بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهارم"
مصطفی:" اگه نکنم مثلا میخوای چه غلطی کنی بچه؟"
ماجرا داشت به جای باریک کشیده میشد، اومدم وایسادم میون سعید و اون آقا، واسطه شدم تا اینبار بیخیال ماجرا بشه.
سیدمحمد:" حالا شما اینبارو ببخش، قول میده دیگه تکرار نکنه"
مصطفی:" دفعه ی دیگه ای نیست که بخواد تکرار کنه"
سید محمد:" هیس! خواهشا اروم تر همه دارن نگاه میکنن"
تو این هیری ویری هیچ وقت سعید نمیتونه جلوی اون زبون تندشو بگیره:
سعید:" خیلی هم دوست دارم، ریختتو ببینم!"
زبون سعید سرشو به باد داد و اینبار خانم اون آقا واکنش نشون داد.
خانم: " با همسر من درست صحبت کنید آقا! چایی رو ریختید رو چادر بنده، بعد طلبکار هم هستید؟ خجالت داره واقعا .."
سیدمحمد:" بله شما راست میگید. خواهرم! من از طرفش از شما و آقاتون عذر خواهی میکنم، شرمنده روم سیاه. بهش میگم حواسشو جمع کنه، فقط دیگه بیخیال این ماجرا بشیم و به همسرتون بگید حالا شده شلوغش نکنه، آبروی این موکب دست ماست!"
خانم:" مصطفی دیگه کشش نده، عیبی نداره"
مصطفی:" عذرخواهی هم کنی از خانمم خوب چیزیه بچه!"
برگشتم نگاهی به سعید کردم که با چشماش داشت منو نگاه میکرد.
سیدمحمد:" جانت دراد، یه عذرخواهی کن ، تموم شه بره پیکارش "
سعید:" باشه. ببخشید. حواسم نبود، چایی ریخت رو شما.."
سیدمحمد: "دیدین؟ عذرخواهی هم کرد، خب دیگه حله. التماس دعا تو این شب های عزاداری ، یاعلی مدد"
بازوی سعید رو گرفتم و کشون کشون ، رفتیم سمت بقیه مردم.
سیدمحمد:" سعید انقدر کل کل نکن با مردم، محض رضای خدا، جلوی اون زبون تندتو بگیر.."
سعید:" چرت و پرت زیادی میگفت"
سیدمحمد:" عه! زشته! برو برو"
ساعت۱شب بود، آخرین دسته عزاداری هم رفت، با بچه ها نم نم داشتیم وسایل هارو جمع میکردیم. سعید برگشت ازم پرسید:
سعید:" محمد داربست رو جمع میکنی؟"
سیدمحمد:" نه، فردا شب هم موکب داریم، ان شاءالله فردا شب"