°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(پارت ۴۲ )
🌷🌷🌷
بعد چند دقیقه دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر خنده...
محمدم با من شروع کرد خندیدن....
علی هم عقب سرشو انداخته بود زیر اهسته از تکون شونه هاش میشد فهمید که داره میخنده 😂😂😂😂
وای خدای من خیلی باحال بودن به خدا...
از صدای خندیدن ما جفتشون پریدن هوا...
گیج داشتن به ماها نگاه می کردن...
رسیدیم جلوی رستوران ماشین و پارک کردم...
از شدت خنده اشک از گوشه های چشمم روان شده بود..
تا حالا تو عمرم اینجوری نخندیده بودم...
😂😂😂
مهران رو به رضا کرد و گفت : چی شده
رضا گفت : نمیدونم...
اگر فهمیدی به منم بگو.. ؟؟!!
+ باشه..! ؟
رو کرد به من و گفت : امیر ... چی شده ؟؟!!
_ هیچی ... 😂😂
+ رضا ؟؟!!
' هان..
+ من نفهمیدم.. 😐
' باشه...
رضا رو کرد سمت محمد و گفت :
محمد جان ؟؟!!
" جانم... 😂
' چی شده .. ؟؟!!
" هیچی.. 😂
' میگم مهران..
+ هان...
' منم نتونستم بفهمم.. ؟؟!! 😐
+ باشه... 😐
همه پیاده شدیم بعد از زدن دزدگیر ما سه تا جلو بودیم در حالی که هنوز اثری از خنده روی لبهامون بود...
رضا و مهران هم پشت سرمون بودن که...
+' عههه خب به ما هم بگین دیگه...
ما برگشتیم عقب دیدم کنار همدیگه وایسادن دارن به ما نگاه میکنن وای خدا...
رفتم جلوشون ایستادم دستاشون انداختم دور گردن همدیگه و گفتم : چون به این دلیل...
نگاهی به هم کردن و گفتن.. : کدوم دلیل...
رفتم کنار محمد و علی ایستادم و در حالی که حرکت میکردیم گفتم : دیدن پت و مت از نوع جدید 😂😂
+' ما رو میگی ؟؟!!
بعد دستاشون بردن پشت سرشون داخل موهاشون...
همزمانم به هم نگاهی انداختن و بعد از چند لحظه مبهوت بودن به هم زدن زیر خنده 😁😁
واقعا لقب خوبی بهشون دادم چون کپ هم بودن حرکات و حرفها و حتی حالتهای صورتشون ..
...
#ادامه_دارد ...
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
💫💫💫💫💫💫💫