🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم 🎬 علی: هانیه، اختیار با خودته ما
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم 🎬
بالاخره به اورشلیم رسیدیم، وقتی که از کنار مسجدالاقصی رد میشدیم انور اشاره به قدس کرد و گفت: میدانی که اینجا قبله اول مسلمانان هست و برای همین مسلمانهای اورشلیم و تمام دنیا مدعی هستند این مکان متعلق به مسلمانان است اما برای ما یهودیها ارزش بسیار زیادی دارد چون معبد سلیمان نبی هم اینجا بوده اهمیتش برای ما به خاطر این است که جادوی سیاه بزرگترین ابزار جادوگری که ما میتوانیم با آن تمام دنیا را مسخر خودمان کنیم در جایی توسط سلیمان در این مکان پنهان شده است و ما تونلهای بسیار زیادی در زیر قدس زدیم به دو منظور اول اینکه آن جادوی سیاه را بدست آوریم و دوم آنکه بعد از بدست آوردن جادوی سیاه با یک انفجار قدس را به هوا ببریم خخخخ و با این حرف دوباره خنده شیطانی کرد و به راهی اشاره کرد که به بیرون از شهر میرفت.
یعنی مقصدش کجاست؟؟ داخل بیابان چه میخواهند؟
مسافتی از شهر دور شده بودیم که چراغهایی به ما چشمک میزدند و نشان میدادند در دل بیابان خبرهایی است.
بالاخره به مقصد رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و وارد به اصطلاح ساختمان شدیم خدای من اینجا شبیهه یک بیمارستان صحرایی با امکاناتی مجهز بود آخه چرا؟؟ در دل بیابان؟ مخفیانه؟ مگر چه جنایتی میکنند؟!
به اولین اتاق و دومین و سومین و.... سرزدیم, تعجبم بیشتر شد.
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم 🎬 بالاخره به اورشلیم رسیدیم، وقتی
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم 🎬
داخل هر اتاق نزدیک بیست بچه بود از چهرههایشان میشد تشخیص داد که یک ملیت ندارند اما اینهمه بچه اینجا چکار میکنند؟؟
انور با اینها چه کار میتواند داشته باشد که دولت اسرائیل هم حمایتش میکند؟
نکند مثل داعشیها اینها را میخواهند طبق آداب و رسوم خودشان بار بیاورند تا برای یهود صهیونیست سربازی نمایند..... نه نه اینطور نمیتواند باشد آخه چرا داخل بیمارستان نگهشان میدارند؟؟
بالآخره به اتاق آخری رسیدیم انور و چند پزشک دیگر در آن اتاق که بیست نفر کودک بستری بودند وارد شدند و در این اتاق توقفشان بیشتر شد انور اشاره به من کرد و با هم نزدیک تخت پسربچهای پنج، شش ساله شدیم که اگر عمادم الآن اینجا بود بعد از گذشت دو سال دوری از او همسن همین پسر بچه بود.
انور زد به پشت پسرک و رو به من گفت: نگاه کن چه پهلوانیست این بچهها از جای جای این کره خاکی را گرد هم آوردیم از افغانستان، یمن، عراق، فلسطین و... حالا قرار است خدمت ارزندهای برای قوم برگزیدهی روی زمین یعنی یهود صهیون انجام دهند و برای ما حکم گنجینهای پر از طلا را دارند و زد زیر خنده و رو به پرستار کنارمان گفت: به خورد و خوراکشان برسید و داروهایی را که برایشان تجویز کردم سر ساعت بدهیدشان باید بدنشان برای هفتهی آینده آمادگی کامل داشته باشد و در سلامت کامل باشد.
خدای من این بچهها مگر چه مرضی دارند که همه باید همزمان عمل شوند دوباره گیج و منگ بودم نمیدانستم هدف انور و این پرستارها چیست اما دیری نپایید که به هدف شوم این ابلیسان پی بردم و..
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم 🎬 داخل هر اتاق نزدیک بیست بچه بود
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم 🎬
انور حکم کرد که تمام پرستاران در یک اتاق عمل بزرگ جمع شدند و دختر بچهای کوچک هم آوردند.
اسحاق انور لباسش را عوض کرد و لباس اتاق عمل را پوشید و به من اشاره کرد تا دم دستش باشم و به پرستاران گفت تا خوب اعمال و حرکاتش را زیر نظر داشته باشند....
دقیقاً مثل کلاس تشریح داخل دانشگاه که استادمان جسد یک مرده نگون بخت را برایمان تشریح میکرد همچین حالتی بود دختربچهی زیبا و معصوم را که تا آخرین لحظه با نگاه ترسانش همهمان را زیر نظر داشت. روی تخت خواباندند و بیهوشش کردند...
خدای من.... نهههه...... حالا علت تمام کارهایشان را فهمیدم....
وای من.... آخر پست و رذل بودن تا کجا؟؟پول دوستی و شیطان پرستی تا چه حد؟؟خدااااا این کودکان بیگناه به چه گناهی باید قطعه قطعه شوند و هر عضو آنها با قیمتی گزاف به هر جای دنیا برود..... آری اینان درصدد قاچاق اعضا... آنهم از این اطفال بیگناه بودند....
در دلم گفتم: خدایا چگونه اینهمه جنایت را میبینی و اینجا را در چشم بهم زدنی کن فیکون نمیکنی؟!....
خداااا این ظلم تا کجا باید پیش برود تا حجتت را برسانی؟؟
و با خود زمزمه کردم,عجب صبری خدا دارد!!!
انور برای اینکه طریقهی درست و سالم درآوردن اعضای بدن این کودکان بیچاره را یاد این پرستاران آدم خوار بدهد کلاس گذاشته بود و دخترک زیبای اسیر هم قربانی این کلاس بود و اعضایش هم پولی بود که اسرائیل میبلعید.
البته طبق گفتهی انور این یک تمرین بود و کار اصلی را هفتهی آینده انجام میدادند.
دخترک که بیهوش شد و دست انور به چاقو رفت و شکم این کودک بیگناه را درید چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم....
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم 🎬 انور حکم کرد که تمام پرستاران
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم 🎬
چشمانم را که باز کردم خودم را روی تخت همان بیمارستان کذایی دیدم با سرمی که به دستم وصل بود.
تختهای اطرافم همان کودکان نگون بخت بودند که قرار بود اسرائیل با قطعه قطعه کردنشان تجارت کند و کار خودش را سکه نمایند.
از آن پرستاران آدم خوار و انور خون آشام خبری نبود و بچه ها با نگاهی معصوم به من چشم دوخته بودند که دخترکی زیبا با موهای بلند و چشمانی عسلی از تختش پایین آمد و کنار تخت من ایستاد و با دستان کوچکش دست سردم را گرفت لبخندی زد و با لهجهی شیرین عربی که به نظر میرسید از عربهای یمن باشد گفت: خاله حالت خوبه؟ چقدر تو خوشگلی درست مثل مامان من ...
حرفش به اینجا که رسید بغض گلویش را قورت داد و ادامه داد: حیف که تو بمباران کشته شد خاله آب میخوای برات بیارم؟
تو حال خودم نبودم کل صورتم مملو از اشک شده بود یعنی این کودکان به چه گناهی بیخانمان شدند؟؟ به چه گناهی خانوادهشان از هم پاشیده؟ به چه گناهی باید قربانی قوم دیو سیرت و شیطان پرست یهود بشوند؟
آخر خدااااا ظلم تاکی؟ ظلم تا چه حد؟؟خداااا چه باید بشود که نشده ؟؟ چه باید بکنند تا کاسهی صبرت لبریز شود و اینجا را کن فیکون کنی؟؟؟
به خودم که آمدم دستان دخترک هنوز در دستم بود دستش را به لبم نزدیک کردم و گفتم: نه نمیخوام عزیزم خودت چقدر خوشگلی مثل فرشتهها میمونی اسمت چیه عزیز دلم؟؟
دخترک خندهی ملیحی کرد که دلم را لرزاند و گفت: اسمم زهراست، خاله....
روی تخت نشستم و چسپاندمش به خودم موهای لطیفش را ناز و نوازش کردم و با خودم زمزمه کردم: قربان نامت شوم که تو هم از شیعیان مظلوم زهرایی..... به مادرم زهرا سلام الله علیها قسم به نام همان بانویی که مادر تمام شیعیان جهان است سوگند میخورم که تا توان دارم نگذارم مویی از سر هیچ کدامتان کم شود.
در همین حین اسحاق انور با آن خیک گندهاش داخل شد لباسهای عمل را از تنش درآورده بود و لباسهای خودش را پوشیده بود.
نزدیک من شد قلبم به تلاطم بود نمیدانستم این حالت مال تنفر شدیدم از انور و تمام یهودیان است یا از ترس و اضطراب.... نه من نمیترسم من هرگز از این دیو سیرتان آدم نما نمیترسم من از اینان متنفرم.
زهرا کوچلو به محض دیدن انور به سمت تختش رفت انور رو به من کرد و گفت: ....
#ادامه_دارد....💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم 🎬 چشمانم را که باز کردم خودم را
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم 🎬
انور: چطوری دخترم؟؟ چرا بهم نگفتی که بارداری؟
اول که بیهوش شدی فکر کردم از خون ترسیدی اما بعدش نبضت را گرفتم فهمیدم چه خبره.... مبارکه.... خودم برای نوهی نازنینم اسم انتخاب میکنم....
اگه میفهمیدم هرگز تو را با خودم اینجا نمیآوردم آخه برای روحیهی یک زن باردار دیدن و شنیدن این چیزا خوب نیست.
اگر بهتری پاشو بریم نوهی من باید پهلوانی بشود.... و خندهای کرد و انگار تو عالم خودش نبود و ادامه داد: بنیامین.... اره اسمش را میذارم بنیامین...
وای بلا به دور ای پیرمرد شکم گندهی یهودی من را که برای خودش مصادره کرد هیچ گویا بچهام را از همین الان مال خودش میداند حیف که کارم گیر است باید تقیه کنم وگرنه با یکی از همین ابزارهای عمل شکم گندهاش را از هم پاره میکردم و این کمترین مجازات برای شیطانی خونخواراست.
با احتیاط از تخت بلند شدم سرم دستم را کشیدم و گفتم: ممنون استاد خوبم چون خودم تازه متوجه شرایطم شده بودم
نشد بهتون بگم انور که انگار چیزی یادش اومده بود گفت: تا من یه چیزایی را برای پرستاران میگم آروم آروم برو طرف ماشین پشت رول هم نمیخواد بنشینی خودم میشینم.
با رفتن انور و دو تا پرستاری که باهاش آمده بودند خیالم راحت شد و ساعت مچیام را که مجهز به ردیاب بود از دستم درآوردم و کنار تخت زهرا رفتم ساعت را گذاشتم توی دست کوچکش و مشتش را بستم و گفتم: زهرا این یه یادگاری از من پیشت باشه حواست باشه هیچ کدام از پرستارها و دکترها و حتی بچه ها این را نبینن یه جایی قائمش کن که هیچ کس نبینه و آرومتر گفتم: خیلی مهمه زهرا....
اگه دختر خوبی باشی و این ساعت را خوب نگهداری قولت میدم از اینجا نجاتت بدم.
زهرا با لبخند زیبایی سرش را تکان داد و گفت باشه خاله آلان میزارمش زیر تشک تختم و هر وقت خواستم جایی برم با خودم میبرمش یه عروسک را نشانم داد گفت: مال منه میزارم تو لباس عروسک....
از زیرکی زهرا قند تو دلم آب شد... حیف این بچه هاااا.... باید نجاتشان بدهم... نزدیک سیصد تا بچهی بیگناه بود....باید نجاتشان دهیم....
بوسهای از لپ زهرا گرفتم و به سمت در حرکت کردم و با بقیهی بچه ها هم خداحافظی کردم...
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم 🎬 انور: چطوری دخترم؟؟ چرا بهم نگف
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم 🎬
حالم خیلی بد بود نمیدانم به خاطر وضعیت خاصم بود یا اینکه حرفهایی که شنیده و صحنههایی که دیده بودم علت این بد حالیم بود.
به خانه که رسیدم خودم را انداختم روی مبل و زار زدم علی دست پاچه لیوان شربت عسل برام درست کرد تا بخورم اما میل به هیچی نداشتم.
علی: سلما چرا اینقدر ناراحتی؟؟ ببین بچههای مبارز فلسطینی برای شنیدن صداتون از میکروفن تا داخل اورشلیم دنبالتون بودند و صداتون را داشتند و وقتی که متوجه شدند ماشین اسکورت اسراییلی داخل اورشلیم توقف کرد و ماشین شما به کوره راهی خارج شهر رفت از ترس اینکه لو نروند تعقیبتان نکردند و دیگه صداتون را نداشتند اما سیستم ردیاب کار میکرد و الآنم داره محل مورد نظر را نشان میده ببینم تو ساعت را اونجا جا گذاشتی؟؟
اصلاً اونجا چه خبر بود؟ چرا گریه میکنیسلما؟؟ جون به لبم کردی بانو.... جان علی زبان بازکن....
عقدهی دلم ترکید و شروع کردم به گفتن از بچههای بیگناه از جنایتی که قرار بود اتفاق بیافتد از زهرا و صورت زیبا و دل مهربانش گفتم.....
ناگاه علی مثل اسپند روی آتش از جا پرید یک دستش را به کمر زد و یه دستش هم روی سرش گذاشت و مشغول قدم زدن شد.
خوب میدونستم وقتی علی خیلی ناراحته و میخواد تصمیم بزرگی بگیره این حالت میشه.
علی: این کار دیگه عمق پستی و شیطان صفتی هست اینا دست ابلیس هم از پشت بستند آخه چرا؟؟ وروکرد به من و گفت: سلما یه چیزی بخور و راحت بخواب من میرم تا بیرون باید کاری انجام بدهم سعی میکنم زود برگردم در خانه را به روی هیچ کس بازنکن گوشی موبایلت هم خاموش کن چون نمیخوام در نبود من انور خبیث زنگ بزنه و تو مجبور بشی جواب بدی باید خودم باشم ببینم چی به چیه....
روکردم به علی و گفتم: علی تو را خدا یه فکری به حال بچهها کنید...
علی برگشت طرفم یه بوسه به سرم زد وگفت: مطمئن باش سلما... اگه خدا بخواد و شده جان خودم را فدا کنم نمیذارم کوچکترین خراشی به بدن بچه ها بیافته توکار بزرگی کردی کشف این قتلگاه در وسط بیابان کار خیلی بزرگیه امیدوارم ما هم بتونیم یه خدمتی انجام بدیم.
علی را از زیر قرآن رد کردم علی که رفتگوشیم را خاموش کردم به قرآن پناه بردم تا شاید هرم آتش درونم را با خواندن آیات نورانی قرآن التیام ببخشم.
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم 🎬 حالم خیلی بد بود نمیدانم به خ
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم 🎬
چشم که باز کردم خودم را سر سجاده دیدم انگار وقت نماز صبح بود بلند شدم وضو گرفتم و به نماز ایستادم.
راز و نیاز با معبود نبودن علی را از یادم برد نذر کردم برای موفقیت علی و دوستانش ختم صلوات بردارم.
همینطور که چادر نمازم را تا میکردم شروع به صلوات فرستادن کردم.
صبح به ظهر رسید و ظهر به شب رسید و ختم صلوات من هم تمام شد و خبری از علی نشد که نشد خیلی نگران بودم چندبار میخواستم گوشی را روشن کنم و به علی زنگ بزنم اما هر بار تأکید علی مبنی بر روشن نکردن گوشی جلوی چشمام میآمد و منصرف میشدم....
خدایا چه کنم؟؟ چقدر زمان دیر میگذرد....
علی کجاییای تمام وجودم؟ واقعاً خانه در نبود علی به قبرستانی متروک میماند علی وجودش سرزندگی و مهربانی و طراوت بود.
ضعف شدید بربدنم مستولی شده بود,با خودم گفتم حالا من ناراحتم گناه این بچه درونم چیست؟ بلند شدم تا چیزی برای خوردن بیاورم که ناگاه با صدای زنگ خانه درجای خودم میخکوب شدم.
این دیگه کیست؟ تو این دو سالی که تل اویو بودیم با احدالناسی حشر و نشر نداشتیم نه کسی ما را میشناخت و نه من کسی را میشناختم هرکس که پشت در بود انگار دست بردار نبود.
رفتم سمت در هال و در را قفل کردم که از پشت پرده با دیدن صحنه ی روبه رویم برخودم لرزیدم....
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم 🎬 چشم که باز کردم خودم را سر سجا
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم 🎬
یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسرائیلی است از دیوار خانه بالا آمد و در حیاط را باز کرد و چند نفر دیگه وارد شدند فوری خودم را به اتاق خواب رساندم و اسلحهی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد.
خودم را به در رساندم بازش کردم و طوری که انگار از خواب بیدار شدم با تعجب گفتم: ببخشید شما؟؟ مگه در حیاط باز بود؟ذشما به چه جراتی وارد خانه ی من شدید؟؟
یکیشان که به نظر میآمد بر بقیه ارجحیت دارد جلو آمد و گفت: ببخشید خانم هانیه الکمال؟
من: بله امرتان؟
نظامی: ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم و تأکید کردند اگر در خانه را باز نکردید از نبود شما در خانه مطمئن شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم.
وقتی لحن کلام نظامیه را شنیدم کمی خیالم راحت شد اما احساس درونم خبر از خطری بزرگ و قریب الوقوع میداد.
پس رو کردم به مرد نظامی و گفتم: شما بیرون بیاستید تا من آماده شوم و با شما بیایم.
همه شان از خانه بیرون رفتند به سرعت گوشی را روشن کردم هرچه زنگ میزدم علی در دسترس نبود پس برایش پیغام گذاشتم و توضیح دادم چه شده و کجا رفتهام و برای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم و گذاشتم روی میز جلوی تلویزیون تا به محض آمدن ببیند.
ساعتم را به زهرا داده بودم پس گردنبند را به گردنم بستم و یه چاقوی کوچولو اما تیز ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم و اسلحه کمری را مسلح و آماده داخل جورابم پنهان کردم چون حسم بهم میگفت خطری تهدیدم میکند و از وضعیت خانه انور هم مطلع بودم یک مادهی خمیری مانند نرمی را که علی قبلاً عملکردش را برایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم و اگر احیانا خطری تهدیدم کرد از باز بودن در خانه مطمئن باشم.
زیر لب بسم الله گفتم و با خواندن آیت الکرسی سوار ماشین نظامیان شدم.
جلوی خانه انور پیاده شدم یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقهام کرد و در همین حین با انور تلفنی صحبت میکرد و اصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخصشان کرده بود.
خیلی آرام و معمولی لنگ در را گرفتم که انگار میخواهم از نظامیان خداحافظی کنم و خیلی نرم کف دستم را که مادهی خمیر مانند بود روی قفل و سوراخ کلید در فشار دادم و عادی برگشتم و با سربازان اسرائیلی خداحافظی کردم در را پشت سرم بستم و کاملاً مطمئن شدم زبانه در جا نرفت.
دوباره بسم الله ای گفتم و وارد خانه شدم.
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم 🎬 یک مرد که از لباسش مشخص بود از
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_شصتم 🎬
انور داخل هال نبود چند دقیقهای که گذشت صدای در هال که رو به حیاط بزرگ و آزمایشگاه مجهزش باز میشد آمد و سر تاس انور پدیدار شد.
من: سلام استاد...
انور: کجایی هانیه الکمال چرا گوشیت خاموشه و با لحنی که احساس کردم حاکی از متلک است ادامه داد: نمیگی این پدر پیرت برای تو و اون نوههای عزیزش دلتنگ میشه و در حینی که خنده جنون آمیزی میکرد اشاره به در حیاط کرد و گفت بیا بریم آزمایشگاه کار اصلی ما اونجاست....
از لحن کلامش متوجه شدم از چیزی عصبانی ست و خطر بیخ گوشم است با خودم فکر میکردم این چی چی میگفت نوههایم؟؟؟
اما با طمانینه پشت سرش حرکت کردم و گفتم: یه کم خسته بودم گوشی را خاموش کرده بودم و خواب بودم.
انور: پس اون شوهر دلقکت کجا بود؟؟
از این طرز حرف زدن انور جاخوردم و اصلأ تحمل نداشتم کسی به علی من توهین کند همینطور که وارد آزمایشگاه میشدم گفتم: وای استاد شوهر من ماهه راجب علی اینجور نگین....
وای من چی گفتم؟!! خدای من اشتباه کردم.... هارون نه علی ....
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_شصتم 🎬 انور داخل هال نبود چند دقیقهای که گذش
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم 🎬
انور سریع برگشت طرفم انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود... پس درسته... اسمش علی هست در جلد هارون....
با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم و خودشم روی صندلی روبروم نشست و گفت: ببین هانیه الکمال قلابی که نمیدونم اسمت چی چی هست اگه ما یهودیها دست تو جادوگری و ارتباط با اجنه داریم گویا شما که فکر میکنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید طوری من اسحاق انور این مغز متفکر اسرائیل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواستهای نداشتم جز اینکه تو در کنارم باشی....
با هر حرف انور پشتم یخ میکرد پس هوییت ما لو رفته بود خدای من علی... نکنه علی را گرفتند... همینجور که تو افکار خودم غوطه ور بودم ناگهان با صدای فریاد انور به خود آمدم: ای دخترک بی شرم من تو را مثل دختر خودم میدانستم میخواستم تمام دنیا را به پات بریزم,چ یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم و گفتم بسیار مفیده برای بدنت؟
یاد اون روز افتادم درست میگفت دوماه پیش بود... آروم سرم را تکان دادم.
انور ادامه داد: آرزوها برات داشتم چون میدانستم در سن باروری هستی دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی بله یک شش قلوی ناز و ملوس من با دیدن نوههای رنگ و وارنگ خوشحال میشدم و تو هم با زیاد کردن جمعیت اسرائیل خدمتی ارزنده میکردی به این قوم برگزیده که یکی از اهداف بزرگش افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش و کاهش جمعیت برای مسلمانان بود....
اما تو اونی نبودی که من فکر میکردم....
من اشتباه میکردم اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست...
میدانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده...
انور فریاد زد: نترس دخترک مسلمان... نمیکشمت میخوام موش آزمایشگاهی خودم بشی و زجر کشت کنم... و دوباره خندهای از سرجنون سرداد...
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم 🎬 انور سریع برگشت طرفم انگار منتظر
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_شصت_و_دوم 🎬
انور همینطور که به طرف قفسههای آزمایشگاه میرفت گفت: وقتی صبح بهم خبر دادند که بیمارستان صحرایی مورد حمله افراد ناشناسی قرار گرفته و تمام بچهها یعنی گنجینهی اسراییل را غارت کردند اصلاً فکر نمیکردم که کار تو باشه تا وقتی ساعت تو را همون که توی بی شرف داخلش ردیاب کار گذاشته بودی را با چشم خودم ندیدم باورم نشد که کار کار دختر من است و من مار در آستین پرورش دادم.
با این حرف انور مطمئن شدم که بچهها به سلامت نجات پیدا کردند لبخندی روی لبم نشست که با بطری آزمایشگاهی که انور به سمتم پرتاب کرد و به سرم برخورد کرد متوجه انور شدم.
انور: اره بخند دخترک جاسوس بخند که نوبت خنده من هم میرسه و دوباره فریاد زد: من الاغ همون دفعه که تو اورشلیم اون پسرک عماد را از دستم درآوردن و اسیرم کردند و تو شدی زورو و نجاتم دادی باید بهت شک میکردم.... وای که من اسحاق انور با شصت سال سن از دخترکی عراقی رو دستم خوردم....
اما این راز را هیچ جا برملا نمیکنم و خودم میدانم و تو شیشهی بسیار کوچکی را از یخچال آزمایشگاه در آورد و گفت: این را میبینی یک ویروس جهش یافته است که به شدت مسری هست قراره رو تو امتحانش کنم تا ببینم عوارض مخربش تا کجاها هست..... و خندهی وحشتناکی کرد و ادامه داد نترس موش کوچلوی من الآن باهات کار دارم این ویروس را یک وقت دیگه روت امتحان میکنم...
کل تنم خیس از عرق شده بود و زیر لبم زمزمه میکردم(یا صاحب الزمان ادرکنی و لاتهلکنی)
انور از داخل یخچال آزمایشگاه دو تا حباب تزریقی بیرون آورد. اولی را بالا گرفت
و گفت: این را میبینی تزریق یک بار از این ماده باعث عقیم شدن کامل فرد میشه و حباب دومی را بالا آورد و ادامه داد و اما اگر با این ماده مخلوط بشه باعث مرگ جنین نه ماهه هم میشه جنین چند روزه را طی چند ثانیه نابود میکند.
خدای من این جانی میخواست اول حساب بچه یا بچههای من را برسد و بعد.... باید کاری کنم اما اگر کوچکترین حرکتی کنم انور را هوشیار میکنم و مطمئنا با اسلحهی کمریش کارم را تمام میکند پس نمیتوانم اسلحهام را از جورابم در بیارم اما طبق شناختی که از انور داشتم اگر روی اعصابش راه میرفتم تمرکزش را از بین میبردم و اینجوری فلجش میکردم و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد و حداقل برای خودم وقت میخریدم...
شاید صدام را از میکروفن گردنبند میشنیدند شاید علی بیاد.... با به یاد آوردن علی اشک از چشمام سرازیر شد انور تا گریهام را دید در حالی که مادهی حباب اولی را داخل سرنگ میکشید گفت:
چیه مارمولک ترسیدی؟ گریه میکنی؟؟
من با جسارتی در صدام گفتم: ترس؟؟!!اونم از ابلیس شکم گندهای مثل تو؟؟ هی چی فکر کردی؟؟ من شیعهی مولا علی علیهالسلام هستم همون که در خیبر قلعهی یهودیها و صد البته اجداد تو را با دستان نیرومندش از جا کند و تو که هستی؟ تویی که سروسردار و مرادت شیطان است شما یک مشت غارتگر و ظالمید که حتی سرزمینتان غصبی است تو و امثال تو برای سلامتیتان احکام دین من را رعایت میکنید یعنی حتی از خود دین درست و حسابی ندارید شما یک قوم برگزیده خدا نیستید شما یک مشت انگل هستید که در کثافات خودتان میلولید قوم برگزیده من هستم,شوهرم علی است ,قوم برگزیده شیعیان مولا علی علیه السلام هستند که به زودی زود حجت زنده ی خدا امام دوازدهم ما همان که شما سعی به دستگیریش دارید میآید و ریشهی شما را از جا خواهد کند و میشود آنچه که باید بشود و براستی زمین از آن صالحان است....
به خدا قسم به صدق حرفها و درستی کلام من اطمینان دارید اما چارهای جز جنگ ندارید آخر شما حزب شیطانید و ما حزب الله....
درست حدس زدم انور با شنیدن رجز خوانی من خشکش زده بود حباب دوم دست نخورده بود و سرنگ حاوی مواد حباب اول در دستان لرزان انور بود.
ناگهان انور مثل گراز وحشی به سمتم حمله ور شد....
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم 🎬 انور همینطور که به طرف قفسههای آ
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم 🎬
#قسمت_پایانی
انور به سمتم حمله ور شد در یک چشم به هم زدن چاقوی ضامندار را از جیبم درآوردم و همزمان که چاقو را به شکم گنده انور فرو میکردم سوزشی شدید در شانهام حس کردم....
مرتیکهی شیطان صفت سرنگ را به شانهام فرو کرده بود و کل موادش را خالی کرد.
انور که از حملهی من غافلگیر شده بود و صد البته پشیمان که چرا بدن مرا حین ورود بازرسی نکرده درحالی که دستش روی شکمش بود عقب عقب رفت و کنار میز آزمایشگاه رسید کلیدی را فشار داد که صدای آژیر بلندی در فضا پیچید خم شدم اسلحه کمری را از جورابم درآورم که لولهی اسلحه ی انور را رو به من گرفته بود دیدم...
صدای سفیر گلوله یا گلولههایی در فضا با صدای آژیر درهم آمیخت و دیگر چیزی نفهمیدم....
وقتی چشمانم را باز کردم خودم را زیرسقف چوبی یافتم با شتاب خواستم بلند شوم که سوزشی در بازو همراه دست مهربان علی مرا وادار کرد تا بخوابم....
کم کم همه چیز داشت یادم میامد... من ....انور... ازمایشگاه....علی....
عه علی که اینجاست...
میخواستم حرف بزنم تمام توانم را جمع کردم و باصدای ضعیفی پرسیدم: علی کجا بودی؟ من کجام؟ اینجا کجاست....
علی: من رفته بودم با مبارزین دیگه اون فرشتههای کوچولو را نجات دهم فرشتههای کوچولو جاشون امنه و خدا را شکر به موقع به داد تو رسیدم یه گلوله به بازوت اصابت کرد اما نگران نباش خوب میشی انور هم یک گلوله حرومش کردم و الانم ما بیرون از خاک رژیم اشغالگر قدس هستیم... در روستایی نزدیک بیروت در لبنان.... سلما نیروهای حاج قاسم ما را نجات دادند.... اصلأ من و تو جز نیروهای حاج قاسم بودیم.... بالاخره با همین نیروها قدس را فتح میکنیم شک نکن.....
خدا را شکر کردم که از دام عنکبوت رها شدم و با تصویر زیبا و نورانی حاج قاسم که در خیالم شکل گرفت در حالی که با خودم میگفتم: ((ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت، همانا سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است)) دوباره چشمانم بهم امد وبخواب رفتم.....
.... پایان فصل اول ……
با ما همراه باشید در فصل دوم پروانه ای در دام عنکبوت با عنوان( #از_کرونا_تا_بهشت )
لازم به ذکراست,قهرمانهای فصل دوم رمان هم سلما وعلی و....هستند.
#یا_علی💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─