📚
#ماجرا | کارستون
3️⃣ کم نیاری بردی
🥴 «ما باختیم، بد هم باختیم! آبرومون هم تو محل رفت! اصلاً...» پوریا با عصبانیت حرف رضا را قطع کرد و از او خواست آنقدر غر نزند! بچهها حسابی گرفته بودند، تجربه یک شکست سخت آنهم برای کسبوکار نوپایشان قابلتحمل نبود.
👟 یکی دو هفته از این ماجرا گذشت، سعید بعد از نماز، مشغول بستن بند کفشهایش در حیاط مسجد بود که دستی شانهاش را لمس کرد. سرش را که بالا آورد آقای حیدری با همان لبخند همیشگی را دید. گفتوگوی سعید و آقا معلم گُل کرده بود که آقای حیدری سراغ شرکت «سپهر» را گرفت! سعید هم شروع کرد به تعریف ماجرای آن تلاش و شکست تلخ آخر قصه!
🛵 اما صحبتهای آقای حیدری انگار موتور سعید را دوباره روشن کرده بود: «ببین سعیدجان! یه پیشنهاد برات دارم، یه نگاهی بیانداز به زندگینامه کارآفرینها، پهلوانها، قهرمانها و اصلاً همه آدمهای موفق دنیا! یه چیز بین همه شون مشترکِ و اون هم تعداد دفعاتیه که شکست خوردن! همه این آدمها بارها و بارها شکست خوردند اما فرقشون با بقیه آدمها این بوده که بعد شکست کم نیاوردند و دوباره شروع کردند. خب باشه، اصلاً شکست خوردید، دنیا که به آخر نرسیده، دوباره شروع کنید. آقا سعید! کم نیاری بردی...»
✅ آن شب مسیر مسجد تا خانه برای سعید با چرخیدن یک جمله در ذهنش طی شد: «کم نیاری، بردی...» اما قرار بود شب پرهیجانتری هم بشود!
🏡 وارد خانه که شد، مریم بدو بدو جلو آمد و از سر ذوق فریاد زد: «یافتم! پیدا کردم!» سعید که تعجب کرده بود پرسید: «چیو پیدا کردی؟» مریم جواب داد: «راهحل رو، ببین نیاز نیست دنبال شغلهای سخت و عجیب غریب بگردیم، میتونیم تو خونه بشینیم و...
🔻 برای خواندن متن کامل ماجرا به سایت یا
#نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐
https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=20875