بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت ششم"
سیدمحمد:" الان؟؟؟"
حاج یاسین:"آره میتونین؟"
سیدمحمد:"من که راستش مشکلی ندارم، ولی بچه ها رو نمیدونم، آخه خیلی خسته شدن، الانم که ساعت نزدیکه ۲_۲ نیم هستش، حالا یه سر بهشون میگم و راضی شون میکنم"
حاج یاسین:" خیر ببینی پسر"
بلند شدم رفتم سمت وانت، بچه ها مشغول کار بودن.
سیدمحمد:" رفقای عزیزممم"
مهدی:" چیه؟ چیشده؟ چیزی میخوای؟ هرموقع میگی عزیزمممم ، اینجوری میم رو میکشی، یعنی یه چیزی میخوای"
دانیال:" دقیقا"
سیدمحمد:" خوشم میاد مهدی، منو خیلی خوب میشناسی،خب، بدون شوخی. امشب هیچ کس خونه نمیره"
همین یه جمله کافی بود تا مهدی بتوپه بهم:
مهدی:" محمد، جاااان عزیز ترین کسی که دوسش داری، بزار من برم خونه. غش میکنم میفتم رو دستتاااا..."
سیدمحمد:" تو؟ هه. تو هفت تا جون داری! قراره آشپزی کنیم. یکی از خانما نذر آش رشته کرده، فردا صبح، عاشورا میخواد پخش کنه، وسایل هاشو آورده، تو مسجده، تقریبا مواد اولیه همشون آمادست، فقط باید بار بزاریم"
دانیال و سعید هم به اعتراض دراومدن:
دانیال:" آخه محمد ما ننمون آشپزه، بابامون آشپزه، بیخیال ماشو!"
سعید:" چقدر آش میدن مردم، ما که تازه تو موکب امشب آش پخش کردیم، پس اون آش کی بود؟، والا هزینه آش رو صرف امور خیریه کنن خب! محمد من نیستم واقعا،شب همگی بخیر."
سعید که میخواست در بره از کوره، دویدم سمتشو گردنشو گرفتم:
سیدمحمد:" غر نزن بچه، هرکی یه نذری ای داره دیگه..نمیتونیم بگیم نذر نکن که! مرگ محمد عمراً بزارم بری سعید! شده اگه هم بلد نباشی بپزی، شستن دیگ، رو حتما میدم بهت تا بشوری"
اون شب شده بچه هارو نگه داشتم مسجد، تاشده با کمک هم کار رو پیش ببریم، حدوداً بعد یه کمک کوچیک، همه بجز من و حاجی و سید رضا رفتن تو پایگاه بخوابن.
به مرور نزدیک اذان صبح شد و رفتم تو پایگاه تا بچه ها رو بیدار کنم. در پایگاه رو که صدای بدی هم میداد، باید روغن میزدیم تا صداش درست بشه رو باز کردم:
عباس:" اَه ، ببندین درو بابا"
سیدمحمد:" عباس، بلند شو اذان زده"
عباس:" باااشه"
سیدمحمد:" دانیال بلند شو، برید دست نماز تا خوابتون بپره"