🥀
*♦️قسمت 6*
*از وداع تا شهادت*🕊️🕊️
*چه شده عظیم آقا؟*
دربند سری پاسخی نداد.سرهنگ بختیاری گفت:
*چیزی نیست قربان! عظیم آقا ما تازگی ها، کمی رمانتیک شده*
تیمسار به آرامی گفت:
*عجّلوابالصلوه*
سپس به راه افتاد. آن دو نگاهی به هم کردند و به دنبال او رفتند. آن شب بجز تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و عظیم در بندسری کسی دیگری در گردان عملیات نبود. آن دو شام چلو کباب خوردند. ولی عباس علیرغم اصرار سرهنگ و دربندسری یک لیوان شیر بیشتر نخورد. او شیر را سرکشید وسپس مشغول مطالعه و بررسی طرحهای مورد نظرش شد. ساعتی بعد سرهنگ بختیاری گفت:
*من به مهمانسرا می روم تا استراحت کنم. اگر کاری داشتی بفرست دنبالم یا زنگ بزن*
عباس از جا برخواست و دست در گردن سرهنگ انداخت و اورا بوسید و گفتد:
*برو استراحت کن شب بخیر.*
چند لحظه بعد رو به در بند سری کرد و گفت:
*عظیم آقا! شما هم برو استراحت کن فردا خیلی کار داریم.*
در بند سری دستگیری در را چرخاند. مکث کرد و سپس سرش را برگرداند و گفت:
*چرا نرفتی؟ مگه قول نداده ای؟*
تیمسار گفت:
*به کی؟*
در بند سری گفت:
*به خانمت.*
عباس مکثی کرد و گفت:
*چرا می رم.*
در بند سری گفت:
*می ری؟! کجا می ری؟*
او گفت:
*خُب... مکه دیگه*
در بند سری با شگفتی گفت:
*مکه؟ عباس جون چرا سربه سرم می گذاری؟ مثل اینکه یادت رفته فردا عید قربان است.*
تیمسار دستی بر سر کشید و گفت:
*نه! نه عظیم آقا! یادم نرفته.*
دربند سری در حالی که کلافه به نظر می رسید گفت:
*من که از حرف های تو چیزی نمی فهمم پاک گیج شده ام من رفتم بخوابم.*
شب بخیر..
عباس لبخندی زد و گفت:
*شب بخیر گیج خدا!*
ادامه دارد........
#امام_زمان#حجاب_گشت_ارشاد#محرم_امام_حسین#کانال_پرستوی_گمنام_کمیل#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل
@rafiq_shahidam@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝