eitaa logo
به رنگ مهدویت🎨
1.7هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
211 فایل
کانون مهدویت زمینه سازان ظهور حضرت مهدی ع ✅برگزاری دوره‌های مهدویت ✅دعای ندبه آنلاین ✅پرسش و پاسخ مهدوی لینک حمایت مالی: https://zarinp.al/qaeb12 شماره ۶۰۳۷۹۹۱۶۴۲۶۳۱۵۶۲ به نام فاطمه کره‌جانی ارسال پرسش‌های مهدوی با ما در ارتباط باشید @Mahdaviat_admin313
مشاهده در ایتا
دانلود
به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستان‌های_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:پنجم 💥خودش را جلوى خانه احمد‌بن‌ابراهيم يافت. پير
✵✨❈﷽❈✨✵ قسمت:ششم - خدا و پيامبر بهتر از ما مى ‏دانند كه چه پيش خواهد آمد. صاحب ‏الامر❤️ هم ما را به حال خودمان رها نمى‏ كند. اگر دنيا به قدرى غرق ستم شود كه ديگر... او صاحب ماست اسحاق. او ما را تنها نمى ‏گذارد. رهايمان نمى‏ كند. فراموشمان نمى‏ كند. برخيز! مگذار نااميدى و يأس بر دلت چيره شود.🌟 اسحاق سر بلند كرد: اين نااميدى است‏ يا ترس از آينده؟ - هرچه كه هست درست نيست.❌ نبايد اينقدر خودت را تنها و بى‏ كس حس كنى. اگر دوران غيبت كامل، هزاران سال هم طول بكشد و نسل هاى بعد از من و تو هم آقا را نبينند، خورشيد پشت ابر🌤 نورش را دريغ نمى‏ كند. چشمان اشكبار اسحاق درخشيد: - چه خواهد شد؟🥺 - هرچه خدا اراده كرده باشد. او ما را رها نمى‏ كند. تنهايمان نمى‏ گذارد. - ما دردمان را بعد از اين به كه بگوييم؟ گره از كارمان كه باز كند؟ چرا بايد از ديدارش محروم باشيم؟😫 - او هست. او همه جا هست. قرار خدا بر اين بوده كه در طول اين شصت و نه سال مردم با با امامشان در ارتباط باشند و بعد از اين قرار است واسطه ‏اى در بين نباشد. بالاخره هرچه مقدر باشد پيش خواهد آمد... برخيز و به خانه‏ ات برو! با حالى كه همسرت دارد نبايد او را تنها بگذارى. اسحاق به ياد حليمه افتاد. بلند شد: - دعا كن احمد...! دعا كن🤲 بتوانم بر اين احساس چيره شوم. - حتما مى‏ شوى. فقط يادت نرود خورشيد، اگرچه پشت ابر است اما... اسحاق زمزمه كرد: نورش را دريغ نمى ‏كند. - و نورش💫 زندگى ‏بخش است. برو... جوان... برو... اسحاق پيشانى نورانى احمدبن‌ابراهيم را بوسيد و با او خداحافظى كرد. ياد پدرش👤 سخت در دلش زنده شده بود. آن روز كه سعى كرد در برابر سربازان متوكل مقاومت كند و آنها همان جا پيش چشمان وحشت زده او پدرش را كشتند🏹 و آب به حرم امام حسين، عليه ‏السلام، بستند... ياد و خاطره پدرش صورتش را بارانى كرده بود كه خودش را جلوى خانه يافت. در را كه باز كرد صداى ناله‏‌اى شنيد. با سرعت‏ به اتاق دويد. حليمه ميان اتاق از درد به خود مى‏ پيچيد. با وحشت جلو دويد: - چه خبر شده؟😧 - اسحاق... آمدى؟ - چه شده؟ - قابله را خبر كن. - مگر وقتش رسيده؟ - وقتش نبود اما... بزودى دنيا مى ‏آيد. - آخ چه روزى... - زود برگرد... زود... 👆ادامه دارد ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ @qaeb12