🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_سیزدهم 🎬 خدای من دو تا داعشی یکی بالای سر پدرم و
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 نمی‌دونستم حرکت بعدی‌شون چیه و قراره کدوم یکی از ما را جلوی چشم بقیه قربانی کنند، دلم می‌خواست اول کار من را تمام کنند چون اصلاً طاقت کشته شدن برادر و خواهرم را نداشتم... جسد غرق در خون پدر و مادرم هر یک به یه طرف افتاده بود و داعشی‌ها همه رفتند بیرون، فقط همون دوتایی که بار اول اومده بودن داخل، موندن، ابواسحاق جیب‌های پدرم را خالی کرد و هر دو هجوم بردند داخل تا اگر پول و طلا و اشیای گرانبهایی موجود بود به غارت ببرند من و لیلا و عماد را با دستان بسته با جسد بیجان و بی سر پدر و مادرم تنها گذاشتند، هرسه‌مان بس که ضجه زده بودیم، گلویمان گرفته بود و سکوت بود و سکوت، نگاه کردم به عماد دیدم خدای من خیره به چشم‌های نیمه باز پدرم، بود، دلم کباب شد برایش، آخه تو این سن، این غم، این صحنه‌ها براش از صد بار مردن بدتر بود، درسته ما ایزدی بودیم اما همیشه مصیبت‌هایی را که بر سر امام حسین علیه‌السلام آورده بودند از گوشه و کنار می‌شنیدیم و گاهی در سینه زنی و عزاداری‌های شیعیان شرکت میکردیم، الآن هم هیچ کس نمی‌دونست اما من شیعه بودم... داغ خودم را مقایسه کردم با خانوم زینب سلام الله علیها و متوسل شدم به ایشان و گفتم: اگر سر بریدن عزیزانت را دیدی منم، سربریدن عزیزانم را دیدم اگر به اسارت رفتی، الآن ما هم در چنگال شیطان گرفتاریم. خانوم به جان داداش بزرگوارتان سوگند یک صبری به من و خواهر و برادرم دهید که بتوانیم این زجر را تحمل نماییم... خانوم ، جان حسینت به دادمان برس... خانوم، جان حسینت نجاتمان بده... همینجور که در دل واگویه میکردم ناگاه دوتا داعشی بیرون آمدند، گویا، سرچیزی بحثشان شده بود... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─