─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_پنجم
صبح خیلی زود راه افتادم.🌖 اول خاله خانوم رو خبر کردم از ماجرا.🧐 گفت که باهامه. 🤩
گفت که هر چی پیش بیاد کنارمه. 😍بعد از مدتها این اولین باری بود که احساس می کردم یکی واقعا دوستم داره.😍🥰 دستهاش رو بوسیدم 😘و گفتم ممنون که هستی و بوی مادرم رو میدی.🥰🥰
باهم رفتیم کارگاه. کارگرها رسیده بودن و منتظر بودن.🤗
بهشون گفتم که امروز فقط تمیز کاری داریم.🛠🧽🧴🚿🧹
گفتم که حقوقشون دیر یا زود داره تا وقتی که همه چی رو روال بیافته.🙂
البته دلم یه کم قرص بود چون پا گرفتن کارگاه خان داداشم رو خیلی خوب به خاطر داشتم.😇
کارگاه حدوداً ۷۰ متر بود با یه اتاقک کوچیک تو گوشه ی حیاط که آشپزخونش کردیم.🤯
از این خونه ی گلی خیلی خوشم می اومد.😊 باورش داشتم. حس می کردم خونه ی آرزوهامه، حس میکردم پله ی پرتابه.🤩🤗
با راهنمایی های خاله تا قبل از تاریکی یه سر و سامون خوبی بهش دادیم. 🤗
خانوم ها رو که راهی کردیم کلی نقشه کشیدیم. قرار گذاشتیم چند تا گلدون گل بکاریم 🌺🌸
و بگذاریم چهار گوشه ی حیاط. 😍بعدش توی حوض رو آب پر کردیم و با هم پاهای خستمون رو رها کردیم توش.🛀
آخ که چقدر خوب بود. ☺️ سرم رو تو دامن خاله مهین گذاشتم و یه چند ساعتی همونجوری خوابیدم .😴
با صدای در بیدار شدم. ترسیدم. 😳😣کی می تونست باشه؟ نکنه خان داداشم بود. از ترس می لرزیدم. دست های خاله رو محکم گرفته بودم دوتایی باهم رفتیم دم در.
حاج آقا اتابکی بود!🙃 پیرمرد مهربون برامون شام آورده بود!🍔
گفتم حاج آقا پاک ترسوندیم.🙄 لبخندی زد 😊و گفت: می خواستم بیام کمک دیدم تنها نیستی گفتم شب براتون شام میارم.😉
کلا از صبح حواسش بهمون بوده! چقدر محبتش به دلم نشست. تشکر کردیم و دعوتش کردیم تو.☺️
چشماش برق میزد از دیدن اونهمه تغییر.🤩 زیر لب گفت از اون خرابه عجب خونه ای ساختین! 😄
گفتم: حاج آقا شما مثل یه پدر بهم اعتماد کردین.😌 ازتون ممنونم. 😍
گفت: دخترم ما باهم شریکیم. تو مدیون من نیستی!😄
چقدر بزرگوار بود! تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که گفت: من جسارتت رو تحسین میکنم. آفرین!👏👏😌😌
حرفهاش انگار بال پرواز بود برای اون تن خسته. عین درمون روی زخم….😇😍
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─