#قصه_دلبری❤️
#قسمت_دوم
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم.نه که آدم جیغ جیغویی باشم،ناخوداگاه از ته دلم بیرون زد.خانم ابویی گفت:آقای محمد خانی منو واسطه کرده برای خوا ستگاری از تو...اصلا فکر نمی کردم مجرد باشد و بی محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می دیدم که متاهل است و دنبال دردسر نیست...
به خانم ابویی گفتم:بهش بگو این فکر و از مغزش بریزه بیرون.شاکی شدم وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده...
کارمان شروع شد ازمن انکار از او اصرار هرجا می رفتم سر راهم سبز می شد.چند دفعه جلوی نماز خانه که امدم کفش بپوشم دوستم به پهلویم زد:محمد خانی را نگاه!!چطور چشم انداخته به تو!!...
دائم از پشت سرم صدای کفشش مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد.دوستانم می گفتند: از این آدم ماخوذ به حیا بعیده دنبال یه نفر راه بیفته..گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند چند بار به من خسته نباشید می گفت...
دراردوی مشهد سینی کوکو دست من بود و جعبه سنگین نوشابه دست دوستم التماس کرد:سینی رو بده به من گفتم:ممنون خودم می برم. ازپشت سرم گفت:مگه من فرمانده نیستم؟دارم می گم بدید به من گفتم:فرمانده بسیج هستید نه فرمانده آشپزخانه.
نقشه سرهم کردم که کمتر آفتابی شوم در برنامه و دانشگاه دلم لک زد برای برنامه بوی بهشت از همان جا پایم به بسیج باز شد.دوشنبه ها یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت وبیشتر بچه ها روزه می گرفتندو بعد از نماز هم کنار شمسه معراج افطار می کردیم...
بقیه داستان را میتونید توی کتاب #قصه_دلبری نوشته آقای محمد علی جعفری مطالعه کنید.
جهت تهیه کتاب میتونید به پاتوق کتاب آسمان واقع در چهار راه فاطمیه مراجعه نمایید
@qmasaf
#خداحافظ_سالار ✋
#قسمت_دوم
بعد از آن آرامش رویا گونه هواپیما، حالا هیجان دیدار حسین،وجودم را فرا گرفته بود.هیجانی که باعث میشد همه کارها را با عجله دنبال کنم .دلتنگ دیدارش بودم درست مثل زهرا و سارا که حالا برق شادی نزدیک شدن ِ دیدار پدر را می شد به وضوح تمام در نگاهشان یافت.
داشتیم از پله های هواپیما پایین میرفتیم که با دیدن کسی شبیه به حسین ،از دور جا خوردم .در این چهار ماه گویی به قاعده چهار سال پیر شده بود.ما را که دید، گل خنده روی صورتش نشست.غرق نگاهش شدم،این پیری چقدر به او می آمد، انگار زیباترش کرده بود.
هنوز محو قیافه ناآشنایش بودم، گفتم:« شما چرا اینجوری شدی؟ یاد روزهای جنگ خودمون افتادم،چقدر موهات بلند شده یعنی اینجا هم فرصت رفتن به سلمانی ندارید؟!»
خندید و گفت:«چند روزی که اینجا باشید میبینید که همون شرایط جنگ خودمونه، شاید هم بدتر!»
در طول مسیر،به هر طرف که نگاه میکردیم،ویرانه بود. همه جا از روی دیوار ساختمان ها گرفته تا بدنه ماشین ها و حتی آمبولانس ها،نقشی از جنگ نشسته بود.
ابوحاتم گفت :«در مسیر اومدن به فرودگاه از حاج آقا پرسیدم چرا زن و بچه تون رو توی این اوضاع بحرانی به دمشق می ارید؟! حاج آقا جواب جالبی بهم دادن، گفتن اتفاقا همین موضوع رو آقای بشار اسد دیروز ازشون پرسیده که در جوابشون گفتن:«من پیرو مکتب حسین بن علی ام. سیدالشهدا همه هستیشون رو از زن و فرزند و برادر و خواهر تا دختر سه ساله به کربلا بردن تا همه بدونن که ایشون از هیچ چیزی برای نجات مردم دریغ ندارن!»
کف اتاق، پشت مبلی که نزدیک دیوار و از پنجره ها دور بود شانه به شانه هم نشستیم.فضا پر بود از صدای تیر و انفجار، هراز گاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش می رسید.لحظات پر واهمه ای بود ،از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمیدانستم کجاست و چکار میکند و از طرف دیگر نگران جان دخترهاکه بازهم هرچه به آنها دقت میکردم اثری از ترس در چهره شان نمیدیدم .هردو،با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شنیدن صدای درگیری ها.انگار آنها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم اما نقطه مشترکی داشتیم و آنهم سکوت بود....
ادامه دارد...
🌺 لطفا دوستانتون را به کانال ما دعوت کنید
http://eitaa.com/joinchat/667680769C4c45357261