🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_دهم 🎬 شب از نیمه گذشته و خبری از طارق نشده، پدرم
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 داعشی وحشی به سمت من و لیلا آمد و می‌خواست دستان ما را با بند لباس ببندد، پدرم تا این حرکت را دید بلند شد تا به سمت ما بیاید اما اون یکی داعشی با لگدی که به پشتش زد باعث شد پدرم به صورت زمین بخورد، مادرم با گریه‌های بلند و التماس‌های پی در پی همانند مرغی که به جوجه‌هایش حمله شده خود را روی من و لیلا و عماد انداخت و مدام التماس و تقلا می‌کرد تا شاید دل داعشیان به رحم‌ آید اما، مرد حرامی بازوی مادرم را گرفت و کشان کشان او را به سمتی که پدرم بود برد، الآن دیگه پدر و مادرم یک گوشه اتاق بودند و من و لیلا با دستان بسته و عماد با دهان بسته گوشه‌ی دیگر اتاق که روبروی پدر و مادرم قرار می‌گرفتیم بودیم. هیچ کدام درحال خودمان نبودیم بس که گریه کرده بودیم و ناله زده بودیم گلو و چشمهایمان به سوختن افتاده بود,یک لحظه از ذهنم گذشت که هدف داعشی‌ها چیست؟ چکار میخواهند کنند، که یکی از داعشی‌ها چاقویی خنجر مانند، از پر شال کمرش در آورد و رو به دیگری کرد و گفت: ابواسحاق، این‌ها قربانی من یا تو؟.... ابواسحاق نگاهی کرد و یک برق شیطانی در چشمانش درخشید و گفت: نه نه ابوعاص دست نگهدار... باید هنگام قربانی مجاهدان تکبیر بگویند، صبر کن الآن بر میگردم... خدای من، یا امام حسین علیه السلام، اینها چه می‌خواهند بکنند ...قربانی....چه کسی؟....به چه گناهی؟؟؟... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─