#خداحافظ_سالار ✋
#قسمت_چهارم
بدون هیچ تشریفات خروجی و بازرسی، سوار هواپیما شدیم و نفهمیدیم که با حسین چطور خداحافظی کردیم.
هواپیما که از زمین کند، بغضم ترکید. این بار برای مظلومیت و تنهایی حسین گریه کردم.زهرا و سارا ساکت بودند و از پنجره ی تخم مرغی هواپیما به دمشق نگاه می کردند.
بُق کرده بودم، زهرا پرسید:« راستی مامان از خواهر بزرگترمون زینب بگو.»
سارا هم وارد گفت و گو شد و گفت:« تا حالا فرصت نشده که قصه زندگیت رو،برامون تعریف کنی.از کودکی هات بگو، از ازدواج با بابا و تولد زینب.»
با خنده ای تلخ و اندکی بی حوصلگی گفتم:« بر خلاف این چند ماه که هر روز اتفاقات توی دمشق می نوشتم ، سی و هفت سال زندگی با حسین رو فقط تو دلم نوشتم.»
سارا دست روی خطوط پیشانی ام گذاشت وبا نرمی انگشت آن را کشید و گفت:« من می میرم برای حرف های دلی، قول بده رسیدیم به تهران، یادداشت های دلت را برای ما بخون،باشه مامان؟!»
هواپیما که از آسمان سوریه خارج شد ، رو به دختران منتظرم گفتم:« میدونید که با خاطره گویی میونه خوبی ندارم ، خاطراتم رو از کودکی تا امروز می نویسم...».
سه خواهر بودیم؛ایران،افسانه و پروانه با یک دنیا آرزوهای کودکانه.
شبها که ستاره ها چشمک زنان،توی آسمان پهن می شدند ، سر روی بالش های قُلمبه و گِردمان می گذاشتیم و محو دیدن ستاره ها میشدیم.
ایران کلاس پنجم می رفت و من کلاس اول.
یک بار سر کلاس ، یکی از بچه ها از معلممان سوال کرد:« چرا بال پروانه ها می سوزه؟» خانم معلم جواب داد :«چون از نور خوشش می اد ، دوست داره اون قدر دور شمع یا چراغ بگرده که بسوزه!»از این حرف دلم شکست و گریه ام گرفت.
«گوهرتاج» عمه ام بود که با بچه هایش منصور، اکرم ، حسین و اصغر طبقه پایین ما زندگی می کردند.پدرم راننده دست و دلبازی بود.به مستاجرها سخت نمی گرفت.
حسین پسر بزرگ عمه ام،با آن سن کم،نان آور خانه بود.
عمه گاه و بی گاه به مامانم یادآوری میکرد:«خانم عروس جان، یادت که نرفته، پروانه عروس خودم است! از همون روزی که به دنیا آمد ،نشونش کردم ، برای حسین.»😍
http://eitaa.com/joinchat/667680769C4c45357261