🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_چهل_و_دوم 🎬 لیلا را نزدیک باغچه کنار دیوار گذاشتم
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 خدای من این دزدان ناموس به لباس‌ها هم رحم نکرده بودند، لباس‌های نو و زیبا را برده بودند از بین اندک لباس‌هایی که باقی گذاشته بودند یک پیراهن عربی بلند و سیاهرنگ خودم با شال عربی که مال مادرم بود برداشتم و راهی حمام شدم... اخ خدای من شامپو بچه... شامپوی عمادم😭 کجایی برادرکم؟ کجایی عزیزکم؟؟، طاقت دیدن هیچ چیز را نداشتم به هرچه چشم میانداختم خاطره ای از عزیزی زنده میشد,سریع دوش گرفتم. داشتم از جلوی رخت کن رد میشدم چشمم افتاد به زنی که داخل آیینه میدیدم، وای خدای من این من بودم یا زنی میانسال؟در این چند روزه چقدر شکسته شده بودم، موهای سرم یکی در میان سفید شده بودند..... اینقدر غم داشتم که غم پیرشدن در نوجوانی در اینجا به چشم نمی‌آمد. درست است که میل و اشتهایی به خوردن نداشتم اما آدمیزاد است اگر موادغذایی به بدنش نرسد زود از پا می‌افتد. در‌ آشپزخانه که چیزی برای خوردن نبود، کابینت بغل ظرفشویی را باز کردم، آخه مادرم همیشه خوراکی‌های عماد و پذیرایی را اینجا می‌گذاشت، یک جعبه بیسکویت پذیرایی از آنهایی که عماد خیلی دوست داشت، آخرین بار خودم به دهانش گذاشتم😭 چند تا بیسکویت خوردم، چون امشب مطمئنم کسی مزاحمم نمی‌شود با خیال راحت باید تجدید قوا کنم، چون مطمئنم فردا قبل از ظهر بکیر از راه می‌رسد و وقتی ببیند که من و لیلا نیستیم و پدرش هم به درک واصل، شده، انوقت اولین جایی که زیر و رو می‌کند، خانه‌ی خودمان است و چه بسا نشانی‌های من و لیلا را به داعشی‌ها بدهد تا زودتر پیدایمان کنند و بی‌شک کلکمان را بکنند. لیوان آبی سرکشیدم، دلم لک زده برای یک راز و نیاز عاشقانه با خدای خوبم، از وقتی مسلمان شدم حتی یک وعده هم بی‌استرس نماز نخواندم، انگار که امتحان الهی از من بینوا از اولین لحظه مسلمان آوردنم شروع شده و من راضیم به رضایش... امشب می‌خواهم خودم باشم و خدایم... خدا باشد و خودم. ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─