eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
371 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ 🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_هفدهم) 🍃در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ 🌸سه دقیقه در قیامت( ) 🍀عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را می‌شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند... ⛔️ اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم، اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود. ♨️ خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیون‌ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجهی نمی‌کرد. ♻️مسئولینی که روزگاری برای خودشان کبکبه و دبدبه ای داشتن و غرق رفاه و راحتی در دنیا بودند حالا با التماس غرق در گرفتاری بودند... 🔆سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و جواب داد. ✅مثلاً در مورد امام عصر و زمان ظهور پرسیدم ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود. 🚫 اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان را نمی خواهند...اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیای به ایشان مراجعه می‌کنند... بعد مثال زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود، بسیاری از مردم در مکان های مقدس امام زمان را برای نتیجه این بازی قسم می دادند... ✅از نشانه های ظهور سوال کردم،از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری می‌کنند... 🌺 جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش اینها کفی برآب هستند و نیست و نابود می شوند، شما نباید سست شوید باید ایمان خود را از دست ندهید. 🌴نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیای خود را تباه کرده بودند آنها فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند... 🌸جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد. 🌾 به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی را ادامه می‌دادیم گناه بزرگی در نامه عمل از ثبت می‌شد و زندگی دنیایی تو را تحت شعاع قرار می داد. 🌼 در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستاده‌اند. 🍀 از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتن متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند . 🍁وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می‌شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را برمی گرداند، اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود. 🌹 اما توجه من به مادرم حضرت زهرا بود،در دنیا ارادت ویژه به بانوی دو عالم داشتم و در ایام فاطمیه روضه خوانی داشته و سعی می‌کردم که همواره به یاد ایشان باشم. 💥ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا به حساب می‌آمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. 💐کم کم تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم...برای شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش... 🥀از اینکه برخی اعمال من معصومین علیه السلام را ناراحت می کردم می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم... 🍁 بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعوالم نمانده بود... 🍀از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز نیامده بودند. 💠برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را می‌گذراند و بر سر سجاده نشسته بود و با چشمان گریان خدا را به حق حضرت زهرا قسم می‌داد که من بمانم. 💠نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله ماه دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من برگردم. ♻️آنها می گفتند:خدایا ما نمی‌خواهیم دوباره یتیم شویم.. این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینه‌های این دو کودک یتیم را می دادم و سعی می‌کردم برای آنها پدری کنم. 🌻 آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم‌... ادامه دارد... ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🦋 "راه روشن" 🦋
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ #به_نام_خدای_مهدی . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_هفدهم تصمیمم رو گرفتم.. . من
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ . . .پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم😕با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم . با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت ریحانه؟ چی شدی یهو؟! . -ها؟! هیچی هیچی😕 . -آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯 . -نه.بنده خدا حرفی نزد 😕 . -خب پس چی؟! . -هیچی..گیر نده سمی😕 . -تو هم که خلی به خدا 😐 . . خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯 . اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺ . نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂 . .ولی برای من حس خوبی بود😊 . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. . -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐 . -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑 . -و خلاصه هرکی یه چی میگفت . -ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏 . . یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊 . تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑 . توی خونه هم که بابا ومامان 😐😐 . همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤.و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم . تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: . -دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد😄 . با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯 . -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊 . -خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😱😨 . -چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺ . -من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒 . -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃 . -نه مامان اگه میشه بگین نیان😕 . -نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐 . -عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧 . -دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐 خوشت نیومد فوقش رد میکنیش . . ... ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_هفدهم مزون
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... گاهی فکرش جوری به سرم میزد که دلم میخواست حتما با یکی دربارش حرف بزنم.🙈 اصلا چرا دوست هم سن وسال نداشتم؟ 😢انقدر ذهنم سرگرم کار بود که حتی فرصتی نداشتم تا تو مدرسه با دخترها صمیمی بشم. باید یه جوری هجوم این طوفان ها رو با یکی درد و دل میکردم. اما با کی؟🤔 شایدم واسه همچین رازی هیچ دوستی نمی تونست محرم خوبی باشه. یا شاید باید به خاله مهین می گفتم، 🤭 شایدم هیچکس! شاید این بار رو دیگه نمیشد رو دوش هیچکس بذارم. این دیگه فقط و فقط سهم خودم بود…😥🥺 کم کم به جایی رسیده بودم که همه ی تنهایی هام پر بود از خیال بردیا…😍🙃 یه شب ازاون شبهای آروم بود که اومد کارگاه. 🙃با دیدنش دستپاچه شدم.🙄😳  دلم به تپش افتاد 💗 حس کردم قراره چیزی بشه.🤭😶  حس کردم شاید اون هم گرفتاربی تابی هایی از جنس بی تابی های منه… وگرنه چی می تونست اون موقع شب تا دم در کارگاه بکشوندش…🤔 اما نه! نمی تونست این باشه….🤭 پس چی بود؟!….🤔 دل تو دلم نبود که بگه…🙃 اومد تو حیاط و ازم خواست بشینم. یه کم نگاهم کرد و بهم گفت: چند دقیقه ای وقت داری؟🙃😇 قلبم داشت گرومب گرومب میکرد و خودم صدای خودم رو به زحمت میشنیدم. گفتم: حتما. 😍 با یه مکث طولانی گفت: حلیمه!😊 نفسم سنگین شده بود.😧 چشمهاش رو  تو چشمهای منتظرم دوخته بود اما هیچی نگفت.🙄 انگار که صدای ضربان های قلبم رو شنیده باشه سرش رو پایین انداخت و گفت یه چایی داری برام بیاری…☺️ رنگ چشماش بهم می گفت که نیومده برای خوردن چای….😉 خیلی بی میل راهی شدم که بیارم. پای رفتن نداشتم حتی چند بار بین راه مکث کردم ولی مدام به خودم می گفتم صبر داشته باش…😄 وقتی برگشتم نبود…😳 می خواستم صداش بزنم اما نمی تونستم. با سینی چای توی دستم حیرون کنج حیاط ایستاده بودم 🙄🤔که از توی کارگاه اومد بیرون. 😇گفت یادته یه روز اینجا اومدی و کمک کردی تا وسایلم رو جمع کنم و زودتر برم؟!😊 از یادآوری اون روز خوب یه حس آرامشی بهم دست داد…😍☺️ اما هنوز حال دلم گواه طوفان🌪 می داد. چایی رو گرفت و گفت: بشینیم همین جا؟! نشستیم!😍☺️ چقدر عمر دقیقه ها زیاد شده بود…😌 چقدر کم طاقت بودم…😩 چایی رو با حوصله و جرعه جرعه نوش کرد…😕 داشتم تماشاش می کردم که گفت: حلیمه!😍 یه بار دیگه وقت رفتن شده! اومدم که… اومدم…. اومدم…. برای خداحافظی…🥺🥺 صدای محزونم رو هنوز می تونم به وضوح بشنوم که تکرار کردم: خداحافظی؟!🥺😭 گفت: آره حلیمه!  یه مدتی بود منتظر بودم، خداروشکر بالاخره درست شد! کم کم دیگه کارها رو جمع و جور میکنم که برم. اما مزون رو بچه ها اداره میکنن تو هم مثل سابق  سفارش ها رو با امیر و سوسن خانوم پیش ببر.😐 چی میگفت؟!😑 یه مدت بود که داشت میرفت؟! اونوقت الان داشت بهم میگفت؟!😑 ادامه داد که: آشنایی باهات خیلی اتفاق خوبی بود حلیمه. 🙄تو دختر جسوری هستی. همین طور جسور بمون. امیدوارم دفعه ی دیگه که می بینمت خیلی از امروز قوی تر شده باشی! قول بده که قوی تر شده باشی!🙂 بهت زده داشتم بهش گوش میکردم که گفت:  تو نمی خوای چیزی بگی؟ من!   …🥺😢 ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ سروش: 👇👇👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇👇👇 Eitaa.com/@raheroshan_khamenei واتساپ: 👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP ─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸سه دقیقه در قیامت( #قسمت_هفدهم ) 🍃در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد،
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🌸سه دقیقه در قیامت( ) 🍀عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را می‌شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند... ⛔️ اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم، اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود. ♨️ خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیون‌ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجهی نمی‌کرد. ♻️مسئولینی که روزگاری برای خودشان کبکبه و دبدبه ای داشتن و غرق رفاه و راحتی در دنیا بودند حالا با التماس غرق در گرفتاری بودند... 🔆سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و جواب داد. ✅مثلاً در مورد امام عصر و زمان ظهور پرسیدم ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود. 🚫 اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان را نمی خواهند...اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیای به ایشان مراجعه می‌کنند... بعد مثال زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود، بسیاری از مردم در مکان های مقدس امام زمان را برای نتیجه این بازی قسم می دادند... ✅از نشانه های ظهور سوال کردم،از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری می‌کنند... 🌺 جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش اینها کفی برآب هستند و نیست و نابود می شوند، شما نباید سست شوید باید ایمان خود را از دست ندهید. 🌴نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیای خود را تباه کرده بودند آنها فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند... 🌸جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد. 🌾 به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی را ادامه می‌دادیم گناه بزرگی در نامه عمل از ثبت می‌شد و زندگی دنیایی تو را تحت شعاع قرار می داد. 🌼 در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستاده‌اند. 🍀 از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتن متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند. 🍁وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می‌شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را برمی گرداند، اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود. 🌹 اما توجه من به مادرم حضرت زهرا بود،در دنیا ارادت ویژه به بانوی دو عالم داشتم و در ایام فاطمیه روضه خوانی داشته و سعی می‌کردم که همواره به یاد ایشان باشم. 💥ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا به حساب می‌آمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. 💐کم کم تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم...برای شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش... 🥀از اینکه برخی اعمال من معصومین علیه السلام را ناراحت می کردم می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم... 🍁 بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعوالم نمانده بود... 🍀از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز نیامده بودند. 💠برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را می‌گذراند و بر سر سجاده نشسته بود و با چشمان گریان خدا را به حق حضرت زهرا قسم می‌داد که من بمانم. 💠نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله ماه دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من برگردم. ♻️آنها می گفتند:خدایا ما نمی‌خواهیم دوباره یتیم شویم.. این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینه‌های این دو کودک یتیم را می دادم و سعی می‌کردم برای آنها پدری کنم. 🌻 آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم‌... ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #به_نام_خدای_مهدی . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_هفدهم تصمیمم رو گرفتم.. . من
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ . . .پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم😕با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم . با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت ریحانه؟ چی شدی یهو؟! . -ها؟! هیچی هیچی😕 . -آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯 . -نه.بنده خدا حرفی نزد 😕 . -خب پس چی؟! . -هیچی..گیر نده سمی😕 . -تو هم که خلی به خدا 😐 . . خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯 . اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺ . نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂 . .ولی برای من حس خوبی بود😊 . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. . -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐 . -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑 . -و خلاصه هرکی یه چی میگفت . -ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏 . . یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊 . تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑 . توی خونه هم که بابا ومامان 😐😐 . همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤.و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم . تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: . -دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد😄 . با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯 . -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊 . -خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😱😨 . -چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺ . -من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒 . -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃 . -نه مامان اگه میشه بگین نیان😕 . -نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐 . -عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧 . -دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐 خوشت نیومد فوقش رد میکنیش . . ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_هفدهم مزون لب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... گاهی فکرش جوری به سرم میزد که دلم میخواست حتماً با یکی دربارش حرف بزنم.🙈 اصلا چرا دوست هم سن وسال نداشتم؟ 😢انقدر ذهنم سرگرم کار بود که حتی فرصتی نداشتم تا تو مدرسه با دخترها صمیمی بشم. باید یه جوری هجوم این طوفان ها رو با یکی درد و دل میکردم. اما با کی؟🤔 شایدم واسه همچین رازی هیچ دوستی نمی تونست محرم خوبی باشه. یا شاید باید به خاله مهین می گفتم، 🤭 شایدم هیچکس! شاید این بار رو دیگه نمیشد رو دوش هیچکس بذارم. این دیگه فقط و فقط سهم خودم بود…😥🥺 کم کم به جایی رسیده بودم که همه ی تنهایی هام پر بود از خیال بردیا…😍🙃 یه شب ازاون شبهای آروم بود که اومد کارگاه. 🙃با دیدنش دستپاچه شدم.🙄😳  دلم به تپش افتاد 💗 حس کردم قراره چیزی بشه.🤭😶  حس کردم شاید اون هم گرفتاربی تابی هایی از جنس بی تابی های منه… وگرنه چی می تونست اون موقع شب تا دم در کارگاه بکشوندش…🤔 اما نه! نمی تونست این باشه….🤭 پس چی بود؟!….🤔 دل تو دلم نبود که بگه…🙃 اومد تو حیاط و ازم خواست بشینم. یه کم نگاهم کرد و بهم گفت: چند دقیقه ای وقت داری؟🙃😇 قلبم داشت گرومب گرومب میکرد و خودم صدای خودم رو به زحمت میشنیدم. گفتم: حتما. 😍 با یه مکث طولانی گفت: حلیمه!😊 نفسم سنگین شده بود.😧 چشمهاش رو  تو چشمهای منتظرم دوخته بود اما هیچی نگفت.🙄 انگار که صدای ضربان های قلبم رو شنیده باشه سرش رو پایین انداخت و گفت یه چایی داری برام بیاری…☺️ رنگ چشماش بهم می گفت که نیومده برای خوردن چای….😉 خیلی بی میل راهی شدم که بیارم. پای رفتن نداشتم حتی چند بار بین راه مکث کردم ولی مدام به خودم می گفتم صبر داشته باش…😄 وقتی برگشتم نبود…😳 می خواستم صداش بزنم اما نمی تونستم. با سینی چای توی دستم حیرون کنج حیاط ایستاده بودم 🙄🤔که از توی کارگاه اومد بیرون. 😇گفت یادته یه روز اینجا اومدی و کمک کردی تا وسایلم رو جمع کنم و زودتر برم؟!😊 از یادآوری اون روز خوب یه حس آرامشی بهم دست داد…😍☺️ اما هنوز حال دلم گواه طوفان🌪 می داد. چایی رو گرفت و گفت: بشینیم همین جا؟! نشستیم!😍☺️ چقدر عمر دقیقه ها زیاد شده بود…😌 چقدر کم طاقت بودم…😩 چایی رو با حوصله و جرعه جرعه نوش کرد…😕 داشتم تماشاش می کردم که گفت: حلیمه!😍 یه بار دیگه وقت رفتن شده! اومدم که… اومدم…. اومدم…. برای خداحافظی…🥺🥺 صدای محزونم رو هنوز می تونم به وضوح بشنوم که تکرار کردم: خداحافظی؟!🥺😭 گفت: آره حلیمه!  یه مدتی بود منتظر بودم، خداروشکر بالاخره درست شد! کم کم دیگه کارها رو جمع و جور میکنم که برم. اما مزون رو بچه ها اداره میکنن تو هم مثل سابق  سفارش ها رو با امیر و سوسن خانوم پیش ببر.😐 چی میگفت؟!😑 یه مدت بود که داشت میرفت؟! اونوقت الان داشت بهم میگفت؟!😑 ادامه داد که: آشنایی باهات خیلی اتفاق خوبی بود حلیمه. 🙄تو دختر جسوری هستی. همین طور جسور بمون. امیدوارم دفعه ی دیگه که می بینمت خیلی از امروز قوی تر شده باشی! قول بده که قوی تر شده باشی!🙂 بهت زده داشتم بهش گوش میکردم که گفت:  تو نمی خوای چیزی بگی؟ من!   …🥺😢 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_هفدهم 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 💥💥💥💥💥 برا بار آخر تو آیینه خودم رو مرت
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 💥چرا باباجون برا صبحونه بیدارم نکرده -ساعت ۱۱ شده🕚 💥خیلی وقت بود تا این ساعت نخوابیده بودم از تو اتاق گوشه پهن شده سفره معلوم بود...بلند شدم... -باباجون...باباجون... -اِی وای...باباجون...باباجون...😨 ⚡️بابامرتضی دراز شده بود کنار سفره اما نه به حالت خواب... خیلی ترسیدم... -حالا چکار کنم...😱 هی تکونش دادم...دست کشیدم به صورتش... -بابامرتضی...چی شدی...باباجون... 🍂غم عالم آوار شد رو سرم...حالا من تنهایی اینجا چکار کنم... 💥سریع رفتم زنگ زدم خونه به مامانم... اما... اما ساعتی نبود که خونه باشن... 🍂اصلا خونه باشن...از هزار کیلومتر دورتر چکار میتونن بکنن... دیگه پاک قاطی کرده بودم... دستام می‌لرزید 🍂🍂🍂 ... هیچ وقت اینقدر تنها نشده بودم..... -باباجون...باباجون...جان هرکی دوست داری جواب بده...😢 سرم رو از شدت بیچارگی گذاشتم رو سینه اش... صبر کن..😶 نفس میکشه...نفس میکشه!.. -باباجون... کمی خودم رو جمع و جور کردم فایده نداره من تنهایی نمیتونم کاری کنم... یاد مش عیسی افتادم... 🍂اما اون بنده خدا که از دوپا محرومه... یاد حرف کارگرش افتادم...🍃🍃 -توی ده هرکی مشکل داره اول میاد سراغ حاج مرتضی...بعد مش عیسی... خیلی اینا دوتا دست به خیر و کار راه انداز هستن... اما...اما من تا حالا تنهایی نرفتم... تازه از این مسیر که اصلا نرفتم... دویدم تو کوچه...🏃 یه لحظه دیدم با لباس خونگی وسط کوچه ام... اومدم برگردم... ولی ... اهمیت ندادم... مخصوصا که کسی تو کوچه نبود جز چندتا بچه... اون پسره که چندبار زحمتش داده بودم رو صدا کردم... -آی پسر.!.پسر جون!!.. بُدو اومد...بقیه فرار کردن... -خونه مش عیسی رو بلدی؟... +اوهوم... -پس بدو برو بهش بگو...نه...صبر کن بزار با هم بریم در خونه اش... -خیلی که دور نیست؟.. +نه...دوتا کوچه بالاتره... -خوب...خوب...صبرکن...من لباس عوض کنم. -اسمت چیه؟... +محرم.. -محرم!!.. 💥من فکر میکردم محرم فقط یه ماه نذری خوریه ! مگه محرم هم اسم میشه؟؟... 💥💥 سریع رفتم و لباس عوض کردم... یه پارچه هم برا صورتم برداشتم... پارچه... پارچه ای که شبها باباجون مینداخت رو صورتم رو کنار یه قاب عکس دیدم... -چقدر پارچه قدیمیه!.. پارچه مشکی با خط های سفید متقاطع... سفیدش رو دیده بودم با خط سیاه ..همون پارچه ای که تو مدرسه بعضی وقتا جلو دفتر بسیج مدرسه بود چفیه...اما مشکی.. 💥یه فکری به سرم زد...آخه من شبا با این پارچه انس گرفته بودم....کمی برام خنده دار و غیر قابل باور بود ...ولی...فکرم خیلی کار نمیکرد... 🍃 آروم پهنش کردم رو بدن باباجون... 🍃خوب اگه این منو آروم میکرده پس برا باباجون هم میتونه خوب باشه... 💥🍂 کمی ذهنم درگیر شد...خرافات... چاره ای نبود...تنها کاری که فعلا از دستم میومد... ناخودآگاه به قاب عکس عموم نگاه کردم...عکس کیفیت خوبی نداشت.... انگار این چفیه مشکیه رو دوشش بود.... 🍃بابامرتضی رو بوس کردم... ازغم تنهایی داشتم دیوونه میشدم... 💥 -محرم...محرم...بدو بریم ببینم.... بین راه صورتم رو کمی پوشوندم -محرم... +بله آقا... با اینکه اون همه اضطراب داشتم از جوابش خندم گرفت بله...آقا... -چند سالته؟.. +آقا... ۱۳ سال آقا.. 💥همش ۵ سال از من کوچیکتر بود... -راستش رو بگو....صورت من ترسناکه؟... +آقا... +ببین هی نگو آقا...راحت باش.. +باشه...آقا...یه کم آره...اما... نه ...آقا...اصلا مهم نیست... ⚡️ نگاه به صورت تکیده آفتاب خورده ش کردم... موهای ژولیده شونه نخورده ...چشمهای درشت اما تو رفته.... ⚡️️🍂 یعنی چی مهم نیست؟.... مگه چیز مهم تری هم هست.؟... -پس ترسیدی؟...گفتم که راحت باش... +نه آقا....صورت که مهم نیست ...آقا....همین مش عیسی!... -مش عیسی چی؟ +آقا...مش عیسی پا نداره... اما خیلی کارای مهم و بزرگی میکنه...آقا شنیدم شما هم بخاطر یه کار بزرگ اینطوری شدید آقا... 💥💥 کوچه دور سرم چرخید... من چه کاری کردم؟... کی اینطوری از من خوبی پخش کرده؟ +باباجون کار بزرگ تاوان بزرگ داره...🎅 یاد حرف باباجون افتادم... 🍃 +آقا... مش عیسی هم میخواست یه نفر رو از دست قاچاقچی ها نجات بده ... تیر خورد به کمرش...آقا...اما... خیلی مرد زحمت کش و .. 🍂🍃 گیجِ گیج بودم.... +آقا اینم خونه مش عیسی... -محرم....نرو وایسا کمک کن.... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_هفدهم 🎬 قرآن را محکم چسپوندم به سینه‌ام ومدام تکرار میکردم(یاص
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 بابا هی گریه میکرد ومیگفت, دختر باهوشم,دخترنابغه‌ام, دختر نخبه‌ام, مگه تو نبودی که تو کنکور رتبه‌ی تک رقمی آوردی, مگه توهمونی نیستی که تو هوش سرآمد همه‌ی بچه‌های تیزهوش بودی؟ اخه چه کارباهات کردن؟؟😭😭 خدا ازشون نگذره که باجوانای مردم این کارمیکنن... هی گریه کرد ومویه..مثل اینکه زنگ زده بودند ,اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم. یک قرص خواب دادنم بدون کلامی ,خوابیدم.... شب شده بود ,مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی,مامان برام سوپ آورد وچون دستام بسته بود خودش دهنم کرد. حق بهشون میدادم اخه بااین رفتارچندروزه ام فک میکردن من دیوونه شدم. سوپ راکه داد ,صدای یاالله ,یاالله بابا آمد. مثل اینکه آقای موسوی آمده بود, مامان روسریم را درست کرد وخودشم چادربه سر رفت توهال,چند دقیقه بعد آقای موسوی داخل شد ,مثل آدمهای لال سرم رابه نشانه ی سلام ,تکون دادم,اونم جواب داد. مثل اینکه بابا توراه تمام اتفاقی راکه افتاده بود براش تعریف کرده بود, روکرد به بابا ومامان وگفتم ,اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون ,من باید تنها با دخترخانمتان صحبت کنم. باباومامان بی هیچ حرفی رفتند بیرون. اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم وگفت: میدونم نمیتونی صحبت کنی,آیا حرفهای منو.میفهمی؟؟ سرم راتکون دادم یعنی بله موسوی: خوبه,ببین دخترم ازوقتی پام را تواین اتاق گذاشتم ,یه جورسنگینی وگرما حس میکنم,کسی داخل اتاق هست؟ ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_هفدهم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیر
18.mp3
زمان: حجم: 2.37M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_هفدهم 🎬 خدای من، پسر بچه‌هایی را که از سه سال بال
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 داعشی با زور و تحکم دست عماد را کشید، خدای من عماد نمی‌توانست حرف بزند، تا جایی که ما در پیش چشمش بودیم مدام گریه میکرد و می‌خواست چیزی بگوید که نتیجه‌ی تلاشش صدای خرخری نامشخص از گلویش بود، خاک بر سرم بچه لال شده بود😭😱 حالا که دقیق می‌شوم میبینم از زمانی که سر بریده پدر و مادرم را دید هیچ حرفی نزد و من فکر می‌کردم که شوکه شده، وای من برادرکم قدرت تکلمش را از دست داده بود و الآن هم کشان کشان به دنبال کفتاری بی دین کشیده می‌شد😭😭 عماد را بردند و من، هیچ کار نتوانستم بکنم. لیلا هم حالش بدتر از من بود.... آخر به کدامین گناه اینچنین عقوبتی نصیبمان شد؟! بعد از جدا کردن بچه‌ها از خانواده‌شان ما را سوار بنز باری کردند و هر داعشی کنار اسیرانی که صید کرده بود ایستاده بود و اسیران هم کف کامیون نشسته بودند. نمی‌دانستم ما را به کجا می‌برند، لیلا خیلی بی قراری می‌کرد و حتی یکبار دست برد به درز رو بنده‌اش و من سریع متوجه شدم که قصدش چیست، مچ دستش را چسبیدم و گفتم: نه نه لیلاجان، خواهرگلم، پدر گفت آخرین راه، ما هنوز نمی‌دانیم آخر این راه کجاست ما باید به آینده امیدوار باشیم، باید اگر شد خود را از چنگال این دیو صفتان برهانیم و دنبال عماد بگردیم، عماد به ما احتیاج دارد.... شاید عماد را هم بیاورند آن جایی که ما را می‌برند... با این حرفها لیلا را کمی آرام کردم اما دل خودم بی‌قراره بی‌قرار بود.... الهی ای بزرگ پروردگار هستی، تو را به جان پیامبرت محمد صلی‌الله علیه وآله که اینقدر مظلوم شده که اینان از نامش برای دنیای خودشان و کشتن انسان‌های دیگر استفاده می‌کنند، قسمت می‌دهم، ما را در پناه خود نگهدار و مراقب عمادم باش.... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_هفدهم عصر باصدای قار و قور شکمم بلندشدم.خیلی گرسنه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ‍ رفتم کنار مامان و گفتم:چطوری مامان خانم؟ _خوبم دخترم. _چرا بهم زنگ نزدین که خبربدین کارن میاد دنبالم؟ _چون ده دفعه زنگ زدم برنداشتی از بس که خوش خوابی ماشالله. گونشو محکم بوسیدم و گفتم:قربون حرص خوردنت بشم من. بعد ازکنار مامان بلندشدم و رفتم تو اتاقی و چادر مشکیمو با چادر رنگی عوض کردم.تو اتاق آناهیتا و عطا مشغول نقاشی بودن و حسابی بهشون خوش میگذشت. رفتم بیرون که زن عمو مثل همیشه با متلک گفت:عه فکر کردم رفتی چادرتو دربیاری.نگو رنگشو عوض کردی. همه زدن زیرخنده.کارنم اونجابود و آشکار میخندید و مسخرم میکرد. با جدیت و لبخند گفتم:من زیبایی هامو فقط واسه یه نفر خرج میکنم زن عمو جان‌.این چادرم نشون بندگیه منه شاید رنگش عوض شه اما ترک نمیشه. بعد هم باهمون اعتماد به نفس رفتم سمت آشپزخونه و به سیمین خانم تو غذادرست کردن کمک کردم. داشتم کاهو خرد میکردم که مادرجون اومد کنارم و گفت:دستت درد نکنه گل دخترم. _این چه حرفیه سرشما درد نکنه مادرجون _راستش زهراجان..حرفاتونو شنیدم...من به بیتا گفتم دیگه ازاین حرفا به تو نزنه اما‌.... _میون کلامتون شکر مادرجون.من اصلا ناراحت نشدم چون این حرفا برام عادی شده.ناراحتیم نداره چون من براساس حرف و نظر مردم که زندگیمو نمیسازم.شما نگران نباشین پوست قشنگشتون خراب میشه. بعدم صورت پر چین و چروکشو بوسیدم. موقع ناهار دیگه کسی بامن حرفی نزد منم باخیال راحت غذامو خوردم.آناهید و محدثه هی زیرگوشم میخندیدن و اسم کارن رو میبردن.درصورتی که کارن هیچ توجهی به هیچ کدومشون نداشت و با غذاش بازی میکرد.انگار فکرش مشغول چیزی بود. بعد ناهار ظرفها رو هم من شستم و چای ریختم تا برای بقیه ببرم. سیمین خانم میگفت وقتی تومیای باری از رو دوشم برداشته میشه. چای رو که به همه تعارف کردم،نشستم کنار مادرجون و فنجونمو دستم گرفتم. ازصدای سرفه پدرجون فهمیدیم میخوان چیزی بگن.ماهم ساکت شدیم. _من خیلی خوشحالم که بعد از مدتها بااومدن شیرین و کارن،بازم دورهم جمع شدیم و میگیم و میخندیم.دخترم و نوه ام تازه اومدن ایران و هنوز هیچ جا رو ندیدن.این هفته برنامه گردش داریم.امروز که گذشت.فردا از صبح میریم کوه،ناهارم اونجا میخوریم عصرهم میریم قهوه خونه یک چای دبش همه مهمون من.شبم میبرمتون جیگرکی که یک دلی از غزا دربیارین.برنامه پس فردا رو هم، فردا میگم.حالا کی مخالفه؟ هیچکس جرات اعتراض نداشت چون همه از پیشنهادای پدرجون حسابی خوشحال بودن.محدثه و آناهید که تو پوست خودشون نمیگنجیدن. ازچهره کارن هم معلوم بود حسابی خوشحاله.من که کوه نمیتونستم برم شاید از عصر باهاشون همراه میشدم. بعد از خوردن چای و یکم گپ درمورد برنامه فردا،همه قصد رفتن کردن. بعد از برداشتن کیفم و عوض کردن چادرم،دور از چشم همه رفتم پیش پدرجون. باید بهشون میگفتم فردا من نمیتونم بیام تا ناراحت نشن از غیبت من. _ببخشید پدرجون من فردا کوه نمیتونم بیام کلاس دارم اما از عصر میام پیشون اشکالی که نداره؟ _نه دخترگلم میخوای کارن رو بفرستم دنبالت بیارتت جای ما؟ _ نه مرسی خودم میام. _باشه عزیزم هرطورراحتی. گونشو بوسیدم و بایک حداحافظی ازشون جداشدم بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_هفدهم   چرا الان روش ساخت پروتئین درون سلول جذب نیست و از رو
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ♥️   _آخه چرا نتونیم خدا رو درک کنیم؟ چرا اصرار داره خودشو مخفی کنه؟ چرا توقع داره وقتی درکش نمیکنم بپرستمش این چه توقعیه؟! _معلومه که خدایی که نبینی و درک نکنی رو نباید بپرستی... خدا هیچوقت از تو نمیخواد گنگ و کورکورانه بپرستیش برعکس میخواد به تو تعریف بده... من گفتم ماهیت خدا قابل درک نیست برای ما نه خود خدا... دیدن که همیشه با چشم سر نیست پس ادراک و معرفت چی میشه... طبیعیه که تو نمیتونی خدا رو با چشم سر ببینی ما داریم درباره ی یک عظمت بی کران صحبت میکنیم که تمام کائنات رو خلق کرده تمام ابزار های دریافتی اطلاعات ما محدود هستن و توی بازه خاصی کار میکنن چشم ما از تمام طول موج ها فقط طیف مرئی رو میبینه گوش ما فقط گستره خاصی از صوت رو میشنوه قبل و بعدش براش قابل درک نیست خاصیت ماده همینه چطور میخوای با این چشم و گوش خدا رو ببینی و صداش رو بشنوی خدایی که خالق همه این طیف هاست چطور توی محدوده ای از طیف خلاصه بشه؟ ذهن ما فقط در ابعاد زمان و مکان کار میکنه خدایی که در این ابعاد محصور بشه به درد پرستیدن نمیخوره درسته ذات خدا درک نمیشه ولی صفاتش که درک میشه اثراتش رو که میشه دید خدا رو از این بُعد باید شناخت خیلی چیزها رو نمیبینیم ولی باور میکنیم چون اثرش رو میبینیم... مثل نور که نمیبینیم اما باور میکنیم چون میبینیم اتاق روشن شده... یا طول موج ها مثلا تو پرتو گاما رو میبینی؟ نه. پس چطوری درکش میکنی. با اثر و نشانه هاش... درست حدس زدی طراحی خدا دقیقا به نحویه که تماما خودش رو پنهان کنه... ولی نشونه ها رو گذاشته برای کسی که بخواد پیداش کنه پس باید دنبال این نشونه ها بگردیم _خب چرا این دیگه چه جورشه.. چرا باید دنبالش بگردیم! _ این تمام هدف خلقته... خیلی هم جذابه باور کن... انسان اصلا خلق شده که بگرده و خدا رو پیدا کنه... خداوند همه جور مخلوقی داره اما جذابیت انسان به همینه که امکانات شهودی کمی داره و سرچ میکنه... جستجو میکنه فکر میکنه و پیدا میکنه... اگر بنا باشه موجودی باشی که خدا رو درک کنی و بپرستیش کاملا برنامه نویسی شده و بدون اختیار... میشی فرشته... اگر بنا باشه خدا و عالم شهود رو درک کنی ولی تاحدی هم مختار باشی میشی جن... اما اگر بنا باشه ابزار های درکی شهودی اندکی داشته باشی و اختیار در بیشترین حالت خودش میشی انسان... یقینا انسان بودن پرریسک ترین و سخت ترین نوع از موجود بودنه... اما جایزه ی بزرگ تری هم داره... اصلا سختی کار هر چی بیشتر حقوقش بهتر اصلا کار هر چی پیچیده تر ارزشمند تر این قانون دنیاست کسی که چهار سال درس میخونه لیسانس میگیره کسی که هفت سال درس میخونه دکتری میگیره... اونی که کار سختتر رو انجام داده به مقام بهتری رسیده... طبیعیه که هر چی هدف بزرگتر میشه خطر هم بزرگتر میشه اما بعضی ها اهل ریسکن دیگه... خطر بزرگ رو قبول میکنن که جایزه ی بزرگ رو ببرن... انسان همون موجود ریسک پذیره که توی سبد پیشنهادات خدا روی جذاب ترین و پیچیده ترین و سخت ترین نقش دست گذاشته... خداوند به انسان میگه اشرف مخلوقات بخاطر اینکه کار سخت رو قبول کرد با امکانات کم... یادته گفتم امکانات جسمی انسان در همین حد کافیه و بنا نبود بیشتر بشه؟ به این دلیل... ابزاری که به تو داده شده کامل نیست ولی کافیه... تو با همین امکاناتم میتونی خدا رو پیدا کنی اگر بخوای... چون سخت پیدا میکنی انقدر عزیزی... هدف خدا از خلقت همین بود... فقط با این دلیل چیستی این جهان ماده توجیه پذیره... اینکه درکش کنی و عاشقش بشی چون دوست داشتنیه. چون دوستت داره اصلا اساس شکل گرفتن خلقت همین محبت بین خدا و بنده شه وگرنه چه دلیلی داشت؟ این دنیا هم صرفا یه تسته. یه امتحان یه ورطه برای همین بازی جذاب پیدا کردن خدا وگرنه چه فلسفه ای داره یه سری موجود به دنیا بیایم پنجاه سال شصت سال هفتاد سال هر روز خودمون رو تکرار کنیم در نهایت هم به پایان برسیم بریم زیر خاک همینقدر بی معنی؟ آخه...  دوباره صفحه گوشیم روشن شد و صدای اذان خیلی آهسته سکوت خونه رو شکست... تازه متوجه شدم خونه چقدر تاریک شده... هیچکدوم متوجه نبودیم.. بلند شدم و برق رو روشن کردم... صدا از هیچ جنبنده ای در نمی اومد! گفتم: من یه ربع دیگه میام... و رفتم سمت سرویس که وضو بگیرم... ... بعد از نماز وقتی برگشتم توی پذیرایی کتایون چشمهاش رو بسته بود و سرش روی تاج مبل بود و ژانت هم هدفون روی گوشش... قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─