┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_پنجم)
🔰کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت.
وقتی به آن خیره می شدیم مثل فیلم به نمایش در می آمد، درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم با تمام جزئیات.
یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم میدیدیم لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد.
غیر از کارها حتی نیت های ما ثبت شده بود.آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند.
✨جای هیچگونه اعتراضی نبود، تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد زد...
💠اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم!
💥همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خودم افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!!
⚫️ صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود!
🔷با عصبانیت به آقایی که پشت میز نشسته بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگه من این همه کارهای خوب نکرده ام؟
🔰گفت:بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
🔘با عصبانیت گفتم چرا، چرا همه اعمال من؟؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر که می فرماید:
سرعت نفوذ آتش در گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات بنده نمی رسد.
🔹رفتم صفحه بعد.
🔮آن روز هم پر از اعمال خوب بود،نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت،رضایت پدر مادر و..
تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود.
🔍آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند،خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد،اما با تعجب به یکباره مشاهده کردم که دوباره تمام اعمال من در حال محو شدن است!
❗️گفتم: این دفعه چرا!
من که در این روز غیبت نکردم؟
✅جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی،این عمل زشت باعث نابودی اعمال شد. سپس بدون اینکه حرفی بزند آیه ۳۹ سوره یاسین برایم یادآوری شد:
⛔️ روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است.
"یا حسره علی العباد ما یاتیهم من رسول الا کانوا به یستهزون"
♻️خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد.
من خیلی اهل شوخی و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه...!
🔷رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم.
🔆 غیبت نکرده بودم،هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین شوخی ها و خنده ها به عنوان کار خوب ثبت شده بود.
✅با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرماید:
برترین اعمال بعد از اقامه نماز شاد کردن دل مومن است. البته از طریقی که گناه در آن نباشد..
📿خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
🔅به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخند گفتم: من که در سنین نوجوانی مکه نرفتم.
💥گفت:ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادر نگاه کنید، یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و...
⚡️ اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است دیگر نیاز به سوال نبود خودم مشاهده کردم که آخرش با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم.
❄️یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود برخی اعمال باعث حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود...
🔆به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من دارد نابود می شود!!
🍃سری به نشانه ناامیدی و این که نمیتوانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند.
همینطور ورق میزدم و اعمال خوبی را میدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم اما یکی یکی محو میشد...
🔴فشار روحی شدیدی داشتم،کم مانده بود دق کنم...
نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم اما نمی دانستم چه کار کنم...
ادامه دارد...
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی
#قسمت_پنجم
🔺🔶🔺✅👇🏼
"امتحانات الهی" ۱
✅برای ترک گناه رو رسیدن به لذت بندگی باید نگاهت رو در مورد یه موضوع مهم تغییر بدی!
ببینید هر اتفاقی که در طول زندگیتون براتون پیش میاد
قطعا امتحانای خداست.
اصلا اینطور نیست که خدا "فقط گاهی" ما رو امتحان کنه.
👇✅✅✅
بلکه خدا "همیشه ما رو امتحان میکنه".
🔴از اتفاقات و حوادث بزرگ زندگی گرفته تا کوچک ترین کار ها.
💠بعضی امتحانای خدا "گاهی" اتفاق می افته
و بعضی هاش "هر روز تکرار میشه".
چیزی که خیلی مهمه اینه که امتحانای خدا اصلا برای "مچ گیری" نیست.
برای این هست که "به ما جایزه بده!" 💖
به ما "رشد" بده.
🌺💝🌺
اصلا چطوره اسم امتحان رو عوض کنیم و بذاریم تمرین!
در واقع خدا همیشه به ما "تمرین" میده .
☺️
انسان مومن با بقیه فرق میکنه
طرف حساب مومن "شوهرش نیست. خانمش نیست"
اطرافیانش نیستن...
طرف حسابش "فقط خداست.."
توی اتفاقات مختلف اول با دلت یه ارتباطی با خدا بگیر.☺️
مثلا داری میری یه دفعه ای یکی از دوستان قدیمیتو میبینی
بگو خدایا قضیش چیه؟!🤔
دقیقا الان چرا این رو من دیدم؟! مولای من الان میخوای چخ چیزی رو بهم بفهمونی؟
هر کسی یه زبانی داره
"زبان خداوند متعال"
زبان امتحان هست.👌
خدا به وسیله ی امتحاناتش با ما حرف میزنه....
🌺👆🏻🌺
زبان خدا
زبان امتحانه.
سخته شما به خدا شناسی برسید
مگر اینکه از راه شناختن امتحانات الهی وارد بشید....
🌺🌷 باماهمراه باشید
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.#قسمت_پنجم
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خوری خانم ها.
.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زدزهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! .
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:براتون مسافر جدید آوردم.
.
بله بله..همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم☺
.
نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود.شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😑
.
محیط خیلی برام غریبه بود😟
.
همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه😐
.
دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا 😊😃😃
.
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام.
.
حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.😐
.
دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت.
.
با تعجب به صورتش نگاه کردم😯 که دیدم داره بهم لبخند میزنه☺ از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.
.
-خانمی اسمت چیه؟!
.
-کوچیک شما سمانه😊
.
-به به چه اسم قشنگی هم داری.
.
-اسم شما چیه گلم؟!
.
-بزرگ شما ریحانه😃
.
-خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم☺
.
-اما من ناراحتم😆😑
.
-ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم.😕
.
-اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.😑مسجد نشستی مگه؟ 😐
.
-خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊 😂
.
-یا خدا.عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما 😆😆
.
-حالا چه ذکری میگفتی؟!😕
.
-داشتم الحمدلله میگفتم.
.
-همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
.
-اره
.
-خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟😯😯
.
-چرا عزیزم.نگفته هم خدا میشنوه.اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.😊
.
-آهااان..نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود 😆😄
.
-و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردوخوب بود.
.
نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
.
چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر...😑
#ادامه_دارد
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_پنجم
صبح خیلی زود راه افتادم.🌖 اول خاله خانوم رو خبر کردم از ماجرا.🧐 گفت که باهامه. 🤩
گفت که هر چی پیش بیاد کنارمه. 😍بعد از مدتها این اولین باری بود که احساس می کردم یکی واقعا دوستم داره.😍🥰 دستهاش رو بوسیدم 😘و گفتم ممنون که هستی و بوی مادرم رو میدی.🥰🥰
باهم رفتیم کارگاه. کارگرها رسیده بودن و منتظر بودن.🤗
بهشون گفتم که امروز فقط تمیز کاری داریم.🛠🧽🧴🚿🧹
گفتم که حقوقشون دیر یا زود داره تا وقتی که همه چی رو روال بیافته.🙂
البته دلم یه کم قرص بود چون پا گرفتن کارگاه خان داداشم رو خیلی خوب به خاطر داشتم.😇
کارگاه حدودا ۷۰ متر بود با یه اتاقک کوچیک تو گوشه ی حیاط که آشپزخونش کردیم.🤯
از این خونه ی گلی خیلی خوشم می اومد.😊 باورش داشتم. حس می کردم خونه ی آرزوهامه، حس میکردم پله ی پرتابه.🤩🤗
با راهنمایی های خاله تا قبل از تاریکی یه سر و سامون خوبی بهش دادیم. 🤗
خانوم ها رو که راهی کردیم کلی نقشه کشیدیم. قرار گذاشتیم چند تا گلدون گل بکاریم 🌺🌸
و بگذاریم چهار گوشه ی حیاط. 😍بعدش توی حوض رو آب پر کردیم و با هم پاهای خستمون رو رها کردیم توش.🛀
آخ که چقدر خوب بود. ☺️ سرم رو تو دامن خاله مهین گذاشتم و یه چند ساعتی همونجوری خوابیدم .😴
با صدای در بیدار شدم. ترسیدم. 😳😣کی می تونست باشه؟ نکنه خان داداشم بود. از ترس می لرزیدم. دست های خاله رو محکم گرفته بودم دوتایی باهم رفتیم دم در.
حاج آقا اتابکی بود!🙃 پیرمرد مهربون برامون شام آورده بود!🍔
گفتم حاج آقا پاک ترسوندیم.🙄 لبخندی زد 😊و گفت: می خواستم بیام کمک دیدم تنها نیستی گفتم شب براتون شام میارم.😉
کلا از صبح حواسش بهمون بوده! چقدر محبتش به دلم نشست. تشکر کردیم و دعوتش کردیم تو.☺️
چشماش برق میزد از دیدن اونهمه تغییر.🤩 زیر لب گفت از اون خرابه عجب خونه ای ساختین! 😄
گفتم: حاج آقا شما مثل یه پدر بهم اعتماد کردین.😌 ازتون ممنونم. 😍
گفت: دخترم ما باهم شریکیم. تو مدیون من نیستی!😄
چقدر بزرگوار بود! تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که گفت: من جسارتت رو تحسین میکنم. آفرین!👏👏😌😌
حرفهاش انگار بال پرواز بود برای اون تن خسته. عین درمون روی زخم….😇😍
#ادامه_دارد
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🌸 سه دقیقه در قیامت ( #قسمت_پنجم )
🔰کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت.
وقتی به آن خیره می شدیم مثل فیلم به نمایش در می آمد، درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم با تمام جزئیات.
یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم میدیدیم لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد.
غیر از کارها حتی نیت های ما ثبت شده بود.آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند.
✨جای هیچگونه اعتراضی نبود، تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد زد...
💠اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم!
💥همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خودم افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!!
⚫️ صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود!
🔷با عصبانیت به آقایی که پشت میز نشسته بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگه من این همه کارهای خوب نکرده ام؟
🔰گفت:بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
🔘با عصبانیت گفتم چرا، چرا همه اعمال من؟؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر که می فرماید:
سرعت نفوذ آتش در گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات بنده نمی رسد.
🔹رفتم صفحه بعد.
🔮آن روز هم پر از اعمال خوب بود،نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت،رضایت پدر مادر و..
تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود.
🔍آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند،خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد،اما با تعجب به یکباره مشاهده کردم که دوباره تمام اعمال من در حال محو شدن است!
❗️گفتم: این دفعه چرا!
من که در این روز غیبت نکردم؟
✅جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی،این عمل زشت باعث نابودی اعمال شد. سپس بدون اینکه حرفی بزند آیه ۳۹ سوره یاسین برایم یادآوری شد:
⛔️ روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است.
"یا حسره علی العباد ما یاتیهم من رسول الا کانوا به یستهزون"
♻️خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد.
من خیلی اهل شوخی و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه...!
🔷رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم.
🔆 غیبت نکرده بودم،هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین شوخی ها و خنده ها به عنوان کار خوب ثبت شده بود.
✅با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرماید:
برترین اعمال بعد از اقامه نماز شاد کردن دل مومن است. البته از طریقی که گناه در آن نباشد..
📿خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
🔅به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخند گفتم: من که در سنین نوجوانی مکه نرفتم.
💥گفت:ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادر نگاه کنید، یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و...
⚡️ اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است دیگر نیاز به سوال نبود خودم مشاهده کردم که آخرش با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم.
❄️یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود برخی اعمال باعث حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود...
🔆به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من دارد نابود می شود!!
🍃سری به نشانه ناامیدی و این که نمیتوانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند.
همینطور ورق میزدم و اعمال خوبی را میدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم اما یکی یکی محو میشد...
🔴فشار روحی شدیدی داشتم،کم مانده بود دق کنم...
نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم اما نمی دانستم چه کار کنم...
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
#قسمت_پنجم
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خوری خانم ها.
.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زدزهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! .
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:براتون مسافر جدید آوردم.
.
بله بله..همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم☺
.
نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود.شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😑
.
محیط خیلی برام غریبه بود😟
.
همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه😐
.
دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا 😊😃😃
.
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام.
.
حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.😐
.
دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت.
.
با تعجب به صورتش نگاه کردم😯 که دیدم داره بهم لبخند میزنه☺ از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.
.
-خانمی اسمت چیه؟!
.
-کوچیک شما سمانه😊
.
-به به چه اسم قشنگی هم داری.
.
-اسم شما چیه گلم؟!
.
-بزرگ شما ریحانه😃
.
-خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم☺
.
-اما من ناراحتم😆😑
.
-ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم.😕
.
-اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.😑مسجد نشستی مگه؟ 😐
.
-خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊 😂
.
-یا خدا.عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما 😆😆
.
-حالا چه ذکری میگفتی؟!😕
.
-داشتم الحمدلله میگفتم.
.
-همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
.
-اره
.
-خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟😯😯
.
-چرا عزیزم.نگفته هم خدا میشنوه.اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.😊
.
-آهااان..نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود 😆😄
.
-و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردوخوب بود.
.
نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
.
چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر...😑
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_پنجم
صبح خیلی زود راه افتادم.🌖 اول خاله خانوم رو خبر کردم از ماجرا.🧐 گفت که باهامه. 🤩
گفت که هر چی پیش بیاد کنارمه. 😍بعد از مدتها این اولین باری بود که احساس می کردم یکی واقعا دوستم داره.😍🥰 دستهاش رو بوسیدم 😘و گفتم ممنون که هستی و بوی مادرم رو میدی.🥰🥰
باهم رفتیم کارگاه. کارگرها رسیده بودن و منتظر بودن.🤗
بهشون گفتم که امروز فقط تمیز کاری داریم.🛠🧽🧴🚿🧹
گفتم که حقوقشون دیر یا زود داره تا وقتی که همه چی رو روال بیافته.🙂
البته دلم یه کم قرص بود چون پا گرفتن کارگاه خان داداشم رو خیلی خوب به خاطر داشتم.😇
کارگاه حدوداً ۷۰ متر بود با یه اتاقک کوچیک تو گوشه ی حیاط که آشپزخونش کردیم.🤯
از این خونه ی گلی خیلی خوشم می اومد.😊 باورش داشتم. حس می کردم خونه ی آرزوهامه، حس میکردم پله ی پرتابه.🤩🤗
با راهنمایی های خاله تا قبل از تاریکی یه سر و سامون خوبی بهش دادیم. 🤗
خانوم ها رو که راهی کردیم کلی نقشه کشیدیم. قرار گذاشتیم چند تا گلدون گل بکاریم 🌺🌸
و بگذاریم چهار گوشه ی حیاط. 😍بعدش توی حوض رو آب پر کردیم و با هم پاهای خستمون رو رها کردیم توش.🛀
آخ که چقدر خوب بود. ☺️ سرم رو تو دامن خاله مهین گذاشتم و یه چند ساعتی همونجوری خوابیدم .😴
با صدای در بیدار شدم. ترسیدم. 😳😣کی می تونست باشه؟ نکنه خان داداشم بود. از ترس می لرزیدم. دست های خاله رو محکم گرفته بودم دوتایی باهم رفتیم دم در.
حاج آقا اتابکی بود!🙃 پیرمرد مهربون برامون شام آورده بود!🍔
گفتم حاج آقا پاک ترسوندیم.🙄 لبخندی زد 😊و گفت: می خواستم بیام کمک دیدم تنها نیستی گفتم شب براتون شام میارم.😉
کلا از صبح حواسش بهمون بوده! چقدر محبتش به دلم نشست. تشکر کردیم و دعوتش کردیم تو.☺️
چشماش برق میزد از دیدن اونهمه تغییر.🤩 زیر لب گفت از اون خرابه عجب خونه ای ساختین! 😄
گفتم: حاج آقا شما مثل یه پدر بهم اعتماد کردین.😌 ازتون ممنونم. 😍
گفت: دخترم ما باهم شریکیم. تو مدیون من نیستی!😄
چقدر بزرگوار بود! تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که گفت: من جسارتت رو تحسین میکنم. آفرین!👏👏😌😌
حرفهاش انگار بال پرواز بود برای اون تن خسته. عین درمون روی زخم….😇😍
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_پنجم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
💥...دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود...
🍂🍂🍂
...از بی حوصلگی رفتم سراغ یه آلبوم قدیمی و شروع کردم ورق زدن📓📓
آخه عکسای معصومیت بچگیم آرام بخش بودن...
💥با دیدن عکس گوشه راست صفحه سوم برق گرفتم⚡️⚡️⚡️
یه دفعه مثل لوله رادیات تمام بدنم گرم شد💡
💥اونقدر این انرژی قوی بود که سریع رفتم شروع کردم به جمع کردن ساک....
💥... تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست.
اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد.
💥یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم
الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاغذ مونده.
وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...
💥بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و بیش خونه اقوام میرفتم ولی وقتی رفتار زننده شون رو دیدم،
وقتی که نگاه های آمیخته به ترحم و تمسخر رو میدیدم از فامیل هم متنفر میشدم.
حالا که فکر میکنم قبل از اون اتفاق هم توی فامیل آدم محبوبی نبودم
💥 اما موفقیت هام باعث میشد که کسی نتونه چیزی بهم بگه...
البته این عدم محبوبیت هم تقصیر خودم بود.
با غروری که من داشتم طبیعی بود که همه رو از خودم دور کنم.😡
💥 مدت ها بود که تنها آرامشم خانوادم بودند...
🔺تمام سختی هایی که میکشیدم، با نگاه مادرم فراموش میشد.
🔺 وقتی پدرم مثل کوه پشتم می ایستاد و از من دفاع میکرد لذت میبردم.
🔺 وقتی خواهرام از من تعریف میکردند، احساس غرور میکردم
.. اما ته دلم میدونستم که تمام این رفتارها ساختگیه و اون ها هم خیلی ناراحت و کلافه اند
...حتی بیشتر از من...
🔺 این رو میشد از سردی خانوادمون فهمید،
💥قبل از اون اتفاق روابطمون خیلی گرم تر بود.
اما بعد از مشکل من تمام صحبت هایی که میکردیم تو یکی دو کلمه خلاصه میشد.
💥نمره های سوگل هم به شدت افت کرده بود.
خیلی مشکل های دیگه هم از طریق من بوجود اومده بود...
برای همین هم هر روز بیشتر از قبل از وجود خودم متنفر میشدم،😩
💥 هر روز آرزوی مرگ میکردم
... هر چیزی که میدیدم باعث میشد یاد چهره ام بیفتم...
اگر هم زنده بودم به خاطر خاطراتی بود که قبل از اون اتفاق داشتم...
برای همین بعضی وقت ها آلبوم گردی میکردم....
دیگه ساکم آماده بود...
🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجم
#ازدواج_صوری
اس ام اس های بچه ها شروع شد
رسیدیم دانشگاه به سمت دفتر خواهرا رفتم
-سلامممممم 😂😂😂
مریم (مسئول آموزش):سلام خاله جیغ جیغو
-جیغ جیغو خودتی
چرا سالن و بقیه جاها سیاه پوش نشده 😡😡😡😡
مریم:والا ما از پس این آقایون برنمیایم
منتظر بودیم تو بیای جیغ بزنی بعد
-ههه
ماندانا:والا مریم راست میگه سعید همش تو خونه میگه حتی صادق از تو میترسه ؟
-صادق 😳😳😳😳
ماندانا:عظیمی
-مرگ حالا برم جیغ بزنم ؟
مریم 👍لایک
به سمت دفتر آقایون راه افتادم
برادر عظیمی
برادر عظیمی:بله بفرمایید خواهر احمدی
-باید سالن و بقیه جاهارو سیاه پوش کنیم
برادر عظیمی:چشم
بچه ها بیاید کمک
خواهراحمدی قسمت پایین با شما خواهران و قسمت بالا با ما
یاعلی
#ادامه_دارد... 🚶♂
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
😈 دام شیطانی 😈
#قسمت_پنجم 🎬
جهان ماورای ماده سخن میگفت, من با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم, اما همهی گفتههاش را تأیید میکردم.
بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود, حرفاش را تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم.
و این اول ماجرا بود
سمیرا سوال پیچم کرد, استادچکارت داشت, چرا اینقد طول کشید, چرا گردنبنده را دادی به من و....
هرچی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر میکردم, به اون گرمای لذت بخش, احساس میکردم, هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده, دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش.
رسیدیم خانه, سمیرا با دق گفت: بفرمایید خانوووم, انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا
پیاده شدم بدون هیچ حرفی, صدا زد ,همااااا
بیا بگیر گردنبندت را...برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم
مامان برگشته بود خانه, گفت: کجا بودی مادر, بابات صدبار بیشتر به گوشی من زنگ زد , مثل اینکه تو گوشیت را جواب نمیدادی.
بی حوصله گفتم: کلاس گیتار بودم, گوشیمم یادم رفته بود, بابا خودش منو رسوند...
مامان از طرز جواب دادنم , متعجب شد اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمیکردم و بنا را گذاشت برخستگیم
واقعاً چرا من اینجور شده بودم؟؟ مانتوقرمزم را خواستم در بیارم اما این بار دکمههاش راحت باز شد, یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت: قرمز بهت میاد, همیشه قرمز بپوش...
لبخندی رولبام نشست.
توخونه کلا بی قرار بودم , با اینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود, اصلأ سر درنمیاوردم منی که به هیچ مردی رو. نمیدادم و تمایلی نداشتم, این حس عشق شدید از کجا شکل گرفت...
حتی تو دانشگاه هم اصلأ حواسم به درس نبود.
هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش...
دیگه طاقتم طاق شد ,شمارهی سلمانی را که در آخرین لحظات بهم داده بود, از جیب مانتوم درآوردم و گرفتم.
تا زنگ خورد ,یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدامرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن .....
گوشی را برداشت, الو بفرمایید,
من: س س س سلام استاد,
استاد: سلام همای عزیزم, دیگه به من نگو استاد , راحت باش بگو بیژن....
خوبی, چه خبرا؟
من: خوبم ,فقط فقط...
بیژن_ میدونم نمیخواد بگی , منم خیلی دلم برات تنگ شده, میخوای بیا یه جا ببینمت؟
اخیه با این حرفش انگار دنیا را بهم داده بودند.
گفتم: اگه بشه که خوب میشه
بیژن: تانیم ساعت دیگه بیاجلو ساختمان کلاس, باشه؟؟
من: چشم ,اومدم
مامان و بابا هردوشون سرکاربودند
یه زنگ زدم مامانم, گفتم بیرون کار دارم, مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و....
آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار و حرکت کردم...
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
05.mp3
3.25M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
خاطرات ژنرال هایزر
#قسمت_پنجم
آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت.
روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_پنجم 🎬
سفره که جمع شد، سکوت همه خانه را فراگرفت و گهگاهی عماد با بازیهای بچگانهاش سکوت سنگین اتاق را می شکست، یکباره پدرم از جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، خوب میدانستیم وقتی پدر اینکار را میکند میخواهد تصمیم مهمی بگیرد.
طارق تلویزیون را روشن کرد و خود را مشغول نگاه کردن، نشان میداد، مادرم هم با جم و جور کردن وسایل شام خود را مشغول کرده بود و من و لیلا هم مثلاً به مادر کمک میکردیم اما ذهنمان درگیر این خواستگاری نحس و آن گروه منحوس بود که پدر رو به مادرم گفت:ذام طارق فکر میکنم بهتر این باشد که ما هم هرچه که میتوانیم به دلار و دینار تبدیل کنیم و تا این فتنه و آشوبها میخوابد به جایی دیگر برویم ، بعد که اوضاع آرام شد برمیگردیم.
مادر: آخه کجا بریم؟ اصلأ کجا را داریم که بریم؟
پدر: بزار خواهرت صفیه و خانوادهاش برن، هرجا که آنها رفتند یکهفته بعد شما را با طارق راهی میکنم و خودم میمانم تا مراقب خانه و نخلستان و زندگیمان باشم، من تنها باشم از پس مراقبت از خودم برمیام.
تو دلم خوشحال شدم، آخه اگر قرار بود آواره بشیم چه بهتر کنار خاله و علی باشیم ، که طارق گفت: روی من حساب نکنید ، همونطورکه علی پسرخاله صفیه میماند تا از شهرش دفاع کند منم میمانم.
دلم هرری ریخت پایین؛ نگاهم به پدرم افتاد که میگفت: نه طارق من میمانم و تو میروی...
طارق: به همان ایزد پاک قسم که تکان نمیخورم، شما همراه مادر و بچهها برو ، من آموزش نظامی دیدم، جوانترم و برای مبارزه بهتر و شما دنیا دیدهای و برای سفر مناسب تر....
دلم میخواست از ته سرم فریاد بزنم، گریه سر درهم آخر به چه گناهی باید آواره شویم؟!
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
1_1989527272.mp3
6.4M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#این_که_گناه_نیست
#قسمت_پنجم
✅اگه به گناهی مبتلا شدی؛
نذار قلبت بهش عادت کنــه!
عادت به گناه؛
اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره.
💢 اونوقت، بجای لذت بردن ازخدا،
دیگه از گناه لذت میبری
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─