─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_هجدهم
گاهی فکرش جوری به سرم میزد که دلم میخواست حتماً با یکی دربارش حرف بزنم.🙈 اصلا چرا دوست هم سن وسال نداشتم؟ 😢انقدر ذهنم سرگرم کار بود که حتی فرصتی نداشتم تا تو مدرسه با دخترها صمیمی بشم.
باید یه جوری هجوم این طوفان ها رو با یکی درد و دل میکردم. اما با کی؟🤔
شایدم واسه همچین رازی هیچ دوستی نمی تونست محرم خوبی باشه. یا شاید باید به خاله مهین می گفتم، 🤭
شایدم هیچکس! شاید این بار رو دیگه نمیشد رو دوش هیچکس بذارم. این دیگه فقط و فقط سهم خودم بود…😥🥺
کم کم به جایی رسیده بودم که همه ی تنهایی هام پر بود از خیال بردیا…😍🙃
یه شب ازاون شبهای آروم بود که اومد کارگاه. 🙃با دیدنش دستپاچه شدم.🙄😳 دلم به تپش افتاد 💗 حس کردم قراره چیزی بشه.🤭😶 حس کردم شاید اون هم گرفتاربی تابی هایی از جنس بی تابی های منه… وگرنه چی می تونست اون موقع شب تا دم در کارگاه بکشوندش…🤔
اما نه! نمی تونست این باشه….🤭
پس چی بود؟!….🤔
دل تو دلم نبود که بگه…🙃
اومد تو حیاط و ازم خواست بشینم. یه کم نگاهم کرد و بهم گفت: چند دقیقه ای وقت داری؟🙃😇 قلبم داشت گرومب گرومب میکرد و خودم صدای خودم رو به زحمت میشنیدم. گفتم: حتما. 😍 با یه مکث طولانی گفت: حلیمه!😊
نفسم سنگین شده بود.😧 چشمهاش رو تو چشمهای منتظرم دوخته بود اما هیچی نگفت.🙄 انگار که صدای ضربان های قلبم رو شنیده باشه سرش رو پایین انداخت و گفت یه چایی داری برام بیاری…☺️
رنگ چشماش بهم می گفت که نیومده برای خوردن چای….😉
خیلی بی میل راهی شدم که بیارم. پای رفتن نداشتم حتی چند بار بین راه مکث کردم ولی مدام به خودم می گفتم صبر داشته باش…😄
وقتی برگشتم نبود…😳
می خواستم صداش بزنم اما نمی تونستم. با سینی چای توی دستم حیرون کنج حیاط ایستاده بودم 🙄🤔که از توی کارگاه اومد بیرون. 😇گفت یادته یه روز اینجا اومدی و کمک کردی تا وسایلم رو جمع کنم و زودتر برم؟!😊
از یادآوری اون روز خوب یه حس آرامشی بهم دست داد…😍☺️
اما هنوز حال دلم گواه طوفان🌪 می داد. چایی رو گرفت و گفت: بشینیم همین جا؟! نشستیم!😍☺️
چقدر عمر دقیقه ها زیاد شده بود…😌
چقدر کم طاقت بودم…😩
چایی رو با حوصله و جرعه جرعه نوش کرد…😕
داشتم تماشاش می کردم که گفت:
حلیمه!😍
یه بار دیگه وقت رفتن شده! اومدم که…
اومدم…. اومدم….
برای خداحافظی…🥺🥺
صدای محزونم رو هنوز می تونم به وضوح بشنوم که تکرار کردم: خداحافظی؟!🥺😭
گفت: آره حلیمه! یه مدتی بود منتظر بودم، خداروشکر بالاخره درست شد! کم کم دیگه کارها رو جمع و جور میکنم که برم. اما مزون رو بچه ها اداره میکنن تو هم مثل سابق سفارش ها رو با امیر و سوسن خانوم پیش ببر.😐
چی میگفت؟!😑 یه مدت بود که داشت میرفت؟! اونوقت الان داشت بهم میگفت؟!😑
ادامه داد که: آشنایی باهات خیلی اتفاق خوبی بود حلیمه. 🙄تو دختر جسوری هستی. همین طور جسور بمون. امیدوارم دفعه ی دیگه که می بینمت خیلی از امروز قوی تر شده باشی! قول بده که قوی تر شده باشی!🙂
بهت زده داشتم بهش گوش میکردم که گفت: تو نمی خوای چیزی بگی؟
من! …🥺😢
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─