ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سوم" مهدی با یه سینی اومد سمتم و سینی چایی رو داد دستم:
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت چهارم" مصطفی:" اگه نکنم مثلا میخوای چه غلطی کنی بچه؟" ماجرا داشت به جای باریک کشیده میشد، اومدم وایسادم میون سعید و اون آقا، واسطه شدم تا اینبار بیخیال ماجرا بشه. سیدمحمد:" حالا شما اینبارو ببخش، قول میده دیگه تکرار نکنه" مصطفی:" دفعه ی دیگه ای نیست که بخواد تکرار کنه" سید محمد:" هیس! خواهشا اروم تر همه دارن نگاه میکنن" تو این هیری ویری هیچ وقت سعید نمیتونه جلوی اون زبون تندشو بگیره: سعید:" خیلی هم دوست دارم، ریختتو ببینم!" زبون سعید سرشو به باد داد و اینبار خانم اون آقا واکنش نشون داد. خانم: " با همسر من درست صحبت کنید آقا! چایی رو ریختید رو چادر بنده، بعد طلبکار هم هستید؟ خجالت داره واقعا .." سیدمحمد:" بله شما راست میگید. خواهرم! من از طرفش از شما و آقاتون عذر خواهی میکنم، شرمنده روم سیاه. بهش میگم حواسشو جمع کنه، فقط دیگه بیخیال این ماجرا بشیم و به همسرتون بگید حالا شده شلوغش نکنه، آبروی این موکب دست ماست!" خانم:" مصطفی دیگه کشش نده، عیبی نداره" مصطفی:" عذرخواهی هم کنی از خانمم خوب چیزیه بچه!" برگشتم نگاهی به سعید کردم که با چشماش داشت منو نگاه میکرد. سیدمحمد:" جانت دراد، یه عذرخواهی کن ، تموم شه بره پیکارش " سعید:" باشه. ببخشید. حواسم نبود، چایی ریخت رو شما.." سیدمحمد: "دیدین؟ عذرخواهی هم کرد، خب دیگه حله. التماس دعا تو این شب های عزاداری ، یاعلی مدد" بازوی سعید رو گرفتم و کشون کشون ، رفتیم سمت بقیه مردم. سیدمحمد:" سعید انقدر کل کل نکن با مردم، محض رضای خدا، جلوی اون زبون تندتو بگیر.." سعید:" چرت و پرت زیادی میگفت" سیدمحمد:" عه! زشته! برو برو" ساعت۱شب بود، آخرین دسته عزاداری هم رفت، با بچه ها نم نم داشتیم وسایل هارو جمع میکردیم. سعید برگشت ازم پرسید: سعید:" محمد داربست رو جمع میکنی؟" سیدمحمد:" نه، فردا شب هم موکب داریم، ان‌ شاءالله فردا شب"