آقا تعریف کرد که در غربت که بوده است اسم من و ایران را انتخاب کرده است. گفتم:«من از اسم پروانه خوشم نمی آید!» آقا گفت:«تو یه اسم دیگه هم داری که هیچ کس نداره!» با هیجان پرسیدم :«چه اسمی؟» گفت:«سالار» گفتم :«سالار دیگه چیه؟» گفت:«سالار یعنی مرد،یعنی مدیر،یعنی شیر دختر،یعنی سرور همه دخترها!» . پنج شنبه ها روضه خانگی که داشتیم حاج آقا ملیحی می آمد.وقتی گریه می کرد صداش توی گریه هاش گم میشد، یادم هست یک بار شعری خواند که چون تویش سالار بود ،توی ذهنم ماند . گوشواره شعر، این سه کلمه بود؛«حسین سالار ِ زینب» آقام به مامانم گفت:«خانم! برو برای ایران و پروانه ، پارچه چادری بخر، میخوام ببرمشون سیرک هندی ببینن.» چادر ها بوی دوست داشتن می‌داد،همین قدر از چادر می فهمیدم. . محرم که می شد، حسین جزو دسته سینه زن ها بود که همیشه از خانه تا هیئت را پابرهنه می رفت. عمه می گفت:«تربت سیدالشهدا رو که پدر و مادرم از کربلا آورده بودن به دهان حسین گذاشتم ، بی وضو شیرش ندادم و گوشش را با روضه امام حسین عادت دادم.نذر کردم که حسین نوکر اهل بیت بشه . بچه ام از وقتی که پاش به هیأت امام حسین باز شد ، کفش از پا کند و پابرهنه شد.» .پدر از تقوا و شجاعت حسین تعریف می کرد و من به یاد روزی می افتادم که محو نماز خواندنش شدم. کم کم معنی دوست داشتن را می فهمیدم. از یک طرف سرطان داشتن مادر و از طرف دیگر فوت دایی حسین که مادر خیلی دوستش داشت، شرایط را برای ماندن مادر در این دنیا بغرنج کرده بود. پزشک به حسین،پسر عمه ام،گفته بود:« با غمی که به این خانم رسیده است، خیلی عمر کند یکی دو سال است.»حسین به هیچ کس نگفته بود که پزشک چه گفته و هر وقت نوبت شیمی درمانی مادر می‌شد از تهران می آمد مادر را می برد تهران و بر می‌گرداند. ✅ادامه داستان را میتونید توی کتاب خدا حافظ سالار مطالعه کنید http://eitaa.com/joinchat/667680769C4c45357261