنند؟
- نمی دانم... ولى نمی توانم در خانه بمانم.
- پس زود برگرد.
- حتما...
از خانه بيرون رفت. آفتاب☀️ تمام كوچه ها را پوشانده بود. هوا گرم بود و اسحاق به سرعت قدم برمی داشت. با گوشه چفيه اش عرق پيشانیاش را پاك كرد. لحظه اى سر بلند كرد. نگاهى به آسمان انداخت. آبى بود و بى انتها...
با خودش انديشيد: «بدون مهدى💎 چطور می شود زندگى كرد؟ با اين همه گرگ در كمين نشسته، اين همه خطر بر سر راه، اين همه شمشير تيز بر گلو... اين همه....»
👆ادامه دارد
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:چهارم آخرین توقیع📜 را که خواندی.دیگر کسی رابط بین م
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:پنجم
💥خودش را جلوى خانه احمدبنابراهيم يافت. پيرمردى با تقوى و پرهيزگار كه در دوران كوتاه نيابت علىبنمحمدسمرى از ياران نزديك و صميمى او بود. در كه زد غلامى در را گشود: بفرماييد.
- به آقايت بگو اسحاقبنيوسف آمده...
غلام رفت و چند لحظه بعد احمد خودش به در خانه آمد و او را با مهربانى و پدرانه در آغوش گرفت.🫂
- سلام جوان! خوش آمدى!
- سلام پدر جان... می دانم بى موقع آمده ام. اما چه كنم دلم طاقت نياورد.
👌خوب كردى. خيلى هم به موقع آمدى. مهمان حبيب خداست. بيا برويم داخل.
و دستش را دور شانه اسحاق حلقه كرد و او را به اتاق راهنمايى نمود.
هنوز به طور كامل ننشسته بود كه شروع كرد:🗣 از صبح كه علىبنمحمدسمرى را به خاك سپرده ايم يك لحظه قرار ندارم. شايد ده ها بار آخرين توقيع صاحب الامر را هم خوانده ام و هرچه بيشتر خوانده ام، بيشتر عذاب كشيده ام. از آينده می ترسم😣. از روزگارى كه در پيش داريم... اين جمله امام كه فرموده: دوران #غيبت كامل فرا رسيده، ديگر تا آن روزى كه خدا بخواهد ظهورى نخواهد بود و آن هم پس از مدت درازى است كه دلها را سختى و قساوت فرا می گيرد... و زمين از ظلم و ستم پر می شود...🌀
صدا در گلوى اسحاق شكست اشك مجالش نداد😭. پيرمرد دستى به شانه او زد.
اين پيش بينى صاحب الامر در مورد #آخرالزمان است. وقتى كه من و تو ديگر نيستيم.
- آخرالزمان؟ الآن كه از سرپنجه گرگان عباسى خون🩸 میچكد. اين همه شيعه را بى هيچ گناه و حرفى اسير و زندانى می كنند. پدرم جانش را در راه اولاد على، عليه السلام، داد... وضع زندگى ما در محله سادات علوى حجاز به قدرى دردناك بود كه... پدرم تاب نياورد و به بغداد آمديم... روزى كه زمين #كربلا💔 را با خاك يكسان كردند و متوكل دستور داد آب به حرم امام حسين ببندند و زمين قبر حسين را شخم بزنند و زراعت كنند، پدرم.. پدرم همانجا كشته شد... از حجاز به اينجا پناه آورديم و اينجا هم اين خبرها بود... حالا قرار است هنوز زمين پر از ستم شود؟... ستم از اين بالاتر؟...🧨
گريه امان اسحاق را بريده بود:
- امويان و عباسيان با ما چه كردند و چه می كنند؟ حالا درست اول درد است. می گويند تازه زمين بايد پر از ستم شود.😵💫
پير مرد آهى كشيد. شانه هاى اسحاق را كه از شدت گريه می لرزيد در دست گرفت:
- كجاى كارى پسرم؟ مگر روايات پيامبر و ائمه را در مورد آخرالزمان نخوانده اى!؟ روزگارى كه بردبارى و تحمل، ضعف و ناتوانى به حساب مى آيد و ستم كردن به ديگران افتخار...🏴☠
⚡️شهادت به دروغ رواج مى يابد و تهمت مورد قبول قرار مى گيرد. دروغگو را همه تصديق مى كنند و خيانتكار مورد اطمينان قرار مى گيرد و امانت به خيانتكار سپرده مى شود. فتنه ها زياد مى شود و زمين و آسمان نعمتشان را از مردم دريغ مى كنند و.........🌘
اسحاق نالید: بس است✋...احمد! بس است!.............
👆ادامه دارد
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:پنجم 💥خودش را جلوى خانه احمدبنابراهيم يافت. پير
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:ششم
- خدا و پيامبر بهتر از ما مى دانند كه چه پيش خواهد آمد. صاحب الامر❤️ هم ما را به حال خودمان رها نمى كند. اگر دنيا به قدرى غرق ستم شود كه ديگر... او صاحب ماست اسحاق. او ما را تنها نمى گذارد. رهايمان نمى كند. فراموشمان نمى كند. برخيز! مگذار نااميدى و يأس بر دلت چيره شود.🌟
اسحاق سر بلند كرد: اين نااميدى است يا ترس از آينده؟
- هرچه كه هست درست نيست.❌
نبايد اينقدر خودت را تنها و بى كس حس كنى. اگر دوران غيبت كامل، هزاران سال هم طول بكشد و نسل هاى بعد از من و تو هم آقا را نبينند، خورشيد پشت ابر🌤 نورش را دريغ نمى كند.
چشمان اشكبار اسحاق درخشيد:
- چه خواهد شد؟🥺
- هرچه خدا اراده كرده باشد. او ما را رها نمى كند. تنهايمان نمى گذارد.
- ما دردمان را بعد از اين به كه بگوييم؟ گره از كارمان كه باز كند؟ چرا بايد از ديدارش محروم باشيم؟😫
- او هست. او همه جا هست. قرار خدا بر اين بوده كه در طول اين شصت و نه سال مردم با #واسطه با امامشان در ارتباط باشند و بعد از اين قرار است واسطه اى در بين نباشد. بالاخره هرچه مقدر باشد پيش خواهد آمد... برخيز و به خانه ات برو! با حالى كه همسرت دارد نبايد او را تنها بگذارى.
اسحاق به ياد حليمه افتاد. بلند شد:
- دعا كن احمد...! دعا كن🤲 بتوانم بر اين احساس چيره شوم.
- حتما مى شوى. فقط يادت نرود خورشيد، اگرچه پشت ابر است اما...
اسحاق زمزمه كرد: نورش را دريغ نمى كند.
- و نورش💫 زندگى بخش است. برو... جوان... برو...
اسحاق پيشانى نورانى احمدبنابراهيم را بوسيد و با او خداحافظى كرد. ياد پدرش👤 سخت در دلش زنده شده بود. آن روز كه سعى كرد در برابر سربازان متوكل مقاومت كند و آنها همان جا پيش چشمان وحشت زده او پدرش را كشتند🏹 و آب به حرم امام حسين، عليه السلام، بستند...
ياد و خاطره پدرش صورتش را بارانى كرده بود كه خودش را جلوى خانه يافت. در را كه باز كرد صداى نالهاى شنيد. با سرعت به اتاق دويد. حليمه ميان اتاق از درد به خود مى پيچيد. با وحشت جلو دويد:
- چه خبر شده؟😧
- اسحاق... آمدى؟
- چه شده؟
- قابله را خبر كن.
- مگر وقتش رسيده؟
- وقتش نبود اما... بزودى دنيا مى آيد.
- آخ چه روزى...
- زود برگرد... زود...
👆ادامه دارد
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:ششم - خدا و پيامبر بهتر از ما مى دانند كه چه پي
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:هفتم
مسجد از جمعيت موج مى زد و شيخ👳♂ بر فراز منبر درس مى داد. گوشه مسجد، پيرمرد نشسته بود و به حرفهاى شيخ گوش مىداد. با بلند شدن صداى اذان🎶، شيخ درس را تعطيل كرد و از منبر فرود آمد. محمد بن اسحاق را گوشه مسجد ديد... طرفش رفت. محمد به زحمت بلند شد. شيخ او را در آغوش گرفت و بوسيد.🫂
- محمد برايت خبرى دارم. مى دانم كه خوشحال مى شوى. تو مثل پدرت اسحاق يك عمر #انتظار كشيدهاى.
- خبرى از صاحب الامر دارى؟🤩
- بيش از خبر، نامه✉️ دارم...
- نامه!... بعد از اين همه سال؟
- آرى... اين اولين بار بعد از مرگ محمدبنعلىسمرى است كه صاحب الامر نامهاى نوشتهاند.
- هشتاد سال انتظار... زمان كمى نيست. ولى شيخ، مىدانى كه لايقترين مردم زمانهاى براى اينكه بعد از اين همه سال آقا برايت نامه بنويسد😍... بخوان... برايم بخوان. چشمان من ديگر سوى خواندن ندارند.
شيخ دست در جيب كرد و نامه را بيرون آورد:
- اين نامه به املاء صاحبالامر و خط يكى از افراد مورد اطمينان نوشته شده✍. اين نامه را از حوالى حجاز برايم آوردهاند. فكر مىكنم حضرت آنجا سكونت دارد. آقا به من دستور داده كه اين نامه را كاملا از مردم پنهان كنم و فقط از روى آن براى افراد مورد اطمينان بنويسم يا آن را شفاهى بخوانم.🌟
فكر كردم تو را هم باخبر كنم، خوشحال مىشوى. تو از دوستان مورد اعتماد ما هستى و پدرت هم از دوستان ما بود و با محبت صاحب الامر از دنيا رفت و با حسرت ديدار او و پدر بزرگت هم كه به دست سربازان متوكل به شهادت رسيد.🖤
چشمان محمد بن اسحاق پر از اشك شد:🥺
- من به حسرت يك نامه يا ديدار به پيرى رسيدم.
- نامه مفصل است اما آنچه كه تو را دلشاد مى كند اين بخش آن است:
🔖- ما از رسيدگى و سرپرستى شما كوتاهى و اهمال نكرده و ياد شما را از خاطر نبردهايم، كه اگر جز اين بود دشواریها و مصيبتها بر شما فرود مىآمد و دشمنان شما را ريشه كن مىكردند. تقواى خدا را پيشه كنيد و ما را يارى دهيد تا از فتنهاى🔥 كه به شما روى آورده شما را نجات دهيم.
پيرمرد خم شد تا نامه را كه در دست شيخ بود ببوسد. شيخ نامه را جلو برد. محمد آن را بر چشمانش گذاشت و بوسيد. نماز📿 را كه به امامت «شيخ مفيد» خواند از مسجد بيرون آمد. يك راست خودش را به قبرستان بغداد رساند. كنار قبر اسحاق و حليمه، پدر و مادرش، نشست. از روز مرگ علىبنمحمدسمرى، روزى كه او به دنيا آمده بود، هشتاد سال مى گذشت. روزى كه پدرش هميشه از آن به تلخى🥀 ياد مى كرد.
👆ادامه دارد.....
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:هفتم مسجد از جمعيت موج مى زد و شيخ👳♂ بر فراز من
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:هشتم
👨🦳عصایش را تکیه گاه قامت خمیدهاش کرد و به زحمت کنار قبرها نشست.دستش را روی قبر پدر گذاشت:
_کاش زنده بودی و آنچه امروز من شنیدم تو هم می شنیدی .سالهای طولانی است که #شیخ_مفيد نه همچون علىبنمحمد و حسينبنروح و محمدبنعثمانبنسعيد، اما حلقه اتصال🔗 مردم با #امام_زمان شده است... اما آنچه امروز از او شنيدم تا به حال نشنيده بودم...
پدر از آن روزها كه تو نگران بودى سالها مى گذرد. صاحب ما، ما را فراموش نمى كند...💞
پيرمرد سرش را روى سنگ قبر پدر گذاشت و آنچه از شيخ شنيده بود آرام براى پدر زمزمه كرد:
🗣- ما از رسيدگى و سرپرستى شما كوتاهى و اهمال نكرده و ياد شما را از خاطر نبردهايم كه اگر جز اين بود دشواریها و مصيبتها بر شما فرود مىآمد و دشمنان...
⚡️صدايى توجه پيرمرد را جلب كرد:
- پدر بزرگ...
سر بلند كرد. نوه جوانش اسماعيل بود كه به طرفش مىآمد. اسماعيل نگاهى به چشمان اشك آلود🥺 پدربزرگ انداخت:
- چرا گريه كرده ايد؟
- من؟... من گريه نكرده ام.
🤭اسماعيل خنديد:
- چرا... صورتتان خيس است. پدربزرگ شما هروقت سر قبر پدر و مادرتان مىآييد گريه مىكنيد...😢
پيرمرد آهى كشيد; اسماعيل كمك كرد تا پدربزرگ از جا بلند شود;
خاك لباس سفيد و بلند او را پاك كرد و آرام به راه افتادند.
محمد زمزمه كرد: پدرم تمام عمر انتظار كشيد و با انتظار مرد... من هم با انتظار مى ميرم. پدر تو هم...😓
اسماعيل سر بلند كرد. دست چروكيده پدربزرگ را نوازش كرد و گفت:
- من نمىخواهم با انتظار بميرم... من بايد او را ببينم...
- ديدن تو كافى نيست. دعا كن🤲 بيايد تا همه او را ببينند...
👈پایان
🌤التماس دعای فرج🌤
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
✵✨❈﷽❈✨✵
✍#داستانهای_مهدوی
👈این داستان #سید_احمد_رشتی
🌑هوا تاریک شده بود. سوز سردی می وزید و تا عمق استخوان نفوذ می کرد. مرد هر چه تقلا کرد، نتوانست خود را به قافله برساند. هر لحظه برف🌨 سنگین تر می بارید.
سیّد احمد سرش را که برگرداند، باغی🌳🌳 دید که باغبانش مشغول ریختن برف از روی درختان بود. او چشمانش را با دست مالید، با خودش گفت: حتماً خواب می بینم، آخر اینجا کجا و این باغ کجا.😳
لحظه ای گذشت، باغبان آرام سمت سیّد احمد آمد و گفت: تو کیستی؟
سیّد که نور امیدی⚡️ در دلش درخشید، با صدایی لرزان جواب داد: من از دوستانم جا مانده ام و راه را بلد نیستم. می شود راه را به من بگویید؟
باغبان رو به سیّد کرد و به زبان فارسی گفت: #نافله بخوان تا راه را پیدا کنی.
ساعاتی گذشت، سیّد احمد نافله اش را تمام کرد. مرد دوباره آمد و گفت: تو هنوز نرفتی؟🤔
سیّد احمد رشتی جواب داد: والله راه را بلد نیستم، چگونه بروم.
ـ پس #جامعه بخوان، مرد این را گفت و رفت.🙄
سیّد با خودش گفت: آخر من که زیارت جامعه را حفظ نیستم، حالا چه کنم؟، در این فکر بود که انگار ندایی از درونش کلمات زیارت را به یادش می آورد. هر جمله ای که می خواند، جمله ی بعد به خاطرش می آمد.
سیّد احمد زیارت جامعه کبیره را هم خواند و باز مرد آمد و گفت: تو نرفتی، هنوز اینجا هستی؟
👆ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ ✍#داستانهای_مهدوی 👈این داستان #سید_احمد_رشتی 🌑هوا تاریک شده بود. سوز سردی می وزید و تا ع
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
سیّد دیگر طاقت نیاورد، بغضش ترکی برداشت 😢و اشک در چشمانش حلقه زد و روی گونه های سرخش روان شد و گفت: به خدا راه را بلد نیستم، آخر چه طور بروم؟
مرد نگاهی به سیّد انداخت و گفت: پس حالا #عاشورا بخوان.
سیّد احمد رشتی این بار حال خوشی داشت. شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. لعن و سلام را داد و وقتی سر از سجده🧎 برداشت، باغبان دوباره آمد.
ـ تو هنوز اینجا هستى؟
ـ نه نرفتم، تا صبح هستم.
ـ من اکنون تو را به قافله مىرسانم.
باغبان بر الاغى سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و فرمود: پشت من بر الاغ سوار شو.
سیّد احمد رشتی سوار الاغ شد و عنان اسبش را هم کشید تا راه بیفتند. اما هر چه تلاش می کرد اسب تکان نمی خورد.😐
مرد نظری کرد و گفت: عنان اسب را به من بده، پس بیل را به دوش چپ گذاشت،و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتادند.
مرد دست خود را بر زانوى سیّد احمد گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمىخوانید؟
و بعد سه مرتبه فرمود:
🔰نافله، نافله، نافله
و باز فرمود:شما چرا عاشورا نمىخوانید؟ و سه مرتبه فرمود:
🔰عاشورا، عاشورا، عاشورا
و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمىخوانید؟
🔰جامعه، جامعه، جامعه
چند قدمی که رفتند مرد برگشت و گفت: اینان دوستان شما هستند که در کنار نهر آبى فرود آمده، مشغول وضو براى نماز صبح📿 هستند.
سیّد احمد از الاغ پیاده شد میخواست سوار مرکب خود شود ولى نتوانست. مرد از الاغ پیاده شد و بیل را در برف فرو برد و سیّد را بر مرکب نشاند و سر اسب را به سمت دوستان سیّد برگرداند.
در آن حال سیّد با ابروان در هم گره کرده 🤨به فکر فرو رفت و با خودش گفت: این مرد که بود که با من به زبان فارسی حرف زد؟ مردمان این منطقه که همه ترکاند و مسیحی، پس چرا او مرا به خواندن نافله و جامعه و عاشورا سفارش کرد؟ اصلاً چرا این قدر زود مرا به دوستانم رساند؟🤔
سیّد احمد در این افکار بود، سر که برگرداند، مرد رفته بود.
👈 پایان
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
👈این داستان: تعهد
قسمت: اول
🚛 راننده کامیون: موقعی که من بار زده و از مشهد به قصد یکی از شهرها خارج شدم، در بین راه، هوا طوفانی شد و برف🌨 زیادی آمد که راه بسته شد و من در برف ماندم.
موتور ماشین هم خاموش و از کار افتاد، هرچه کوشش کردم، نتوانستم ماشین را روشن کنم.
در اثر شدّت سرما، مرگ خود را مجسّم دیدم، به فکر فرو رفتم که: «خدایا ! راه چاره چیست؟»🤷♂
یادم آمد سالهای قبل، واعظی👳♂ که در منزل ما منبر میرفت، بالای منبر گفت: «مردم هر وقت در تنگنا قرار گرفتید و از همه جا مأیوس شدید، متوسّل به آقا #امام_زمان - علیه السّلام - شوید که انشاءاللَّه حضرت کمک میکند.»
بیاختیار متوسّل🤲 به آقا امام زمان - علیه السّلام - شدم و از ماشین پایین آمدم و باز هم موتور را بررسی کردم، شاید روشن شود، لکن موفّق نشدم و دو مرتبه به ماشین برگشته و پشت فرمان نشستم در حالی که غم و غصّه😔 تمام وجودم را فرا گرفته بود.
⚡️ناگاه شیطان مرا فریب داده و به گوشم گفت: «متوسّل به کسی شدی که وجود خارجی ندارد.»❤️🔥
فهمیدم وسوسه شیطان است که لحظات آخر عمر برای فریب من آمده.
ناراحتیم زیادتر شد و باز هم از ماشین پیاده شدم و از خداوند مرگ یا نجات را طلب کردم و با خداوند #تعهّد کردم که: «اگر من از این مهلکه نجات پیدا کنم و دوباره زن و فرزندم را ببینم، از گناهانی که تا آن روز آلوده به آن بودم، فاصله بگیرم و نمازهایم📿 را هم اوّل وقت بخوانم.»
😓چون تا آن زمان من به نماز اهمیّتی نمی دادم چون گاهی میخواندم و گاه قضا میشد و گاه آخر وقت میخواندم و مرتّب نبود.
🤝این دو عهد را با خدا بستم که در صورت نجات از این مهلکه، این دو برنامه را انجام دهم.
یک وقت متوجّه شدم...
👆 ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی 👈این داستان: تعهد قسمت: اول 🚛 راننده کامیون: موقعی که
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
قسمت: دوم
یک وقت متوجّه شدم، دیدم یک نفر داخل برفها دارد به طرف من میآید، حسّ کردم کمک رانندهای است، چون مقداری آچار🛠 به دست داشت، به من سلام کرد و فرمود: «چرا سرگردانی؟»
🗣من شروع کردم ماجرای طوفان و برف و خاموشی ماشین را به طور مفصّل برای او نقل کردم و گفتم: «حدود سه، چهار ساعت است که من طفره زدهام و ماشین روشن نمی شود.»
آن شخص فرمود: «من ماشین🚛 را راه می اندازم.»
و به من فرمود: «برو، پشت فرمان بنشین و استارت بزن.»
کاپوت ماشین را بالا زدند و ندیدم دست ایشان به موتور خورد یا نه، سوئیچ ماشین را زدم، موتور روشن شد و فرمودند: «حرکت کن، برو!»😯
گفتم: «الآن می روم جلوتر میمانم، راه بسته است.»
فرمود: «ماشین شما در راه نمیماند، حرکت کن!»
گفتم: «ماشین شما کجاست، میخواهید من به شما کمکی بدهم؟»🤔
فرمودند: «من به کمک شما احتیاج ندارم.»🙄
تصمیم گرفتم مقدار پولی💶 که داشتم به ایشان بدهم، شیشه پائین بود و من هم پشت فرمان و آقا هم پایین.
گفتم: «اجازه بده مقداری پول به شما بدهم.»
فرمود: «من به پول شما احتیاج ندارم.»
🔍پرسیدم: «عیب ماشین من چه بود؟»
فرمود: «هر چه بود، رفع شد.»
گفتم: «ممکن است دوباره دچار نقص شود.»
فرمود: «نه! این ماشین شما دیگر در راه نمی ماند.»
👆ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی قسمت: دوم یک وقت متوجّه شدم، دیدم یک نفر داخل برفها دارد به طرف من
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
قسمت پایانی
گفتم: «آخر این که نشد، شما به پول و کمک من احتیاج ندارید و از نظر استادی هم که 👌مهارت فوقالعادهای نشان دادید، من از اینجا حرکت نمیکنم تا خدمتی به شما بنمایم، چون من راننده جوانمردم😌 که باید زحمت شما را از راهی جبران کنم.»
تبسّمی ☺️فرمود و گفتند: «تفاوت راننده جوانمرد و ناجوانمرد چیست؟»
گفتم: «شما خودت کمک رانندهای، میدانی، شوفر ناجوانمرد اگر از کسی خدمتی و نیکی ببیند نادیده میگیرد و میگوید وظیفهاش را انجام داده😒، ولی شوفر جوانمرد از کسی که نیکی و خدمتی ببیند تا پاسخگوی نیکویی او نباشد، وجدانش راحت نمیشود
و من نمیگویم جوانمردم ولی ناجوانمرد هم نیستم تا به شما خدمتی نکنم، وجدانم ناراحت است و نمی توانم حرکت کنم.»
💫ایشان فرمودند: «خیلی خوب! حالا اگر میخواهی به ما خدمت کنی، تعهّدی را که با خدا بستی، عمل کن، که این خدمت به ما است.»
گفتم: «من چه تعهّدی بستم؟»😳
فرمود: «یکی اینکه از گناه فاصله بگیری و دوّم اینکه نمازهایت را در اوّل وقت بخوانی.»
وقتی این مطلب را شنیدم، تعجّب کردم که این مطلبی است که من وقتی دست از جان شستم با خدا در دل بیان کردم و این از کجا فهمیده و به ضمیر من آگاه شده🤔
درب ماشین را باز کردم و آمدم پایین که این شخص را از نزدیک ببینم، وقتی خواستم آقا را بغل کنم، دیدم کسی نیست، فهمیدم همان توسّلی که به آقا و مولایم صاحب الزّمان - علیه السّلام - پیدا کردم اثر گذاشت و این وجود مبارک💕 آقا بود که نجاتم داد.
👈 پایان
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
داستان: سید عبدالکریم کفاش
_سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه امامزمان (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد.💕
روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟☺️
_سید عرض کرد: آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر🧵🪡 آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجبتر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم.🥰
حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد
پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: « سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟»🤔
سید کفشی👞 را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت : قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید "کفش مرا پینه می زنی" داد و فریاد می کنم🗣 آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید🤭
_حضرت لبخند زدند😊 و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.»👌
👈اگر شما بودید؛کار امام زمان رو راه مینداختید یا مردم؟؟!!!
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
💠عمو صلواتی (قسمت اول)
🔹آن روز حال خوشی نداشتم. از خانه زدم بیرون. سوار ماشین شدم و بیهدف رانندگی کردم.🚙
گرفته بودم و اخمهایم تو هم بود. رادیوی ماشین را روشن کردم تا کمی حواسم پرت شود.
« اگر گرفتاری برایت پیش آمد برای امام زمانت بیشتر خدمتگزاری کن! که خواجه خود هنر بندهپروری داند»
💥این اولین جملهای بود که از رادیو شنیدم!
رفتم تو فکر، آن قدر که بقیهی حرفهای سخنران را نشنیدم! 🤔
🔹مدام این جمله را تو دلم تکرار میکردم و از شما چه پنهان نم اشکی هم گوشهی چشمهایم نشسته بود.🥲
با دلی پُر، شروع کردم با #امام_زمانم نجوا کردن و گفتم: آقا یک کاری سر راهم بگذار که خدمت کوچکی برای شما انجام دهم!
🔹ناگهان جمعیتی از دانش آموزانی را دیدم که کنار خیابان با دست جلوی ماشینها را میگرفتند و التماس میکردند که عمو عمو ما را هم تا بالا ببر!اما هیچ رانندهای به آنها توجه نمیکرد. باران میبارید💦 و با اشتیاق تمام، توقف کردم.
🔹آنها با هیجان و انرژی زیاد سوار ماشین و به عبارتی روی کول هم سوار شدند و یک به یک با خوشحالی سلام کردند و من هم پاسخشان دادم،☺️ به محض این که همه مستقر شدند، گفتم: برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام صلوات!
همگی با هم با صدای بلند و با شوری عجیب صلوات فرستادند🗣 و عجل فرجهم را که بلندتر از صلوات گفتند، یادم آمد که همین چند ثانیهی پیش بود که از امام زمانم درخواست یک کار و خدمتی را کرده بودم! و یادم رفته بود غمگینی و دلتنگی چند دقیقهی قبلم را!🙄
🔹آن قدر انرژی گرفته بودم که فرصت بارش باران را غنیمت شمردم و گفتم:بچهها کی میدونه چه وقتهایی به استجابت دعا🤲 نزدیکتر هستیم؟
هر یک چیزی گفتند و من هم اضافه کردم یکی از زمانهای مناسب برای استجابت دعا، وقت نزول باران☔️ است. حالا اگر موافقید، تا قبل از این که به مدرسه برسیم، دعای سلامتی امام زمانمان را با هم در این لحظهی بارش رحمت الهی زمزمه کنیم؟
🔹همه با هم فریاد زدند “بعله ” و به ریتمی خاص که در مدرسه یاد گرفته بودند شروع کردند به خواندن دعای «اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن ….» و دوباره انتهای دعا را با یک صلوات بلند، مزین کردند. 🥰
👈ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی 💠عمو صلواتی (قسمت اول) 🔹آن روز حال خوشی نداشتم. از خانه زدم بیرون. سوا
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
💠 عمو صلواتی (قسمت دوم)
🔹حالا رسیده بودیم به مدرسه و بچهها یکی یکی تشکر کنان با گفتن؛ عمو ممنون!🙏 عمو خدا خیرت بده! رفتند...
به سمت خانه که میآمدم حس غریبی درونم موج میزد!
🔹احساسی شیرین داشتم و با خودم امروز و خاطرههایش را مرور کردم،🤔 خاطراتی که ابتدایش غمگینی مطلق بود و انتهایش شور و هیجانی غیر قابل وصف!
⚡️تصمیمی عجیب گرفتم، فردا هم میآیم و دوباره با این بچهها میرویم تا مدرسه و … و این #خدمتگزاری را تا آخر سال ادامه خواهم داد.
👌این کار خیلی خوب بود برای بچههایی که احتمالا توان مالی بالایی نداشتند تا از وجود سرویس مدرسه🚙 بهره ببرند! و برای من که راه خدمتگزاری جدیدی یافته بودم و البته از همه مهمتر برای دل نازنین #امام_زمان علیه السلام💕 که تعدادی از فرزندانش از گزند و آسیبهای اجتماعی و حوادث دور میشدند.
فردا و فرداهای بعد این کار تکرار شد و دوستی من با بچهها تبدیل شد به یک کلاس تربیتی و آموزشی بیست دقیقهای درون ماشین! و ارتباطی قوی با خانوادههایشان.🙂🙃
🔹در این فاصله، بچهها به مرور زمان با ائمه علیهمالسلام و تعالیمشان بیشتر و بیشتر آشنا شدند و من هم شده بودم یک #معلم مهربان! یک عموی دوست داشتنی!😎
🔹خانوادهی بچه ها از نذر من خبر دار شده بودند و گاهی با چند دانه شکلات و گاه با شیرینی و گاه با هدایایی ریز و کوچک، مراتب قدردانی شان را ابراز میکردند🙏 واز این که بچهها و اولیا و مسئولین مدرسه پشت سر و پیش رو برایش، دعایم میکردند و اسمم را گذاشته بودند “عمو صلواتی” به خودم میبالیدم!😇
🔹امروز که چند سال از نذر من میگذرد، من همان عمو صلواتی مهربانی هستم که دانش آموزان زیادی را با امام زمانشان آشنا نموده و افتخار میکنم به این مدال نوکری🏅 که ایشان مرحمت فرموده! و هر وقت بچهها و اولیای خانه و مدرسه مرا میبینند برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام صلوات میفرستند و چه سعادتی از این بالاتر که آدم، دیگران را به یاد #امام_زمان علیه السلام بیندازد.😍
👈پایان
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
┄┅✧❁﷽❁✧┅┄
#قسمت_اول
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖 #قسمت_اول
🔰 حاج محمّد علی فشندی تهرانی میگوید:
سال اوّلی که به «مکّه مکرّمه» 🕋 مشرّف شدم، از خدای مهربان در آنجا خواستم که توفیق دهد تا در سالهای بعد نیز، تا بیست سفر به مکّه بیایم تا شاید امیرالحاج و امام زمان (ع) را هم زیارت کنم.💕
خداوند هم توفیقی بخشید و منّتی نهاد که من علاوه بر آن بیست سفر، چند بار دیگر نیز موفّق به زیارت خانه خدا شدم.🙏
سالیانی بود که به همراه کاروانی به عنوان خدمه و کمکی کاروان مشرّف میشدم تا اینکه در سالی [ظاهرا ۱۳۵۳ ش.] مدیر کاروان به من اطّلاع داد که امسال از بردن من معذور است.😢 شاید تصوّر و پندار او این بود که سنّ من رو به پیری رفته و نگران بود که نتوانم در کارهای خدماتی کاروان به او یاری برسانم. از شنیدن این خبر خیلی افسرده و پژمرده شدم.😔
🕌 بنابراین به سوی «مشهد مقدّس» حرکت کردم تا دست توسّلی به دامان سلطان طوس، حضرت رضا (ع) بزنم و از ایشان بخواهم که سفر معنوی حج را امسال نیز نصیب من کند.🤲
در حرم، خیلی منقلب و مضطرب بودم و به سختی میگریستم و از آن حضرت، برآورده شدن حاجت خود را میخواستم. پس از زیارت جانانه، به قصد بازگشت به «تهران» با آن حضرت وداع کرده، از حرم خارج شدم. در این حین، سیّدی مرا صدا زد و فرمود:🗣
▫️ آقا! سفر شما را حضرت حجّت (ع) امضا کردند و فرمودند:
🔶 «به حاج محمّد علی بگو برو! منتظر تو هستند!»
▫️ من از سیّد پرسیدم:
🔹 خود حضرت این سخن را فرمودند؟😳
▫️ سیّد گفت:
🔸 «بله!»
▫️ من نیز بدون درنگ به منزل خود در «تهران» بازگشتم. به محض آنکه به خانه رسیدم...
👈 ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅✧❁﷽❁✧┅┄ #قسمت_اول #داستانهای_مهدوی ✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات 🔖 #قسمت_اول 🔰 حاج محمّد عل
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#قسمت_دوم
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖#قسمت_دوم
📎به محض آنکه به خانه🏠 رسیدم، همسرم با عجله گفت:
🔸 «این چند روز را کجا بودی؟ مرتّب از کاروان زنگ میزنند و میخواهند شما را همراه خود ببرند.»
▫️ من هم بلافاصله به مدیر کاروان مراجعه کردم و پرسیدم:
🔹 شما که نیّت بردن مرا نداشتید، حالا چهشده که میخواهید مرا هم در این سفر همراه کنید؟!🤔
▫️ مدیر کاروان سربسته اشاره کرد که از تصمیم قبلی خود پشیمان شده و میخواهد من نیز در این سفر طبق معمول سالهای گذشته به عنوان خدمه با او همراهی کنم.
به هر ترتیب، به عنوان کمکی کاروان، به «مکّه» 🕋 مشرّف شدیم. شب هشتم ماه که فردای آن روز حاجیان میباید در «#عرفات» باشند، مدیر کاروان مرا خواست و گفت:
🔸 «وسایل کاروان را زودتر از دیگر کاروانها به «منا» منتقل کن و در عرفات در کنار «جبلالرّحمه» خیمهها را برپا ساز ⛺️ تا کاروان ما در بهترین جای ممکن سکنا گزیند.»
من نیز فورا لوازم و خیمهها را با اتومبیلی🚙 به آنجا منتقل کردم؛
چادرها را برافراشتم و فرشها را گستردم.
👮🏽♂ در این حال یکی از شرطههای سعودی (پلیسهای عربستان) نزد من آمد و به زبان عربی گفت:
🔸 «چرا حالا آمدی؟ اینجا که کسی نیست!»
▫️ من هم با زبان عربی شکسته بسته که تقریبا در این سفرها آموخته بودم بهاو گفتم:
🔹 برای انجام مقدّمات کار، زودتر آمدم.
▫️ گفت:
🔸 پس امشب نباید بخوابی!
▫️ پرسیدم:
🔹 چرا؟
▫️ گفت:
🔸 «به خاطر اینکه ممکن است دزدانی پیدا شوند و به وسایل حجّاج دستبرد بزنند یا اینکه شما را بکشند. باید خیلی مراقب باشی!»💡
▫️ با شنیدن این سخنان، ترس عمیقی وجود مرا فرا گرفت. در این حال به یاد حضرت ولیّ عصر (ع) افتادم. به آن حضرت التجا و پناه بردم و پیوسته و پیاپی نام مقدّس آن قبله عالم را بر زبان میآوردم.🙄
میگفتم:
🔹 یا حجّه بن الحسن ادرکنی! یا خلیفه اللّه الاعظم أغثنی!
👈 ادامه دارد....
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #قسمت_دوم #داستانهای_مهدوی ✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات 🔖#قسمت_دوم 📎به محض آنکه به
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖 #قسمت_سوم
🌌 تصمیم گرفتم شب را نخوابم. به همین جهت برای نماز و نافله شب وضویی ساختم و به نماز ایستادم. آن شب در آن بیابان تنهایی، به یاد امام زمان (ع) حال خوشی پیدا کردم.
در همین حال صدای پایی شنیدم و به دنبال آن، پرده ی چادر⛺️ کنار رفت.
✨ آقایی در آستانه خیمه بعد از سلام فرمود:
🔶 «حاج محمّد علی تنها هستی؟»
▫️ عرض کردم:
🔹 بله آقا، تنهایم!
▫️ و ناخودآگاه از جا برخاستم و پتویی را چند لا کرده، زیر پای آقا افکندم.
آقا نشست و فرمود:
🔶 «حاج محمّد علی! خوب جایی را برای سکونت کاروان انتخاب کردهای! اینجا همان جایی است که جدّم حسین بن علی (ع) در روز #عرفه خیمه زده بودند!»
▫️ بعد فرمودند:
🔶 «حاج محمّد علی! یک چایی 🫖 درست کن!»
▫️ عرض کردم:
🔹 «اتّفاقا همه وسایل چای فراهم است جز چای خشک که آن را از «مکّه» نیاوردهام.»
▫️ فرمود:
🔶 «شما آب جوش تهیّه کنید، چای خشک آن بر عهده من!»
آب که جوش آمد، مقداری چای (که در حدود صد گرم بود) به من مرحمت کردند. چای که دم کشید و آماده شد، فنجانی ☕️ به ایشان تعارف کردم.
نوشیدند و فرمودند:
🔶 «شما هم بفرمایید!»
▫️ من هم با اجازه آقا، فنجانی از آن چای نوشیدم که لذّت خوبی برای من داشت.😊
در اینوقت، دو جوان زیباروی نورانی (در روایتهای قاضی زاهدی چهار جوان) جلوی چادر آمدند و همانجا با احترام ایستادند و به آقا سلامی عرض کردند. آقا از من خواستند که به ایشان چای تعارف کنم.
من نیز اطاعت کردم و برایشان چای بردم.☕️ آنان چای را نوشیدند. آقا از من خواستند که چای دیگری نزد ایشان ببرم که من نیز دوباره چای برای آن دو جوان بردم. در اینوقت آقا به آنان فرمود:
🔶 «شما بروید!»
▫️ آنان نیز خداحافظی کرده و رفتند.
در این هنگام، آقا نگاهی به من کردند و سهبار فرمودند:
🔶 «خوشا به حالت حاج محمّد علی!»
👈 ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #داستانهای_مهدوی ✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات 🔖 #قسمت_سوم 🌌 تصمیم گرفتم شب را نخ
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖 #قسمت_چهارم
▫️ گریه راه گلویم را بست.😢 عرض کردم:
🔹 از چه جهت؟
▫️ فرمود:
🔶 «چون امشب کسی برای بیتوته در این بیابان نمیآید. امشب شبی است که جدّم امام حسین (ع) در این بیابان آمده است.»
▫️ بعد فرمود:
🔶 «دلت میخواهد نماز و دعای مخصوصی را که از جدّم رسیده، بخوانی؟»
▫️ عرضه داشتم:
🔹 بله آقا جان!
▫️ فرمود:
🔶 «برخیز و غسلی بهجا آور و وضو بگیر!»
▫️ عرض کردم:
🔹 هوا طوری است که نمیتوانم با آب سرد غسل کنم.
▫️ فرمود:
🔶 «من بیرون میروم، تو آب را گرم کن و غسل نما!»
▫️ من هم بدون اینکه متوجّه قضایا باشم و اینکه این آقا کیست، مقداری آب را گرم کردم و غسل و وضویی ساختم.
چون از غسل فارغ شدم، آقا به خیمه برگشتند و فرمودند:
🔶 «حالا دو رکعت نماز 📿 با این کیفیّت که میگویم بخوان: بعد از حمد [در هر رکعت] یازده مرتبه سوره توحید را بخوان که این نماز جدّم امام حسین (ع) در این مکان است.»
▫️ و بعد از نماز فرمودند:
🔶 «جدّم، امام حسین (ع) در این بیابان، دعایی خوانده است که من آن را میخوانم. تو هم با من بخوان!»
▫️ اطاعت کردم. دعای آقا نزدیک به بیست دقیقه به درازا کشید و در حال دعا، اشک از چشمان مبارکش مانند ناودان فرو میریخت.😭
هر جملهای را که میخواند، در ذهن من میماند و من فورا آن را حفظ میکردم. دیدم عجب دعای خوبی بود و چه مضامین عالی و بالایی دارد.
من با اینکه با کتابهای دعا آشنا بودم، امّا تاکنون به چنین دعایی برنخورده بودم.
⚡️در همین وقت به ذهنم رسید که فردا برای روحانی 👳♂کاروان مضامین این دعا را بخوانم تا او آنها را یادداشت کند.📝
به محض خطور این فکر در خاطر من، آقا فرمودند:
🔶 «این دعا مخصوص امام (ع) است و در هیچ کتابی نوشته نشده و کسی غیر از امام نمیتواند آن را بخواند و از یاد تو نیز میرود!»
▫️ با گفتن این سخن، ناگهان تمامی عبارات دعا از ذهن، زبان، خیال و خاطر من محو شد و حتّی کلمهای از آن در ذهن من باقی نماند.😳
👈 ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #داستانهای_مهدوی ✨ #امام_زمان (ع) در صحرای عرفات 🔖 #قسمت_چهارم ▫️ گریه راه گلویم را
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖#قسمت_پنجم
▫️ پس از پایان دعا به آقا عرضه داشتم:
🔹 آقا این توحید من، به نظر شما خوب است؟ من میگویم که همه هستی را از درخت🌳 و گیاه🌱 و زمین 🌎 و ... خداوند آفریده است.
▫️ فرمودند:
🔶 «خوب است! و بیش از این از شما انتظار نمیرود!»
▫️ عرض کردم:
🔹 آیا من حقیقتا دوستدار اهل بیت هستم؟
▫️ فرمودند:
🔶 «آری! و تا آخر هم خواهید بود. اگر آخر کار شیاطین بخواهند فریب دهند، آل محمّد (ص) به فریاد میرسند.»💎
▫️ پرسیدم:
🔹 آیا امام زمان (ع) در این بیابان تشریف میآورند؟
▫️ فرمودند:
🔶 «امام الآن در چادر نشسته است!»
▫️ من با همه این نشانهها و قرینهها باز متوجّه نشدم. به نظرم رسید منظور این است که امام (ع)، اکنون در چادر مخصوص خود نشستهاند.🙄
دوباره پرسیدم:
🔹 آیا فردا امام (ع) با حاجیان به عرفات میآیند؟🤔
▫️ فرمودند:
🔶 «آری!»
▫️ عرض کردم:
🔹 کجا میروند؟
▫️ فرمودند:
🔶 «جبل الرّحمه»
▫️ دوباره عرضه داشتم:
🔹 اگر رفقای کاروان بروند، امام (ع) را میبینند؟
▫️ فرمود:
🔶 «میبینند امّا نمیشناسند!»🌤
▫️ عرض کردم:
🔹 فردا شب امام زمان (ع) به چادر⛺️ حاجیان هم سر میزنند و عنایتی میکنند؟
▫️ فرمود:
🔶 «در چادر شما، آنگاه که روضه عمویم عبّاس(ع) خوانده میشود، میآید.»
▫️ بعد از این سخنان و پاسخ به این سؤالها، آقا برخاستند تا از خیمه خارج شوند. در این حال رو به من نموده، فرمودند:
🔶 «حاج محمّد علی! شما امسال به نیابت از کسی حج میگزارید؟»
▫️ عرض کردم:
🔹 خیر آقا جان!
▫️ فرمودند:
🔶 «میشود از طرف پدر من امسال نیابت کنید.»
▫️ عرضه داشتم:
🔹 بله آقا جان!
▫️ در این حال دو اسکناس صد ریالی سعودی 💵 به من مرحمت کردند و فرمودند:
🔶 «این پول را بگیر و حجّ امسالت را به نیابت پدر من انجام بده!»
▫️ پرسیدم:
🔹 آقا نام پدر شما چیست؟
▫️ فرمودند:
🔶 «حسن!»
▫️ عرض کردم:
🔹 نام خودتان چیست؟
▫️ فرمود:
🔶 «سیّد مهدی!»
ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #داستانهای_مهدوی ✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات 🔖#قسمت_پنجم ▫️ پس از پایان دعا به آق
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖#قسمت_ششم
▫️ آقا را تا دم چادر بدرقه کردم.
✨ در اینوقت، آقا برای معانقه و روبوسی🫂 جهت خداحافظی برگشتند و با هم معانقهای کردیم. خوب به یاد دارم که خال طرف راست صورتش را بوسیدم.😢
▫️ آقا دوباره مقداری پول خرد دیگر به من مرحمت کردند و فرمودند:
🔶 «این پولها را نیز به همراه داشته باش و برگرد!»
▫️ عرض کردم:
🔹 «آقا جان من شما را کی و کجا ملاقات خواهم کرد؟»
▫️ فرمود:
🔶 «وقتی که حاجیان، نماز مغرب و عشای خود را خواندند و مدّاح کاروان شروع به ذکر مصیبت عمویم قمر بنی هاشم (ع) کرد، من به چادر شما میآیم.»
▫️ در اینوقت آقا از خیمه خارج شد و من دیگر او را ندیدم.
هرچه به اینطرف و آنطرف نظر کردم، دیگر کسی را نیافتم. داخل چادر شدم و به فکر فرو رفتم:
🔹 راستی او که بود؟ سیّد مهدی فرزند حسن! از کجا نام مرا میدانست؟ چند بار فرمود: «جدّم حسین، عمویم عبّاس.. .»
▫️ قرینهها و نشانهها را یکی پس از دیگری کنار هم نهادم. خیلی منقلب و بیتاب شده بودم. فهمیدم که با امام زمان (ع) همسخن بودهام
ادامه دارد...
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12
به رنگ مهدویت🎨
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ #داستانهای_مهدوی ✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات 🔖#قسمت_ششم ▫️ آقا را تا دم چادر بد
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#داستانهای_مهدوی
✨#امام_زمان (ع) در صحرای عرفات
🔖#قسمت_آخر
از صدای گریه و ناله من😭، شرطه سعودی (پلیس عربستان) سراسیمه آمد و گفت: 👮🏽♂
🔸 «چه شده؟ دزدها آمدهاند و اثاثیهات را غارت کردهاند؟»
▫️ گفتم:
🔹 نه! مشغول مناجات با خدایم.
▫️ او با تعجّب به من نگاه میکرد و سرانجام رهایم کرد و رفت😳.
تا صبح به یاد حضرت (ع) گریستم.
فردای آن روز، قصّه را برای روحانی کاروان تعریف کردم و او هم برای حاجیان نقل کرد و گفت:
🔸 «ای حجّاج! متوجّه باشید که این کاروان مورد توجّه و عنایت امام زمان (ع) است.»😢
▫️ همه مطالب را به روحانی کاروان گفتم، جز آنکه فراموش کردم بگویم آقا وعده کرده است که شب، به هنگام ذکر مصیبت عمویش قمر بنی هاشم (ع) به چادر ما میآید.
🌌 شبهنگام، حاجیان پس از نماز📿، روضهای گرفتند و مدّاح کاروان هم، گریزی به روضه علمدار کربلا، حضرت قمر بنی هاشم (ع) زد و حالی در چادر بر پا شد. در آنوقت، به یاد سخن آقا افتادم. هرچه نگاه کردم، آن حضرت را درون چادر⛺️ ندیدم. ناراحت شدم و با خود گفتم:
🔹 خدایا! وعده امام (ع) حق است!
✨ در اینوقت، امام (ع) به خیمه تشریففرما شدند و در میان حاجیان نشستند و در مصیبت عموی خود گریستند.
من که آقا را دیدم، خواستم تا عرض ادبی کنم و بوسهای برپای حضرتش بزنم و به مردم بگویم که:
🔹 بیایید و امام زمانتان را ببینید!
▫️ که امام اشارتی کردند و من بیاراده و بیاختیار بر جای خود ایستادم.🤭
روضه که تمام شد، آقا نیز برخاستند و خیمه را ترک کردند و من دیگر حضرت را ندیدم.
پایان
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12