eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
371 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_چهارم یکی ا
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... صبح خیلی زود راه افتادم.🌖 اول خاله خانوم رو خبر کردم از ماجرا.🧐 گفت که باهامه. 🤩 گفت که هر چی پیش بیاد کنارمه. 😍بعد از مدتها این اولین باری بود که احساس می کردم یکی واقعا دوستم داره.😍🥰 دستهاش رو بوسیدم 😘و گفتم ممنون که هستی و بوی مادرم رو میدی.🥰🥰 باهم رفتیم کارگاه. کارگرها رسیده بودن و منتظر بودن.🤗 بهشون گفتم که امروز فقط تمیز کاری داریم.🛠🧽🧴🚿🧹 گفتم که حقوقشون دیر یا زود داره تا وقتی که همه چی رو روال بیافته.🙂  البته دلم یه کم قرص بود چون پا گرفتن کارگاه خان داداشم رو خیلی خوب به خاطر داشتم.😇 کارگاه حدودا ۷۰ متر بود با یه اتاقک کوچیک تو گوشه ی حیاط که آشپزخونش کردیم.🤯   از این خونه ی گلی خیلی خوشم می اومد.😊 باورش داشتم. حس می کردم خونه ی آرزوهامه، حس میکردم پله ی پرتابه.🤩🤗 با راهنمایی های خاله تا قبل از تاریکی یه سر و سامون خوبی بهش دادیم. 🤗 خانوم ها رو که راهی کردیم کلی نقشه کشیدیم.  قرار گذاشتیم چند تا گلدون گل بکاریم 🌺🌸 و بگذاریم چهار گوشه ی حیاط. 😍بعدش توی حوض رو آب پر کردیم و با هم پاهای خستمون رو رها کردیم توش.🛀 آخ که چقدر خوب بود. ☺️ سرم رو تو دامن خاله مهین گذاشتم و یه چند ساعتی همونجوری خوابیدم .😴 با صدای در بیدار شدم. ترسیدم. 😳😣کی می تونست باشه؟ نکنه خان داداشم بود. از ترس می لرزیدم.  دست های خاله رو محکم گرفته بودم دوتایی باهم رفتیم دم در. حاج آقا اتابکی بود!🙃 پیرمرد مهربون برامون شام آورده بود!🍔  گفتم حاج آقا پاک ترسوندیم.🙄 لبخندی زد 😊و گفت: می خواستم بیام کمک دیدم تنها نیستی گفتم شب براتون شام میارم.😉 کلا از صبح حواسش بهمون بوده! چقدر محبتش به دلم نشست. تشکر کردیم و دعوتش کردیم تو.☺️ چشماش برق میزد از دیدن اونهمه تغییر.🤩 زیر لب گفت از اون خرابه عجب خونه ای ساختین! 😄 گفتم: حاج آقا شما مثل یه پدر بهم اعتماد کردین.😌 ازتون ممنونم. 😍 گفت: دخترم ما باهم شریکیم. تو مدیون من نیستی!😄 چقدر بزرگوار بود!  تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که گفت: من جسارتت رو تحسین میکنم. آفرین!👏👏😌😌 حرفهاش انگار بال پرواز بود برای اون تن خسته. عین درمون روی زخم….😇😍 ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🛑 سه دقیقه در قیامت ( #قسمت_چهارم) 🔍فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ 🌸 سه دقیقه در قیامت ( ) 🔰کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت. وقتی به آن خیره می شدیم مثل فیلم به نمایش در می آمد، درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن ماجرا را مشاهده می‌کردیم با تمام جزئیات. یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم می‌دیدیم لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد. غیر از کارها حتی نیت های ما ثبت شده بود.آنها همه‌چیز را دقیق نوشته بودند. ✨جای هیچگونه اعتراضی نبود، تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد زد... 💠اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم! 💥همینطور که به صفحه اول نگاه می‌کردم و به اعمال خودم افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!! ⚫️ صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود! 🔷با عصبانیت به آقایی که پشت میز نشسته بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگه من این همه کارهای خوب نکرده ام؟ 🔰گفت:بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. 🔘با عصبانیت گفتم چرا، چرا همه اعمال من؟؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر که می فرماید: سرعت نفوذ آتش در گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات بنده نمی رسد. 🔹رفتم صفحه بعد. 🔮آن روز هم پر از اعمال خوب بود،نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت،رضایت پدر مادر و.. تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود. 🔍آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند،خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد،اما با تعجب به یکباره مشاهده کردم که دوباره تمام اعمال من در حال محو شدن است! ❗️گفتم: این دفعه چرا! من که در این روز غیبت نکردم؟ ✅جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی،این عمل زشت باعث نابودی اعمال شد. سپس بدون اینکه حرفی بزند آیه ۳۹ سوره یاسین برایم یادآوری شد: ⛔️ روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است. "یا حسره علی العباد ما یاتیهم من رسول الا کانوا به یستهزون" ♻️خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد. من خیلی اهل شوخی و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه...! 🔷رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم. 🔆 غیبت نکرده بودم،هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین شوخی ها و خنده ها به عنوان کار خوب ثبت شده بود. ✅با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرماید: برترین اعمال بعد از اقامه نماز شاد کردن دل مومن است. البته از طریقی که گناه در آن نباشد.. 📿خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! 🔅به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخند گفتم: من که در سنین نوجوانی مکه نرفتم. 💥گفت:ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادر نگاه کنید، یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و... ⚡️ اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است دیگر نیاز به سوال نبود خودم مشاهده کردم که آخرش با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم. ❄️یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود برخی اعمال باعث حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود... 🔆به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من دارد نابود می شود!! 🍃سری به نشانه ناامیدی و این که نمی‌توانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند. همینطور ورق می‌زدم و اعمال خوبی را می‌دیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم اما یکی یکی محو می‌شد... 🔴فشار روحی شدیدی داشتم،کم مانده بود دق کنم... نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم اما نمی دانستم چه کار کنم... ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #به_نام_خدای_مهدی #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهارم توی مسیر بودیم و منم در حا
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ . بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خوری خانم ها. . آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زدزهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! . یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:براتون مسافر جدید آوردم. . بله بله..همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم☺ . نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود.شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😑 . محیط خیلی برام غریبه بود😟 . همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه😐 . دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا 😊😃😃 . بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام. . حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.😐 . دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. . با تعجب به صورتش نگاه کردم😯 که دیدم داره بهم لبخند میزنه☺ از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد. . -خانمی اسمت چیه؟! . -کوچیک شما سمانه😊 . -به به چه اسم قشنگی هم داری. . -اسم شما چیه گلم؟! . -بزرگ شما ریحانه😃 . -خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم☺ . -اما من ناراحتم😆😑 . -ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم.😕 . -اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.😑مسجد نشستی مگه؟ 😐 . -خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊 😂 . -یا خدا.عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما 😆😆 . -حالا چه ذکری میگفتی؟!😕 . -داشتم الحمدلله میگفتم. . -همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟! . -اره . -خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟😯😯 . -چرا عزیزم.نگفته هم خدا میشنوه.اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.😊 . -آهااان..نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود 😆😄 . -و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردوخوب بود. . نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون. . چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر...😑 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_چهارم یکی از
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... صبح خیلی زود راه افتادم.🌖 اول خاله خانوم رو خبر کردم از ماجرا.🧐 گفت که باهامه. 🤩 گفت که هر چی پیش بیاد کنارمه. 😍بعد از مدتها این اولین باری بود که احساس می کردم یکی واقعا دوستم داره.😍🥰 دستهاش رو بوسیدم 😘و گفتم ممنون که هستی و بوی مادرم رو میدی.🥰🥰 باهم رفتیم کارگاه. کارگرها رسیده بودن و منتظر بودن.🤗 بهشون گفتم که امروز فقط تمیز کاری داریم.🛠🧽🧴🚿🧹 گفتم که حقوقشون دیر یا زود داره تا وقتی که همه چی رو روال بیافته.🙂  البته دلم یه کم قرص بود چون پا گرفتن کارگاه خان داداشم رو خیلی خوب به خاطر داشتم.😇 کارگاه حدوداً ۷۰ متر بود با یه اتاقک کوچیک تو گوشه ی حیاط که آشپزخونش کردیم.🤯   از این خونه ی گلی خیلی خوشم می اومد.😊 باورش داشتم. حس می کردم خونه ی آرزوهامه، حس میکردم پله ی پرتابه.🤩🤗 با راهنمایی های خاله تا قبل از تاریکی یه سر و سامون خوبی بهش دادیم. 🤗 خانوم ها رو که راهی کردیم کلی نقشه کشیدیم.  قرار گذاشتیم چند تا گلدون گل بکاریم 🌺🌸 و بگذاریم چهار گوشه ی حیاط. 😍بعدش توی حوض رو آب پر کردیم و با هم پاهای خستمون رو رها کردیم توش.🛀 آخ که چقدر خوب بود. ☺️ سرم رو تو دامن خاله مهین گذاشتم و یه چند ساعتی همونجوری خوابیدم .😴 با صدای در بیدار شدم. ترسیدم. 😳😣کی می تونست باشه؟ نکنه خان داداشم بود. از ترس می لرزیدم.  دست های خاله رو محکم گرفته بودم دوتایی باهم رفتیم دم در. حاج آقا اتابکی بود!🙃 پیرمرد مهربون برامون شام آورده بود!🍔  گفتم حاج آقا پاک ترسوندیم.🙄 لبخندی زد 😊و گفت: می خواستم بیام کمک دیدم تنها نیستی گفتم شب براتون شام میارم.😉 کلا از صبح حواسش بهمون بوده! چقدر محبتش به دلم نشست. تشکر کردیم و دعوتش کردیم تو.☺️ چشماش برق میزد از دیدن اونهمه تغییر.🤩 زیر لب گفت از اون خرابه عجب خونه ای ساختین! 😄 گفتم: حاج آقا شما مثل یه پدر بهم اعتماد کردین.😌 ازتون ممنونم. 😍 گفت: دخترم ما باهم شریکیم. تو مدیون من نیستی!😄 چقدر بزرگوار بود!  تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که گفت: من جسارتت رو تحسین میکنم. آفرین!👏👏😌😌 حرفهاش انگار بال پرواز بود برای اون تن خسته. عین درمون روی زخم….😇😍 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_چهارم 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 💥...شادی از بیناییم به سرعت تبدیل به
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 💥...دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود... 🍂🍂🍂 ...از بی حوصلگی رفتم سراغ یه آلبوم قدیمی و شروع کردم ورق زدن📓📓 آخه عکسای معصومیت بچگیم آرام بخش بودن... 💥با دیدن عکس گوشه راست صفحه سوم برق گرفتم⚡️⚡️⚡️ یه دفعه مثل لوله رادیات تمام بدنم گرم شد💡 💥اونقدر این انرژی قوی بود که سریع رفتم شروع کردم به جمع کردن ساک.... 💥... تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست. اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد. 💥یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاغذ مونده. وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...  💥بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و بیش خونه اقوام میرفتم ولی وقتی رفتار زننده شون رو دیدم، وقتی که نگاه های آمیخته به ترحم و تمسخر رو میدیدم از فامیل هم متنفر میشدم. حالا که فکر میکنم قبل از اون اتفاق هم توی فامیل آدم محبوبی نبودم 💥 اما موفقیت هام باعث میشد که کسی نتونه چیزی بهم بگه... البته این عدم محبوبیت هم تقصیر خودم بود. با غروری که من داشتم طبیعی بود که همه رو از خودم دور کنم.😡 💥 مدت ها بود که تنها آرامشم خانوادم بودند... 🔺تمام سختی هایی که میکشیدم، با نگاه مادرم فراموش میشد. 🔺 وقتی پدرم مثل کوه پشتم می ایستاد و از من دفاع میکرد لذت میبردم. 🔺 وقتی خواهرام از من تعریف میکردند، احساس غرور میکردم .. اما ته دلم میدونستم که تمام این رفتارها ساختگیه و اون ها هم خیلی ناراحت و کلافه اند ...حتی بیشتر از من... 🔺 این رو میشد از سردی خانوادمون فهمید، 💥قبل از اون اتفاق روابطمون خیلی گرم تر بود. اما بعد از مشکل من تمام صحبت هایی که میکردیم تو یکی دو کلمه خلاصه میشد. 💥نمره های سوگل هم به شدت افت کرده بود. خیلی مشکل های دیگه هم از طریق من بوجود اومده بود... برای همین هم هر روز بیشتر از قبل از وجود خودم متنفر میشدم،😩 💥 هر روز آرزوی مرگ میکردم ... هر چیزی که میدیدم باعث میشد یاد چهره ام بیفتم... اگر هم زنده بودم به خاطر خاطراتی بود که قبل از اون اتفاق داشتم... برای همین بعضی وقت ها آلبوم گردی میکردم.... دیگه ساکم آماده بود... 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ بسم رب الصابرین #قسمت_چهارم #ازدواج_صوری از حوزه علمیه خارج شدیم به سمت پایگاه راه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ بسم رب الصابرین اس ام اس های بچه ها شروع شد رسیدیم دانشگاه به سمت دفتر خواهرا رفتم -سلامممممم 😂😂😂 مریم (مسئول آموزش):سلام خاله جیغ جیغو -جیغ جیغو خودتی چرا سالن و بقیه جاها سیاه پوش نشده 😡😡😡😡 مریم:والا ما از پس این آقایون برنمیایم منتظر بودیم تو بیای جیغ بزنی بعد -ههه ماندانا:والا مریم راست میگه سعید همش تو خونه میگه حتی صادق از تو میترسه ؟ -صادق 😳😳😳😳 ماندانا:عظیمی -مرگ حالا برم جیغ بزنم ؟ مریم 👍لایک به سمت دفتر آقایون راه افتادم برادر عظیمی برادر عظیمی:بله بفرمایید خواهر احمدی -باید سالن و بقیه جاهارو سیاه پوش کنیم برادر عظیمی:چشم بچه ها بیاید کمک خواهراحمدی قسمت پایین با شما خواهران و قسمت بالا با ما یاعلی ... 🚶‍♂ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_چهارم 🎬 داخل کلاس شدم, سمیرا از دیدنم تعجب کرد, رفتم کنارش نشست
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 جهان ماورای ماده سخن میگفت, من با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم, اما همه‌ی گفته‌هاش را تأیید می‌کردم. بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود, حرفاش را تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم. و این اول ماجرا بود سمیرا سوال پیچم کرد, استادچکارت داشت, چرا اینقد طول کشید, چرا گردنبنده را دادی به من و.... هرچی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر می‌کردم, به اون گرمای لذت بخش, احساس می‌کردم, هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده, دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش. رسیدیم خانه, سمیرا با دق گفت: بفرمایید خانوووم, انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا پیاده شدم بدون هیچ حرفی, صدا زد ,همااااا بیا بگیر گردنبندت را...برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم مامان برگشته بود خانه, گفت: کجا بودی مادر, بابات صدبار بیشتر به گوشی من زنگ زد , مثل اینکه تو گوشیت را جواب نمی‌دادی. بی حوصله گفتم: کلاس گیتار بودم, گوشیمم یادم رفته بود, بابا خودش منو رسوند... مامان از طرز جواب دادنم , متعجب شد اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمی‌کردم و بنا را گذاشت برخستگیم واقعاً چرا من اینجور شده بودم؟؟ مانتوقرمزم را خواستم در بیارم اما این بار دکمه‌هاش راحت باز شد, یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت: قرمز بهت میاد, همیشه قرمز بپوش... لبخندی رولبام نشست. توخونه کلا بی قرار بودم , با اینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود, اصلأ سر درنمیاوردم منی که به هیچ مردی رو. نمیدادم و تمایلی نداشتم, این حس عشق شدید از کجا شکل گرفت... حتی تو دانشگاه هم اصلأ حواسم به درس نبود. هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش... دیگه طاقتم طاق شد ,شماره‌ی سلمانی را که در آخرین لحظات بهم داده بود, از جیب مانتوم درآوردم و گرفتم. تا زنگ خورد ,یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدامرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن ..... گوشی را برداشت, الو بفرمایید, من: س س س سلام استاد, استاد: سلام همای عزیزم, دیگه به من نگو استاد , راحت باش بگو بیژن.... خوبی, چه خبرا؟ من: خوبم ,فقط فقط... بیژن_ میدونم نمیخواد بگی , منم خیلی دلم برات تنگ شده, میخوای بیا یه جا ببینمت؟ اخیه با این حرفش انگار دنیا را بهم داده بودند. گفتم: اگه بشه که خوب میشه بیژن: تانیم ساعت دیگه بیاجلو ساختمان کلاس, باشه؟؟ من: چشم ,اومدم مامان و بابا هردوشون سرکاربودند یه زنگ زدم مامانم, گفتم بیرون کار دارم, مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و.... آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار و حرکت کردم... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
05.mp3
زمان: حجم: 3.25M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_چهارم 🎬 بعد از غروب افتاب بود و پدرم آمد، مادر بس
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 سفره که جمع شد، سکوت همه خانه را فراگرفت و گه‌گاهی عماد با بازی‌های بچگانه‌اش سکوت سنگین اتاق را می شکست، یکباره پدرم از جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، خوب می‌دانستیم وقتی پدر اینکار را می‌کند میخواهد تصمیم مهمی بگیرد. طارق تلویزیون را روشن کرد و خود را مشغول نگاه کردن، نشان میداد، مادرم هم با جم و جور کردن وسایل شام خود را مشغول کرده بود و من و لیلا هم مثلاً به مادر کمک می‌کردیم اما ذهنمان درگیر این خواستگاری نحس و آن گروه منحوس بود که پدر رو به مادرم گفت:ذام طارق فکر می‌کنم بهتر این باشد که ما هم هرچه که میتوانیم به دلار و دینار تبدیل کنیم و تا این فتنه و آشوبها می‌خوابد به جایی دیگر برویم ، بعد که اوضاع آرام شد برمی‌گردیم. مادر: آخه کجا بریم؟ اصلأ کجا را داریم که بریم؟ پدر: بزار خواهرت صفیه و خانواده‌اش برن، هرجا که آنها رفتند یک‌هفته بعد شما را با طارق راهی می‌کنم و خودم می‌مانم تا مراقب خانه و نخلستان و زندگی‌مان باشم، من تنها باشم از پس مراقبت از خودم برمیام. تو دلم خوشحال شدم، آخه اگر قرار بود آواره بشیم چه بهتر کنار خاله و علی باشیم ، که طارق گفت: روی من حساب نکنید ، همونطورکه علی پسرخاله صفیه میماند تا از شهرش دفاع کند منم میمانم. دلم هرری ریخت پایین؛ نگاهم به پدرم افتاد که می‌گفت: نه طارق من میمانم و تو میروی... طارق: به همان ایزد پاک قسم که تکان نمی‌خورم، شما همراه مادر و بچه‌ها برو ، من آموزش نظامی دیدم، جوان‌ترم و برای مبارزه بهتر و شما دنیا دیده‌ای و برای سفر مناسب تر.... دلم می‌خواست از ته سرم فریاد بزنم، گریه سر درهم آخر به چه گناهی باید آواره شویم؟! ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
استاد محمد شجاعی1_1989527272.mp3
زمان: حجم: 6.4M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ✅اگه به گناهی مبتلا شدی؛ نذار قلبت بهش عادت کنــه! عادت به گناه؛ اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره. 💢 اونوقت، بجای لذت بردن ازخدا، دیگه از گناه لذت میبری ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من😌 #قسمت_چهارم مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ ‍ ‍ 😌 برای عصرونه همون دختر خدمتکار اومد صدام زد.بهش گفتم الان میام اما باز رو تخت دراز کشیدم.نمیدونم چرا انقدر کسل و بی حال بودم.خمیازه پشت خمیازه. بالاخره از جا بلند شدم و روبرو آینه ایستادم.قیافه ام هیچی از مدلای اروپایی کم نداشت.چندبار بهم پیشنهاد شده بود که مدلینگ بشم اما من قبول نکردم.شهرت دردسر داره. بااین حالت خستگی و خواب آلودم جذاب ترم شده بودم(اعتماد به سقفم خودتونین) موهای خرمایی خوش حالتی دلشتم که به راحتی شکل میگرفت و نرم بود.خندم گرفت چقدر پریشون و داغون بود موهام.چشمای عسلی و درشت با لبای متوسط و خوش فرم.از کسایی که ریش و سیبیلاشون رو میزدن متنفر بودم.من خودم همیشه یک ته ریش جذاب داشتم رو صورتم که به قول جسیکا(دوست دختر سابقم)جذاب ترم میکرد.هیکلی چهارشونه و قد بلند.خلاصه رو بدنم کلی کار کرده بودم تا اینی شده که الان هست. تی شرتمو مرتب کردم و تو موهام دستی کشیدم تا حالت گرفت.از اتاقم زدم بیرون و به جمع صمیمی خانواده پیوستم که تو حیاط مشغول خوردن عصرونه مفصلی بودن. نشستم کنار مادر بزرگ که دستی به پشتم کشید وگفت:خوب استراحت کردی پسرم؟ _بله مرسی. از نگاه تیز خان سالار در امان نموندم.برو بابا اینجا که زندان نیست،منم زندانی نیستم.هرطور بخوام حرف میزنم و رفتار میکنم به کسی مربوط نیست. مادربزرگ برام چای ریخت و گذاشت جلوم.اما من به قهوه عادت داشتم.لب به فنجونم نزدم و خداروشکر کسی متوجه نشد. سالار نزدیکم شد وگفت:حالا که اومدی کشور مادریت،برنامه ات چیه؟بیکار که نمیمونی؟ _نه اصلا.قصد دارم یک کاری که درشان من باشه برای خودم دست و پا کنم. مادر بزرگ شنید وگفت:ای جانم ماشالله چه فارسی خوب حرف میزنه. مامان بالاخره زبون باز کرد:آره ازمن یاد گرفته‌. پوزخندی زدم و آروم گفتم:تنهاچیز خوبی که ازت یاد گرفتم همینه. فکر کنم همه شنیدن چون لحظاتی سکوت برقرار شد.به جوی که درست کرده بودم اعتنایی نکردم و مشغول خوردن کیک شکلاتی روبروم شدم. مدتها بود که هیچی برام مهم نبود. سالار دوباره نطقش بازشد _چرا پیش پدرت نموندی؟ جواب رک و صریحی بهش دادم:حس کردم رو پای خودم وایستم بهتره. مادر بزرگ باز شروع کرد به تمجید وتعریف:وای ببین چه پسرم آقا شده.باورم نمیشه کارن کوچولو ما اینهمه بزرگ شده باشه که بخواد مستقل شه‌‌.ان شاالله همینجاهم یک زن خوب میگیری و سر و سامون میگیری‌. پقی زدم زیر خنده.وای اینا چه بانمکن.زن؟؟؟اونم من؟ _چرا میخندی پسرم؟ _گفتین زن خندم گرفت.من حاضر نیستم خوشی و جوونیمو بریزم به پای زن و زندگیم.الان خیلیم راحتم. یکی زد به بازوم وگفت:عه ساکت باش مطمئنم اگه کیسایی که برات درنظر گرفتم و ببینی کیف میکنی به قدری که اینا خانوم و خانواده دارن. _اما من... ایندفعه زد روی پام و گفت:دیگه چیزی نشنوما. اگه خان سالار چنین رفتاری باهام داشت مطمئنا عصبی میشدم اما مادر بزرگ یک مهر و محبت خاصی داشت که نمیتونستی از حرفاش سرپیچی کنی‌. لبخند کوچکی زدم و چیزی نگفتم. مامان:بلکه شما سر عقل بیارینش مامان جان. به من میگه کم عقل؟هه آخه بنده خدا اگه شما عقل داشتی که با اون شوهر پول پرستت ازدواج نمیکردی.میدونستم مامان بهترین موردای خاستگاری رو داشته اما همشونو بخاطر پدرم رد کرده. از جمع جداشدم و رفتم تو حیاط قدم بزنم.فضای سبز همیشه باعث آرامشم بود.اونم وقتی عطر گل بپیچه تو هوا و تو هم همه وجودت رو پر از عطر این گل ها بکنی‌‌.خیلی آروم شده بودم اما چه کسی میدونست که این آرامش قبل از طوفان بود‌. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
* 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_چهارم   خیلی آنی دستش رو بلند کرد و کشیده ی محکمی روی گوشم نواخت.. اصلا ان
♥️  حالا علت نگاه گیج چند لحظه قبلش رو درک میکردم... راه افتادم سمت تخت و به لوسی که هنوز گیج نگاهمون میکرد گفتم: چیزی نیست لوسی جون ایشون هم ولایتی ما در اومدن لطف کن بیا از من یه پاکت خون بگیر... لوسی گیج پرسید: _گروه خونی... _فرقی نمیکنه هر چی باشه میخوره –O ام فقط یکم سریعتر آنژیوکت رو وصل کرد و یه پاکت آبمیوه هم از یخچال داد دستم... پاکت که پر شد تماس گرفت که از اورژانس بیان و خون رو ببرن... دوست ژانت هم که تا اون لحظه عرض اتاق رو متر میکرد بی معطلی بیرون رفت... لوسی که حسابی از دستش حرصی بود غر زد:چه بی ادب... حتی ازت تشکر نکرد انگار وظیفه ت بوده... لبخند کم جونی زدم و بلند شدم که اعتراض کرد: کجا میری همین الان کلی خون ازت گرفتم بدنت سسته میخوری زمین... بشین یکم استراحت کن... گفتم:ممنون عزیزم مواظبم عجله دارم باید برم... از سالن اومدم بیرون و با پاهایی که از کمجونی دنبال خودم می کشیدمشون دنبال اون دختر توی اون راهروی مطول راه افتادم... باید میفهمیدم مشکل ژانت چیه شاید کمکی به حل معمای ذهنیم میکرد... ضمنا همسایه ای گفتن و حق همسایگی... شاید لازم میشد عیادتی بکنم... به هر سختی که بود خودم رو بهش رسوندم و از پشت سر صداش کردم: ببخشید خانوم... ایستاد و برگشت طرفم... ولی حرفی نزد و فقط منتظر نگاهم کرد... فوری گفتم:ببخشید من اسم شریفتون رو نمیدونم... چند ثانیه مغرورانه بهم خیره شد و بعد گفت: کتایون فرخی... _خانم فرخی چه اتفاقی برای ژانت افتاده؟ راه افتاد و هم قدم شدیم... با سردی تمام گفت: برای شما چه فرقی میکنه... _اگر فرق نمیکرد که نمیپرسیدم _ژانت شدیدا مینوره از دیشب یکم ضعف داشت اما به موقع نیومد بیمارستان امروز حالش وخیم‌تر شد رسوندمش بیمارستان گفتن چند واحد خون نیاز داره بقیه شم که خودت دیدی رسیدیم پای آسانسور. دکمه رو لمس کرد و برگشت طرفم... با لحنی که از صد تا فحش بدتر بود گفت: _ممنون بابت خون... در کابین باز شد و خیلی زود کتایون فرخی ناپدید شد... دلیل لحن سردش چی بود؟ لابد اون هم از دعوای بین ما خبر داره.. داشتم فکر میکردم خیلی عجیبه که ژانت یه دوست ایرانی داشته باشه و خیلی اتفاقی از این بیمارستان سر دربیاره و اتفاقی تر من یه سری به بانک خون بزنم و ببینمش... چه دنیای کوچیکی داریم... همینطور در خیالات خودم غوطه ور برگشتم آزمایشگاه و پشت میز نشستم که کارم رو ادامه بدم که تازه یادم افتاد چرا از اینجا بیرون رفتم و توی بانک خون چیکار داشتم... از تصور اینکه با این ضعف دوباره باید تا اون سر راهرو برم آه از نهادم بلند شد... اون شب ژانت خونه نیومد و چون سابقه نداشت یکم نگران شدم...با بخش اورژانس بیمارستان تماس گرفتم و پرس و جو کردم اما گفتن همون بعد از ظهر مرخص شده... خیالم راحت شد و چون باقیش به من ارتباطی نداشت تصمیم گرفتم زود بخوابم که صبح زود بیدار شم و پروژه ترجمه ای که دستم بود رو تموم کنم...  ... خسته از پشت میز بلند شدم و طول کوتاه اتاق رو چند باری طی کردم... پاهام تماما خواب رفته بود... نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم... دو ساعت بود که از جام تکون نخورده بودم! ساعت دو و نیم ظهر بود و خوشحال بودم که تقریبا نیم ساعت دیگه کار این پروژه تمومه و میتونم استراحت کنم و با همین امید دوباره پشت میز نشستم اما هنوز اولین خط رو تایپ نکرده بودم که در خونه باز شد و سر و صدای مشاجره ای غیر طبیعی به گوشم رسید... هم صدای ژانت و هم صدای دوستش کتایون برام قابل تشخیص بود ولی اینکه چی میگفتن نه... برعکس همیشه که بی سر و صدا رفت و آمد میکرد اینبار صداش زیادی بلند بود... میخواستم ببینم چه خبره ولی به خودم میگفتم شاید مشکل بین خودشونه درست نیست که برم بیرون تا اینکه سر و صدا خوابید... با خودم گفتم من که میدونم اون بیمارستان بوده و اون هم حتما میدونه که من میدونم... بد نیست برم و حالش رو بپرسم نهایتا جوابم رو نمیده دیگه اما خدا رو چه دیدی شاید باب رفع کدورت هم باز شد... بلند شدم و از در اتاق بیرون رفتم... از راهروی کوتاه پشت آشپزخونه که گذشتم دیدمشون... ژانت روی مبل دونفره ی تکیه کرده به دیوار غربی نشسته بود و کتایون هم کنارش... سلام کردم... جواب نداد و دستش رو هم مشت کرد که خشمش رو نشون بده... اما کتایون سر تکون داد... واضح بود که اوضاع خوب نیست پس کلام رو کوتاه کردم: _میدونم که یکم حالت خوب نبود و بیمارستان بودی وظیفم بود به عنوان هم خونه بیام و حالت رو بپرسم... مزاحمت نمیشم تنهات میذارم که استراحت کنی... پشت کردم و راه افتادم طرف اتاقم که ژانت زیر لب اما طوری که بشنوم گفت: _حالم وقتی بهتر میشه که تو اینجا نباشی... و باز آهسته تر چیزی گفت که نشنیدم... قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei