به رنگ مهدویت🎨
✵✨❈﷽❈✨✵ #داستانهای_مهدوی #او_خواهد_آمد قسمت:پنجم 💥خودش را جلوى خانه احمدبنابراهيم يافت. پير
✵✨❈﷽❈✨✵
#داستانهای_مهدوی
#او_خواهد_آمد
قسمت:ششم
- خدا و پيامبر بهتر از ما مى دانند كه چه پيش خواهد آمد. صاحب الامر❤️ هم ما را به حال خودمان رها نمى كند. اگر دنيا به قدرى غرق ستم شود كه ديگر... او صاحب ماست اسحاق. او ما را تنها نمى گذارد. رهايمان نمى كند. فراموشمان نمى كند. برخيز! مگذار نااميدى و يأس بر دلت چيره شود.🌟
اسحاق سر بلند كرد: اين نااميدى است يا ترس از آينده؟
- هرچه كه هست درست نيست.❌
نبايد اينقدر خودت را تنها و بى كس حس كنى. اگر دوران غيبت كامل، هزاران سال هم طول بكشد و نسل هاى بعد از من و تو هم آقا را نبينند، خورشيد پشت ابر🌤 نورش را دريغ نمى كند.
چشمان اشكبار اسحاق درخشيد:
- چه خواهد شد؟🥺
- هرچه خدا اراده كرده باشد. او ما را رها نمى كند. تنهايمان نمى گذارد.
- ما دردمان را بعد از اين به كه بگوييم؟ گره از كارمان كه باز كند؟ چرا بايد از ديدارش محروم باشيم؟😫
- او هست. او همه جا هست. قرار خدا بر اين بوده كه در طول اين شصت و نه سال مردم با #واسطه با امامشان در ارتباط باشند و بعد از اين قرار است واسطه اى در بين نباشد. بالاخره هرچه مقدر باشد پيش خواهد آمد... برخيز و به خانه ات برو! با حالى كه همسرت دارد نبايد او را تنها بگذارى.
اسحاق به ياد حليمه افتاد. بلند شد:
- دعا كن احمد...! دعا كن🤲 بتوانم بر اين احساس چيره شوم.
- حتما مى شوى. فقط يادت نرود خورشيد، اگرچه پشت ابر است اما...
اسحاق زمزمه كرد: نورش را دريغ نمى كند.
- و نورش💫 زندگى بخش است. برو... جوان... برو...
اسحاق پيشانى نورانى احمدبنابراهيم را بوسيد و با او خداحافظى كرد. ياد پدرش👤 سخت در دلش زنده شده بود. آن روز كه سعى كرد در برابر سربازان متوكل مقاومت كند و آنها همان جا پيش چشمان وحشت زده او پدرش را كشتند🏹 و آب به حرم امام حسين، عليه السلام، بستند...
ياد و خاطره پدرش صورتش را بارانى كرده بود كه خودش را جلوى خانه يافت. در را كه باز كرد صداى نالهاى شنيد. با سرعت به اتاق دويد. حليمه ميان اتاق از درد به خود مى پيچيد. با وحشت جلو دويد:
- چه خبر شده؟😧
- اسحاق... آمدى؟
- چه شده؟
- قابله را خبر كن.
- مگر وقتش رسيده؟
- وقتش نبود اما... بزودى دنيا مى آيد.
- آخ چه روزى...
- زود برگرد... زود...
👆ادامه دارد
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
@qaeb12