🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_هفدهم مزون لب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... گاهی فکرش جوری به سرم میزد که دلم میخواست حتماً با یکی دربارش حرف بزنم.🙈 اصلا چرا دوست هم سن وسال نداشتم؟ 😢انقدر ذهنم سرگرم کار بود که حتی فرصتی نداشتم تا تو مدرسه با دخترها صمیمی بشم. باید یه جوری هجوم این طوفان ها رو با یکی درد و دل میکردم. اما با کی؟🤔 شایدم واسه همچین رازی هیچ دوستی نمی تونست محرم خوبی باشه. یا شاید باید به خاله مهین می گفتم، 🤭 شایدم هیچکس! شاید این بار رو دیگه نمیشد رو دوش هیچکس بذارم. این دیگه فقط و فقط سهم خودم بود…😥🥺 کم کم به جایی رسیده بودم که همه ی تنهایی هام پر بود از خیال بردیا…😍🙃 یه شب ازاون شبهای آروم بود که اومد کارگاه. 🙃با دیدنش دستپاچه شدم.🙄😳  دلم به تپش افتاد 💗 حس کردم قراره چیزی بشه.🤭😶  حس کردم شاید اون هم گرفتاربی تابی هایی از جنس بی تابی های منه… وگرنه چی می تونست اون موقع شب تا دم در کارگاه بکشوندش…🤔 اما نه! نمی تونست این باشه….🤭 پس چی بود؟!….🤔 دل تو دلم نبود که بگه…🙃 اومد تو حیاط و ازم خواست بشینم. یه کم نگاهم کرد و بهم گفت: چند دقیقه ای وقت داری؟🙃😇 قلبم داشت گرومب گرومب میکرد و خودم صدای خودم رو به زحمت میشنیدم. گفتم: حتما. 😍 با یه مکث طولانی گفت: حلیمه!😊 نفسم سنگین شده بود.😧 چشمهاش رو  تو چشمهای منتظرم دوخته بود اما هیچی نگفت.🙄 انگار که صدای ضربان های قلبم رو شنیده باشه سرش رو پایین انداخت و گفت یه چایی داری برام بیاری…☺️ رنگ چشماش بهم می گفت که نیومده برای خوردن چای….😉 خیلی بی میل راهی شدم که بیارم. پای رفتن نداشتم حتی چند بار بین راه مکث کردم ولی مدام به خودم می گفتم صبر داشته باش…😄 وقتی برگشتم نبود…😳 می خواستم صداش بزنم اما نمی تونستم. با سینی چای توی دستم حیرون کنج حیاط ایستاده بودم 🙄🤔که از توی کارگاه اومد بیرون. 😇گفت یادته یه روز اینجا اومدی و کمک کردی تا وسایلم رو جمع کنم و زودتر برم؟!😊 از یادآوری اون روز خوب یه حس آرامشی بهم دست داد…😍☺️ اما هنوز حال دلم گواه طوفان🌪 می داد. چایی رو گرفت و گفت: بشینیم همین جا؟! نشستیم!😍☺️ چقدر عمر دقیقه ها زیاد شده بود…😌 چقدر کم طاقت بودم…😩 چایی رو با حوصله و جرعه جرعه نوش کرد…😕 داشتم تماشاش می کردم که گفت: حلیمه!😍 یه بار دیگه وقت رفتن شده! اومدم که… اومدم…. اومدم…. برای خداحافظی…🥺🥺 صدای محزونم رو هنوز می تونم به وضوح بشنوم که تکرار کردم: خداحافظی؟!🥺😭 گفت: آره حلیمه!  یه مدتی بود منتظر بودم، خداروشکر بالاخره درست شد! کم کم دیگه کارها رو جمع و جور میکنم که برم. اما مزون رو بچه ها اداره میکنن تو هم مثل سابق  سفارش ها رو با امیر و سوسن خانوم پیش ببر.😐 چی میگفت؟!😑 یه مدت بود که داشت میرفت؟! اونوقت الان داشت بهم میگفت؟!😑 ادامه داد که: آشنایی باهات خیلی اتفاق خوبی بود حلیمه. 🙄تو دختر جسوری هستی. همین طور جسور بمون. امیدوارم دفعه ی دیگه که می بینمت خیلی از امروز قوی تر شده باشی! قول بده که قوی تر شده باشی!🙂 بهت زده داشتم بهش گوش میکردم که گفت:  تو نمی خوای چیزی بگی؟ من!   …🥺😢 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─