eitaa logo
🎓پاتوق دانشجویی مصاف🎓
327 دنبال‌کننده
441 عکس
101 ویدیو
15 فایل
اطلاع رسانی و اجرای برنامه های فرهنگی هنری دانشگاههای استان یزد ارتباط با ادمین: @qmasaf_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ از طرف خانم ها خواستگار داشت. نمی فهمیدم جذب چه چیز این آدم شدند. بعضی ها واسش حرف در آوردند ،مسئول بسیج هم تاکید کرد: وقتی زنگ زد کسی جواب ندهد جز خودش. دانشگاه را با جبهه اشتباه گرفته بود.شلوار شش جیب و پیراهن بلند و بدون مچ و یک کیف برزنتی هم می انداخت روی شانه اش مثل اعزام رزمنده ها زمان جنگ. معراج شهدای دانشگاه انگار واسه اون بود.هر موقع میرفتیم با دوستانش آنجا می پلکیدند. بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق او موافق و بعضی ها مخالف بودند. اونهایی که بااو موافق بودند میگفتند:شبیه شهداست.به اونها می خندیدم و میگفتم:اونقدرها هم آش دهن سوزی نیست. کنار معراج شهدا دانشگاه دعای عرفه بود. دیدم چند تکه موکت بیشتر پهن نیست .به مسئول خواهران گفتم اعتنایی نکرد. رفتم پیش آقای محمد خانی گفتم:این موکت ها کمه جواب دادند:این وقت روز دانشجو کجا میاد؟ همین که دعا شروع شد همه کیپ در کیپ نشستند و همه در تکاپو که موکت از کجا بیاوریم... یک بار در معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم بسیج خواهران.آقای محمد خانی مقرر کرده بود همه کارها با هماهنگی او انجام شود و من هرکار به نظرم درست می آمد انجام می دادم.جلسه داشتیم آمد بسیج خواهران و آن جعبه را دید با دلخوری گفت:این اینجا چیکار میکنه؟من مسئول تدارکات را توبیخ کردم... حرف دلم را گذاشتم کف دستش:مقصر شمایید که همه کارها باید با تایید شما انجام شود. @qmasaf
❤️ وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم.نه که آدم جیغ جیغویی باشم،ناخوداگاه از ته دلم بیرون زد.خانم ابویی گفت:آقای محمد خانی منو واسطه کرده برای خوا ستگاری از تو...اصلا فکر نمی کردم مجرد باشد و بی محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می دیدم که متاهل است و دنبال دردسر نیست... به خانم ابویی گفتم:بهش بگو این فکر و از مغزش بریزه بیرون.شاکی شدم وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده... کارمان شروع شد ازمن انکار از او اصرار هرجا می رفتم سر راهم سبز می شد.چند دفعه جلوی نماز خانه که امدم کفش بپوشم دوستم به پهلویم زد:محمد خانی را نگاه!!چطور چشم انداخته به تو!!... دائم از پشت سرم صدای کفشش مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد.دوستانم می گفتند: از این آدم ماخوذ به حیا بعیده دنبال یه نفر راه بیفته..گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند چند بار به من خسته نباشید می گفت... دراردوی مشهد سینی کوکو دست من بود و جعبه سنگین نوشابه دست دوستم التماس کرد:سینی رو بده به من گفتم:ممنون خودم می برم. ازپشت سرم گفت:مگه من فرمانده نیستم؟دارم می گم بدید به من گفتم:فرمانده بسیج هستید نه فرمانده آشپزخانه. نقشه سرهم کردم که کمتر آفتابی شوم در برنامه و دانشگاه دلم لک زد برای برنامه بوی بهشت از همان جا پایم به بسیج باز شد.دوشنبه ها یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت وبیشتر بچه ها روزه می گرفتندو بعد از نماز هم کنار شمسه معراج افطار می کردیم... بقیه داستان را میتونید توی کتاب نوشته آقای محمد علی جعفری مطالعه کنید. جهت تهیه کتاب میتونید به پاتوق کتاب آسمان واقع در چهار راه فاطمیه مراجعه نمایید @qmasaf