🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم 🎬 چشم که باز کردم خودم را سر سجا
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم 🎬
یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسرائیلی است از دیوار خانه بالا آمد و در حیاط را باز کرد و چند نفر دیگه وارد شدند فوری خودم را به اتاق خواب رساندم و اسلحهی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد.
خودم را به در رساندم بازش کردم و طوری که انگار از خواب بیدار شدم با تعجب گفتم: ببخشید شما؟؟ مگه در حیاط باز بود؟ذشما به چه جراتی وارد خانه ی من شدید؟؟
یکیشان که به نظر میآمد بر بقیه ارجحیت دارد جلو آمد و گفت: ببخشید خانم هانیه الکمال؟
من: بله امرتان؟
نظامی: ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم و تأکید کردند اگر در خانه را باز نکردید از نبود شما در خانه مطمئن شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم.
وقتی لحن کلام نظامیه را شنیدم کمی خیالم راحت شد اما احساس درونم خبر از خطری بزرگ و قریب الوقوع میداد.
پس رو کردم به مرد نظامی و گفتم: شما بیرون بیاستید تا من آماده شوم و با شما بیایم.
همه شان از خانه بیرون رفتند به سرعت گوشی را روشن کردم هرچه زنگ میزدم علی در دسترس نبود پس برایش پیغام گذاشتم و توضیح دادم چه شده و کجا رفتهام و برای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم و گذاشتم روی میز جلوی تلویزیون تا به محض آمدن ببیند.
ساعتم را به زهرا داده بودم پس گردنبند را به گردنم بستم و یه چاقوی کوچولو اما تیز ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم و اسلحه کمری را مسلح و آماده داخل جورابم پنهان کردم چون حسم بهم میگفت خطری تهدیدم میکند و از وضعیت خانه انور هم مطلع بودم یک مادهی خمیری مانند نرمی را که علی قبلاً عملکردش را برایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم و اگر احیانا خطری تهدیدم کرد از باز بودن در خانه مطمئن باشم.
زیر لب بسم الله گفتم و با خواندن آیت الکرسی سوار ماشین نظامیان شدم.
جلوی خانه انور پیاده شدم یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقهام کرد و در همین حین با انور تلفنی صحبت میکرد و اصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخصشان کرده بود.
خیلی آرام و معمولی لنگ در را گرفتم که انگار میخواهم از نظامیان خداحافظی کنم و خیلی نرم کف دستم را که مادهی خمیر مانند بود روی قفل و سوراخ کلید در فشار دادم و عادی برگشتم و با سربازان اسرائیلی خداحافظی کردم در را پشت سرم بستم و کاملاً مطمئن شدم زبانه در جا نرفت.
دوباره بسم الله ای گفتم و وارد خانه شدم.
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─