🎙به نقل از حاج آقا اسلام میرزایی؛ . یادمه مقر بودیم داشتم میرفتم حلب هی اسرار میکرد حاجی بیا بریم هیئت اونجا هیئت داریم بچه هیئتی ها اونجان اسرار و من گفتم سید دست من نیست که برنامه ریزی شده است ما داشتیم میرفتیم حمص اونجا جلسه داشتیم اسرار می‌کرد و.. گفتم: دورت بگردم دست من نیست بلند شم بیام اونجا گفت: اونجا بچه هیئتی ها زیادن و شب هیئت میگیریم و با آب و تاب.... گفتم : حالا امشب میام واینا رفت سوار شد و دوباره برگشت گفت حاجی نمیخوای با من عکس بگیری؟ گفتم: برو بابا برو گفت : نمیخوای معروف شی؟ خندیدم گفتم برو سید برو گفت: دیگه من و نمیبینی هاااا گفتم :یعنی چی؟! گفت:به خدا دیگه من و نمیبینی گفتم: چی شده؟! گفت: آقام گفته میای پیش من مهمون منی دیگه من و نمیبینی آخرین عکس و باهم میگیریم بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم ان شاءالله سالم برگردی بخاطر بچه هات،دخترات سعی کن سالم برگردی قربونت برم دیگه رفت و یاعلی : نقل شده از ؛ حاج آقا اسلام میرزایی امام_زمان ┅══❉♦️❉══┅ رفیق‌شهیدم ✾‌✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾‌✾   @rafiq_shahidam96 ✾✾࿐༅🍃❤️🍃༅࿐✾‌✾