🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_چهلم 🎬 خدای من، لیلا تکان نمی‌خورد اول فکر کردم ک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 جلوی در هال چشمانم سیاهی رفت، ضعف تمام وجودم را گرفت آخر چندین و چند روز بود که غذای درست و حسابی نخورده بودم و رنج‌های روحی و جسمی زیادی کشیده بودم ولی اصلأ میل به خوردن چیزی نداشتم، آنهم از خانه‌ای که از آجر به آجر آن نجاست و حرام می‌بارید. جسد بی جان لیلا را تکیه به دیوار دادم و رفتم طرف زیر زمین، باید چادرهایمان را برمی‌داشتم.... به سرعت چادرم را پوشیدم و چادر لیلا هم برداشتم و دوباره لیلا را به دوش گرفتم و کنار در حیاط، جسد لیلا را دوباره به دیوار تکیه دادم، آهسته در را گشودم، تصمیم داشتم به خانه خودمان بروم، داخل کوچه را نگاه کردم، حتی پرنده هم پر نمی‌زد، انگار گرد مرگ بر در و دیوار کوچه پاشیده بودند. در را کامل گشودم و لیلا را بر دوشم گذاشتم با احتیاط به داخل کوچه آمدم و سریع خودم را به در نیمه باز خانه‌ی خودمان رساندم. لیلا را داخل خانه بردم و پشت در گذاشتم و خودم امدم در خانه ابوعمر را بستم. مثل اینکه لولا و قفل در خانه ما خراب شده بود، یه آجر از کنار دیوارذحیاط برداشتم و گذاشتم پشت در و دربسته شد. خدای من... خانه مان.... به طرف حوض آب نگاه کردم و صحنه‌ها پیش چشمم جان گرفت، خبری از اجساد به خون آغشته پدر و مادرم نبود اما خون‌های خشکیده و سیاه شده اطراف حوض به چشم میخورد... دوباره گریه ... دوباره ضجه..... بعد از ساعتی عزاداری نگاهم به جسم بی‌جان لیلا افتاد باید کاری می‌کردم. لیلا را به دوش گرفتم و به سمت حیاط پشتی خانه رفتم.. ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─