🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت۱۴۱ 🥀🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۲ 🥀🥀🥀 مامان سهیلا : اماده کنی خودتو !! برای چی ؟؟ وا مامان جان الان از یک‌سال بیشتره دارم انتظار میکشم هر لحظه ..‌ نگین فراموش کردین .. !! : چیرو‌ فراموش کردم ..‌انتظار چی ؟ چیزی نگفتم فقط نگاهمو دوختم به مامان .. بعد از چند ثانیه سرمو انداختم پایین .. چند دقیقه خودمو مشغول کردم بعدم از سر میز بلند شدم .. با اجازه باباجون اگر اجازه بدین دیگه من برم .. که بچه ها یه موقع معطل من نشن ؟؟ : برو بابا جان خدا به همرات .. بعد از شنیدن توصیه های دوباره مامان سهیلا و خداحافظی کردن از خانه خارج شدم بعد از گرفتن تاکسی خودمو رسوندم‌به حسینیه .. کم و بیش بچه ها اومده بودن به حمعشون اضافه شدم و بعد از احوال پرسی مشغول صحبت شدیم ... تا این که سر و کله مهرانم پیدا شد .. از بچه ها عذر خواهی کردم و به سمت مهران رفتم ... به سلام اقا مهران .. خورشید از کدوم طرف در اومده امروز سر وقت اومدین شما ؟!؟ سلااام داش امیر مخلصیم ... والا از خدا پنهون نیست از تو هم نباشه ... مهران مکث کرد ... دستی داخل موهاش کشید دور و برش و نگاه کرد بعد سرشو اورد جلو و اهسته گفت : خدایی دیروز سید اونجوری گفت خجالت کشیدم ... دیشب خونه رفتم به مامان گفتم با هر زوری میتونی فردغ بیدارم کنه .. خودمم که نگم .. ساعت گوشی .. ساعت اتاقمو .. همه چی تنظیم کردم 😅😅 و به هزار یک بدبختی الان در محضر شمام ... خندیدم و گفتم امان از دست تو مهران ... خب بریم یه گوشه تا بقیه بچه ها هم بیان .. باشه بریم ... ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• https://eitaa.com/rah_shohadaaa •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•