─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
😈 دام شیطانی 😈
#قسمت_پنجم 🎬
جهان ماورای ماده سخن میگفت, من با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم, اما همهی گفتههاش را تأیید میکردم.
بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود, حرفاش را تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم.
و این اول ماجرا بود
سمیرا سوال پیچم کرد, استادچکارت داشت, چرا اینقد طول کشید, چرا گردنبنده را دادی به من و....
هرچی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر میکردم, به اون گرمای لذت بخش, احساس میکردم, هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده, دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش.
رسیدیم خانه, سمیرا با دق گفت: بفرمایید خانوووم, انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا
پیاده شدم بدون هیچ حرفی, صدا زد ,همااااا
بیا بگیر گردنبندت را...برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم
مامان برگشته بود خانه, گفت: کجا بودی مادر, بابات صدبار بیشتر به گوشی من زنگ زد , مثل اینکه تو گوشیت را جواب نمیدادی.
بی حوصله گفتم: کلاس گیتار بودم, گوشیمم یادم رفته بود, بابا خودش منو رسوند...
مامان از طرز جواب دادنم , متعجب شد اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمیکردم و بنا را گذاشت برخستگیم
واقعاً چرا من اینجور شده بودم؟؟ مانتوقرمزم را خواستم در بیارم اما این بار دکمههاش راحت باز شد, یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت: قرمز بهت میاد, همیشه قرمز بپوش...
لبخندی رولبام نشست.
توخونه کلا بی قرار بودم , با اینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود, اصلأ سر درنمیاوردم منی که به هیچ مردی رو. نمیدادم و تمایلی نداشتم, این حس عشق شدید از کجا شکل گرفت...
حتی تو دانشگاه هم اصلأ حواسم به درس نبود.
هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش...
دیگه طاقتم طاق شد ,شمارهی سلمانی را که در آخرین لحظات بهم داده بود, از جیب مانتوم درآوردم و گرفتم.
تا زنگ خورد ,یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدامرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن .....
گوشی را برداشت, الو بفرمایید,
من: س س س سلام استاد,
استاد: سلام همای عزیزم, دیگه به من نگو استاد , راحت باش بگو بیژن....
خوبی, چه خبرا؟
من: خوبم ,فقط فقط...
بیژن_ میدونم نمیخواد بگی , منم خیلی دلم برات تنگ شده, میخوای بیا یه جا ببینمت؟
اخیه با این حرفش انگار دنیا را بهم داده بودند.
گفتم: اگه بشه که خوب میشه
بیژن: تانیم ساعت دیگه بیاجلو ساختمان کلاس, باشه؟؟
من: چشم ,اومدم
مامان و بابا هردوشون سرکاربودند
یه زنگ زدم مامانم, گفتم بیرون کار دارم, مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و....
آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار و حرکت کردم...
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─