👓 سال ۸۵ بود،۱۳ سالم بود داخل اعتکاف که برای بازیگوشی و فرار از مدرسه رفته بودم با طلبه های جوان و نوجوان شهرمون آشنا شدم از من دعوت کردن یه سر برم حوزه شون و بهشون سر بزنم، بعد عید بود و نماز جماعت رو داخل حیاط حوزه برپا میکردن،موقع نماز به خاطر شکسته بودن نمازم صف آخر وایساده بودم که یه طلبه با عبای قهوه ای با حالت عجله خودش رو کنار من رسوند و الله اکبر...اقتدا کرد. 🔹 وسط های حمد و سوره بود دیدم صدای فین فین و بالاکشیدن دماغ میاد😄 رکعت دوم دیدم صدای هق هق میاد و این طلبه ی کنار دستی من داره گریه میکنه... توی عالم خودم گفتم ببینی طفلک چه کسی از فامیل هاش به رحمت خدا رفتن😭😂 🔹 یه لحظه توی نماز گفتم نه! این بنده خدا کسی ازش فوت نشده به خاطر خداست که گریه میکنه... یک آن انگار یک سطل آب ریختن روی سرم ... اینطور چیزها رو درباره ی آقای بهجت شنیده بودم و اینکه یه طلبه ی تقریبا هم سن و سال خودم که نمیشناختم اش اینطور بود برای من خیلی عجیب بود... همون جا منی که توی مخیله ام هم طلبه شدن نمیگنجید تصمیم گرفتم که منم میخوام مثل این طلبه ها باشم... بعدش هم پیگیری و سوال و تحقیق و و و... سال بعد هم طلبه شدم. هر چند نتونستم مثل اون طلبه باشم و شرمنده ی صاحب حوزه ها شدم😭 ✍جذب از طریق دیدن تجربه ی حالت معنوی یک طلبه و شنیدن احوال بزرگان