eitaa logo
🎓پاتوق دانشجویی مصاف🎓
353 دنبال‌کننده
429 عکس
100 ویدیو
15 فایل
اطلاع رسانی و اجرای برنامه های فرهنگی هنری دانشگاههای استان یزد ارتباط با ادمین: @qmasaf_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ از طرف خانم ها خواستگار داشت. نمی فهمیدم جذب چه چیز این آدم شدند. بعضی ها واسش حرف در آوردند ،مسئول بسیج هم تاکید کرد: وقتی زنگ زد کسی جواب ندهد جز خودش. دانشگاه را با جبهه اشتباه گرفته بود.شلوار شش جیب و پیراهن بلند و بدون مچ و یک کیف برزنتی هم می انداخت روی شانه اش مثل اعزام رزمنده ها زمان جنگ. معراج شهدای دانشگاه انگار واسه اون بود.هر موقع میرفتیم با دوستانش آنجا می پلکیدند. بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق او موافق و بعضی ها مخالف بودند. اونهایی که بااو موافق بودند میگفتند:شبیه شهداست.به اونها می خندیدم و میگفتم:اونقدرها هم آش دهن سوزی نیست. کنار معراج شهدا دانشگاه دعای عرفه بود. دیدم چند تکه موکت بیشتر پهن نیست .به مسئول خواهران گفتم اعتنایی نکرد. رفتم پیش آقای محمد خانی گفتم:این موکت ها کمه جواب دادند:این وقت روز دانشجو کجا میاد؟ همین که دعا شروع شد همه کیپ در کیپ نشستند و همه در تکاپو که موکت از کجا بیاوریم... یک بار در معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم بسیج خواهران.آقای محمد خانی مقرر کرده بود همه کارها با هماهنگی او انجام شود و من هرکار به نظرم درست می آمد انجام می دادم.جلسه داشتیم آمد بسیج خواهران و آن جعبه را دید با دلخوری گفت:این اینجا چیکار میکنه؟من مسئول تدارکات را توبیخ کردم... حرف دلم را گذاشتم کف دستش:مقصر شمایید که همه کارها باید با تایید شما انجام شود. @qmasaf
روز شمار تقویم،روی یازدهم دی سال ۱۳۹۰ بود و عقربه،ساعت ۹ را نشان می‌داد که به فرودگاه امام خمینی رسیدیم.تا به سالن ترانزیت رسیدیم،نگاه هر سه مان روی تابلوی نشانگرِ پروازهای خروجی متوقف شد و با ولع پرواز ها را یکی یکی مرور کردیم.کمتر از دو ساعت به پرواز تهران-دمشق باقی مانده بود. می ترسیدم پاهایم به پله هواپیما نرسد یا برسد و پرواز انجام نشود.یا پرواز انجام شود ،اما به مقصد نرسد.یا اصلا هواپیما برود و در فرودگاه دمشق بنشیند،اما خبری از حسین نباشد. مامور کنترل گذرنامه ها گفت:«متاسفانه گذرنامه شما،سیاسیه.مهلتش شش ماهه بوده و تاریخ انقضاش گذشته ،نمیتونید از کشور خارج شین.» زهرا پرسید:«خُب چرا برگشتی؟!» خواستم خود را خونسرد نشان بدهم:«یه مشکل کوچیک پیش اومده.باید گذرنامه هامون تمدید بشه.» یک باره شادی از صورت معصومشان محو شد.مظلومیت نگاهشان،دلم را شکست.پس از ماهها دوری که البته همه اش پر بود از هول و ولا برای سلامتی پدرشان،میخواستند برای دیدن او به سوریه بروند. سارا پیشنهاد داد تا به ماموران بگوییم که خانواده سردار همدانی هستیم.هرچند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما برای اینکه جواب منفی ام خالی از عطوفت نباشد، لبخند کم رنگی زدم و گفتم:«سارا جان! فکر می‌کنی بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بذاریم؟!» سارا سکوت کرد. انگار پدرش را روبه‌روی خودش می دید که می گوید:«سارا جان،صبور باش» زهرا گفت:« ما که برای تفریح نمیریم،بابا تو دمشق منتظرمونه.» گفتم:«توکلتون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار،صلوات نذر کردم.شمام یک کاری بکنید و از حضرت زینب(س) بخواید که راه رو باز کنه.» آنقدر نگران جا ماندن از پرواز بودم که دوباره تابلوی پرواز ها را مرور کردم.نگاهم روی پرواز تهران-دمشق متوقف شد،یک باره جان دوباره ای گرفتم،پرواز یک ساعت و نیم تاخیر داشت.با انگیزه بیشتری پیگیر حل مشکل شدم،انگار دل صاف بچه ها وشدت نیازشان به دیدار پدر و البته دعاهایشان،کار خودش را ... 🌺 لطفا کانال ما را به دوستانتون هم معرفی کنید. http://eitaa.com/joinchat/667680769C4c45357261