📚#معرفی_کتاب
ضمن عرض سلام.کتابی که این هفته خدمتتون معرفی میکنیم و چند داستان از اون را یکی از اعضای محترم کانال برامون آماده کردن کتاب #خداحافظ_سالار🌹 هست
امیدواریم از خوندن اون لذت ببرید
ضمنا دوستانی که تمایل دارن در خلاصه نویسی کتابها بهمون کمک کنن به @masaf_admin اطلاع بدن. 🌺🌺
🌺 لطفا کانال ما را به دوستانتون هم معرفی کنید.
http://eitaa.com/joinchat/667680769C4c45357261
#خداحافظ_سالار ✋
#قسمت_اول
روز شمار تقویم،روی یازدهم دی سال ۱۳۹۰ بود و عقربه،ساعت ۹ را نشان میداد که به فرودگاه امام خمینی رسیدیم.تا به سالن ترانزیت رسیدیم،نگاه هر سه مان روی تابلوی نشانگرِ پروازهای خروجی متوقف شد و با ولع پرواز ها را یکی یکی مرور کردیم.کمتر از دو ساعت به پرواز تهران-دمشق باقی مانده بود.
می ترسیدم پاهایم به پله هواپیما نرسد یا برسد و پرواز انجام نشود.یا پرواز انجام شود ،اما به مقصد نرسد.یا اصلا هواپیما برود و در فرودگاه دمشق بنشیند،اما خبری از حسین نباشد.
مامور کنترل گذرنامه ها گفت:«متاسفانه گذرنامه شما،سیاسیه.مهلتش شش ماهه بوده و تاریخ انقضاش گذشته ،نمیتونید از کشور خارج شین.»
زهرا پرسید:«خُب چرا برگشتی؟!»
خواستم خود را خونسرد نشان بدهم:«یه مشکل کوچیک پیش اومده.باید گذرنامه هامون تمدید بشه.»
یک باره شادی از صورت معصومشان محو شد.مظلومیت نگاهشان،دلم را شکست.پس از ماهها دوری که البته همه اش پر بود از هول و ولا برای سلامتی پدرشان،میخواستند برای دیدن او به سوریه بروند.
سارا پیشنهاد داد تا به ماموران بگوییم که خانواده سردار همدانی هستیم.هرچند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما برای اینکه جواب منفی ام خالی از عطوفت نباشد، لبخند کم رنگی زدم و گفتم:«سارا جان! فکر میکنی بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بذاریم؟!»
سارا سکوت کرد. انگار پدرش را روبهروی خودش می دید که می گوید:«سارا جان،صبور باش»
زهرا گفت:« ما که برای تفریح نمیریم،بابا تو دمشق منتظرمونه.»
گفتم:«توکلتون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار،صلوات نذر کردم.شمام یک کاری بکنید و از حضرت زینب(س) بخواید که راه رو باز کنه.»
آنقدر نگران جا ماندن از پرواز بودم که دوباره تابلوی پرواز ها را مرور کردم.نگاهم روی پرواز تهران-دمشق متوقف شد،یک باره جان دوباره ای گرفتم،پرواز یک ساعت و نیم تاخیر داشت.با انگیزه بیشتری پیگیر حل مشکل شدم،انگار دل صاف بچه ها وشدت نیازشان به دیدار پدر و البته دعاهایشان،کار خودش را ...
🌺 لطفا کانال ما را به دوستانتون هم معرفی کنید.
http://eitaa.com/joinchat/667680769C4c45357261
#خداحافظ_سالار ✋
#قسمت_دوم
بعد از آن آرامش رویا گونه هواپیما، حالا هیجان دیدار حسین،وجودم را فرا گرفته بود.هیجانی که باعث میشد همه کارها را با عجله دنبال کنم .دلتنگ دیدارش بودم درست مثل زهرا و سارا که حالا برق شادی نزدیک شدن ِ دیدار پدر را می شد به وضوح تمام در نگاهشان یافت.
داشتیم از پله های هواپیما پایین میرفتیم که با دیدن کسی شبیه به حسین ،از دور جا خوردم .در این چهار ماه گویی به قاعده چهار سال پیر شده بود.ما را که دید، گل خنده روی صورتش نشست.غرق نگاهش شدم،این پیری چقدر به او می آمد، انگار زیباترش کرده بود.
هنوز محو قیافه ناآشنایش بودم، گفتم:« شما چرا اینجوری شدی؟ یاد روزهای جنگ خودمون افتادم،چقدر موهات بلند شده یعنی اینجا هم فرصت رفتن به سلمانی ندارید؟!»
خندید و گفت:«چند روزی که اینجا باشید میبینید که همون شرایط جنگ خودمونه، شاید هم بدتر!»
در طول مسیر،به هر طرف که نگاه میکردیم،ویرانه بود. همه جا از روی دیوار ساختمان ها گرفته تا بدنه ماشین ها و حتی آمبولانس ها،نقشی از جنگ نشسته بود.
ابوحاتم گفت :«در مسیر اومدن به فرودگاه از حاج آقا پرسیدم چرا زن و بچه تون رو توی این اوضاع بحرانی به دمشق می ارید؟! حاج آقا جواب جالبی بهم دادن، گفتن اتفاقا همین موضوع رو آقای بشار اسد دیروز ازشون پرسیده که در جوابشون گفتن:«من پیرو مکتب حسین بن علی ام. سیدالشهدا همه هستیشون رو از زن و فرزند و برادر و خواهر تا دختر سه ساله به کربلا بردن تا همه بدونن که ایشون از هیچ چیزی برای نجات مردم دریغ ندارن!»
کف اتاق، پشت مبلی که نزدیک دیوار و از پنجره ها دور بود شانه به شانه هم نشستیم.فضا پر بود از صدای تیر و انفجار، هراز گاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش می رسید.لحظات پر واهمه ای بود ،از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمیدانستم کجاست و چکار میکند و از طرف دیگر نگران جان دخترهاکه بازهم هرچه به آنها دقت میکردم اثری از ترس در چهره شان نمیدیدم .هردو،با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شنیدن صدای درگیری ها.انگار آنها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم اما نقطه مشترکی داشتیم و آنهم سکوت بود....
ادامه دارد...
🌺 لطفا دوستانتون را به کانال ما دعوت کنید
http://eitaa.com/joinchat/667680769C4c45357261
#خداحافظ_سالار ✋
#قسمت_سوم
سارا پرسید:«چرا ما باید بریم لبنان؟ بذارید بمونیم و کمکتون کنیم!» حسین بوسه ای از سر مهر پدری به پیشانی سارا زد و گفت:«اسلحه شما حنجره و قلم شماست.شما اومدین که حقیقت رو ببینید و سفیر این مردم ستم دیده بشید. من فکر میکنم ارزش این کار از دفاع از حرم کمتر نباشه.»
سارا با کاسه ای انار وارد اتاق شد،کاسه را جلوی حسین گذاشت و گفت:«بفرمایید،چون خیلی انار دوست دارید ، چندتایی مخصوص شما از ایران آوردیم.»
بوی مفرحی به مشامم رسید ، دقیق که شدم بوی گلاب بود ، گلابی که دخترها روی انار ریخته بودند تا حال پدر را جا بیاورد.
حسین بوی گلاب را توی بینی اش کشید و سبکبال گفت:« بوی ایران میده،بوی آرامش و امنیت، هیچ نعمتی بالاتر از امنیت نیست.الحمدالله الان مردم ایران با خیال راحت دور هم جمع میشن،میگن،می خندن خب گاهی هم مشکلاتی دارن ، اما در امانن!»...
نزدیک مرز لبنان که رسیدیم، ابوحاتم گذرنامه هایمان را به ماموران لبنانی داد و آن ها مهرشان کردند. برای عبور از مرز مشکلی نداشتیم. اما نمیدانستیم که مردم آواره سوری ،چگونه از این مرز عبور می کنند واصلا به اینجا می رسند یا نه؟
ای کاش می ماندیم و با تاول های پاهایشان،با چشمان اشک بارشان و دل های شکسته شان همراهی می کردیم.
هوای بیروت شرجی و گرم بود . به خانه برگشتیم و اولین شب ماه رمضان را بدون حسین و در هوایی دم کرده گذراندیم. از فردا، هم برای فراموش کردن سختی و غصه دوری از حسین و هم برای آشنایی با دیگر ایرانی های داخل ساختمان، یا همسایه ها میهمان ما میشدند یا ما میهمان آنها.به همین منوال تا ده روز بدون اینکه از ساختمانمان دور شویم، گذشت.
دقیقا روز دهم بود که ابوحاتم آمد و خبر خوش بازگشتمان به دمشق را داد.
سر سفره افطار در حالیکه شمع ها در نبود برق دور تا دور سفره بود
جرقه ثبت کردن خاطراتم در ذهنم خورد.
بعد از خداحافظی با حسین، زیر نور لرزان همان شمع ها دفتری آوردم و شروع کردم به نوشتن خاطرات چند روز گذشته...
ادامه دارد
🌺 این کتاب را به دوستاتون هم معرفی کنید
http://eitaa.com/joinchat/667680769C4c45357261
#خداحافظ_سالار ✋
#قسمت_چهارم
بدون هیچ تشریفات خروجی و بازرسی، سوار هواپیما شدیم و نفهمیدیم که با حسین چطور خداحافظی کردیم.
هواپیما که از زمین کند، بغضم ترکید. این بار برای مظلومیت و تنهایی حسین گریه کردم.زهرا و سارا ساکت بودند و از پنجره ی تخم مرغی هواپیما به دمشق نگاه می کردند.
بُق کرده بودم، زهرا پرسید:« راستی مامان از خواهر بزرگترمون زینب بگو.»
سارا هم وارد گفت و گو شد و گفت:« تا حالا فرصت نشده که قصه زندگیت رو،برامون تعریف کنی.از کودکی هات بگو، از ازدواج با بابا و تولد زینب.»
با خنده ای تلخ و اندکی بی حوصلگی گفتم:« بر خلاف این چند ماه که هر روز اتفاقات توی دمشق می نوشتم ، سی و هفت سال زندگی با حسین رو فقط تو دلم نوشتم.»
سارا دست روی خطوط پیشانی ام گذاشت وبا نرمی انگشت آن را کشید و گفت:« من می میرم برای حرف های دلی، قول بده رسیدیم به تهران، یادداشت های دلت را برای ما بخون،باشه مامان؟!»
هواپیما که از آسمان سوریه خارج شد ، رو به دختران منتظرم گفتم:« میدونید که با خاطره گویی میونه خوبی ندارم ، خاطراتم رو از کودکی تا امروز می نویسم...».
سه خواهر بودیم؛ایران،افسانه و پروانه با یک دنیا آرزوهای کودکانه.
شبها که ستاره ها چشمک زنان،توی آسمان پهن می شدند ، سر روی بالش های قُلمبه و گِردمان می گذاشتیم و محو دیدن ستاره ها میشدیم.
ایران کلاس پنجم می رفت و من کلاس اول.
یک بار سر کلاس ، یکی از بچه ها از معلممان سوال کرد:« چرا بال پروانه ها می سوزه؟» خانم معلم جواب داد :«چون از نور خوشش می اد ، دوست داره اون قدر دور شمع یا چراغ بگرده که بسوزه!»از این حرف دلم شکست و گریه ام گرفت.
«گوهرتاج» عمه ام بود که با بچه هایش منصور، اکرم ، حسین و اصغر طبقه پایین ما زندگی می کردند.پدرم راننده دست و دلبازی بود.به مستاجرها سخت نمی گرفت.
حسین پسر بزرگ عمه ام،با آن سن کم،نان آور خانه بود.
عمه گاه و بی گاه به مامانم یادآوری میکرد:«خانم عروس جان، یادت که نرفته، پروانه عروس خودم است! از همون روزی که به دنیا آمد ،نشونش کردم ، برای حسین.»😍
http://eitaa.com/joinchat/667680769C4c45357261
#خداحافظ_سالار ✋
#قسمت_پنجم
آقا تعریف کرد که در غربت که بوده است اسم من و ایران را انتخاب کرده است. گفتم:«من از اسم پروانه خوشم نمی آید!»
آقا گفت:«تو یه اسم دیگه هم داری که هیچ کس نداره!»
با هیجان پرسیدم :«چه اسمی؟»
گفت:«سالار»
گفتم :«سالار دیگه چیه؟»
گفت:«سالار یعنی مرد،یعنی مدیر،یعنی شیر دختر،یعنی سرور همه دخترها!»
.
پنج شنبه ها روضه خانگی که داشتیم حاج آقا ملیحی می آمد.وقتی گریه می کرد صداش توی گریه هاش گم میشد، یادم هست یک بار شعری خواند که چون تویش سالار بود ،توی ذهنم ماند . گوشواره شعر، این سه کلمه بود؛«حسین سالار ِ زینب»
آقام به مامانم گفت:«خانم! برو برای ایران و پروانه ، پارچه چادری بخر، میخوام ببرمشون سیرک هندی ببینن.»
چادر ها بوی دوست داشتن میداد،همین قدر از چادر می فهمیدم.
.
محرم که می شد، حسین جزو دسته سینه زن ها بود که همیشه از خانه تا هیئت را پابرهنه می رفت.
عمه می گفت:«تربت سیدالشهدا رو که پدر و مادرم از کربلا آورده بودن به دهان حسین گذاشتم ، بی وضو شیرش ندادم و گوشش را با روضه امام حسین عادت دادم.نذر کردم که حسین نوکر اهل بیت بشه . بچه ام از وقتی که پاش به هیأت امام حسین باز شد ، کفش از پا کند و پابرهنه شد.»
.پدر از تقوا و شجاعت حسین تعریف می کرد
و من به یاد روزی می افتادم که محو نماز خواندنش شدم.
کم کم معنی دوست داشتن را می فهمیدم.
از یک طرف سرطان داشتن مادر و از طرف دیگر فوت دایی حسین که مادر خیلی دوستش داشت، شرایط را برای ماندن مادر در این دنیا بغرنج کرده بود.
پزشک به حسین،پسر عمه ام،گفته بود:« با غمی که به این خانم رسیده است، خیلی عمر کند یکی دو سال است.»حسین به هیچ کس نگفته بود که پزشک چه گفته و هر وقت نوبت شیمی درمانی مادر میشد از تهران می آمد مادر را می برد تهران و بر میگرداند.
✅ادامه داستان را میتونید توی کتاب خدا حافظ سالار مطالعه کنید
http://eitaa.com/joinchat/667680769C4c45357261