─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋
#پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_سیام 🎬
همانند شبهای قبل با تکرار دیدن صحنهی سربریدن پدر و مادرم و هق هقهای لیلا از خواب پریدم... صدای اذان صبح بلند شد.... انگار با این اذانها میخواستند بگویند ما مسلمان راستین هستیم.
لیلا را در بغل گرفتم و محکم به خودم چسباندم و شروع به نوازش سرش کردم: گریه نکن عزیزکم، گریه نکن خواهرکم ما هنوز همدیگر را داریم باید عماد را پیدا کنیم، طارق هنوز هست علی هنوز هست و بالاتر از این ما خدا را داریم.
دلم گرفته بود، خواهر نازپرورده من که از مورچه هم میترسید، امشب بین موش و سوسک و پشه و... بر کف خاکی زیر زمین همسایه به خواب رفت. عجب دنیایست.... خدایا مپسند از این خوارتر شویم.... خدایا به دادمان برس...
باز هم با تیمم نمازم را خواندم، دمدمههای صبح بود که صدای تلق تلق راه رفتن کسی برپلههای زیر زمین باعث شد سریع بلند شویم و چادر و روبندههایمان را بپوشیم.
در باز شد و قامت ابوعمر در چهارچوب در نمایان شد، کلید برق را زد و تا چشمش به ما افتاد، قهقهای زد و گفت: عجب زندهاید؟فکر کردم تا حالا مردهاید... عجبجان سختید، مثل گربه هفتجان دارید، اگر جلوی چشمان من، پدر و مادرم را کشته بودند تا حالا هفت کفن پوسانده بودم و به طرف ما آمد با یک دستش چادر لیلا و با دست دیگرش چادر من را کشید و گفت: شما کنیز من هستید، لازم نکرده حجاب داشته باشید، سریع بیایید بالا، باید کمک ام عمر کنید تا وسایل سفرش را مهیا کند.... بعد خندهای زد و آرامتر گفت: بزار ام عمر برود... خانه که خالی شد با شما دوتا کارها دارم..... سریع .... در ضمن دیگه به من عمو و ابوعمر و... نمیگویید فقط اررررباب.... متوجه شدید؟؟
سرمان را به علامت تصدیق تکان دادیم و رفتیم بالا...
ترس تمام وجودم را فراگرفته بود، یعنی این کفتار پیر چه نقشهی شومی در سرش داشت.
من مشغول اتوکردن کوله باری از لباسهای ام عمر و دخترانش و بکیر ، پسر دیگرش که یک سال از عمر کوچکتر بود شدم و لیلا هم ظرفهای کثیف را میشست، هیچکدام از دختران ام عمر که روزگاری باهم همبازی بودیم، جلویمان ظاهر نشدند، دلیلش را نمیدانستم اما از این موضوع خوشحال بودم... دوست نداشتم آنها هم به چشم کنیز به ما نگاه کنند.
در حین کار صدای ابوعمر و زنش را میشنیدم که با هم صحبت میکردند.
ابوعمر: زن، شما باید زودتر میرفتید، مگه نمیبینید که دولت اسلامی حکم کرده اگر زنی بدون مردش از خانه خارج شود درجا تیرباران میشود، میترسم روزی من یا بکیر نباشیم و شما مجبور به بیرون رفتن شوید و جانتان را از دست دهید، با بکیر بروید... بکیر شما را میرساند و فردا برمیگردد، میخواهم سلما را به بکیر هدیه کنم که دلش خوش شود.
خدای من اینان که خود ازسینه چاکان دولت داعش هستند بازهم برای خانواده شان احساس امنیت نمیکنند,پس بدا به حال ما که ازجنس اینان نیستیم.
در همین لحظات فکری به خاطرم رسید... درسته... بعد از رفتن ام عمر و بچههایش ما دو نفر با ابوعمر تنهاییم، اگر فرصتی پیش بیاید با لیلا تنها شوم، باید نقشه ام را به لیلا بگویم وذخیالش را راحت کنم.
هر چه که بیشتر فکر میکردم، بیشتر ایمان میاوردم که ما میتوانیم کلک ابوعمر را بکنیم، آری آرزوی کنیزی بکیر را بر دلشان میگذارم ....
اگر قرار است که همش کشت و کشتار باشد چرا اینبار یک خونخواری مثل ابوعمر نمیرد...
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─