🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_پنجاه_و_دوم 🎬 ناخودآگاه از زبانم پرید، ابوعماد، ن
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 مشخص بود ناریه اردوگاه را کامل می‌شناسد، محلی را نشان داد که تعداد زیادی کانکس بود و گفت: اینها سویت‌های قابل حمل هستند که توسط دولت‌های حامی داعش، برایشان فراهم شده و هر کدام از این واحدها به مسئولین داعش که با خانواده هستند یا زن جهادی دارند، تعلق دارد و یک طرف هم سوله‌های بزرگی شبیه سوله‌هایی که ما در آنجا اسیر بودیم، وجود داشت که ناریه آنها را نشان داد و گفت، اینها هم محل استراحت سربازان داعشی است از بیرون مثل سوله است اما داخلش زیادی لوکس است و در آخر چادرهایی را نشان داد و گفت، معمولاً برای آموزش دادن بچه‌ها چادرهای کوچک‌تر و برای آموزش بزرگترها، چادرهای بزرگتر را استفاده می‌کنند یعنی این‌ها یه جور مدرسه هستند. ماشین را نزدیک کانکس‌ها پارک کرد و گفت: من فیصل را به سوییت خودم می‌برم و یک چادر را نشان داد و گفت: آن چادر را‌ می‌بینی، محل آموزش کودکان چهار تا ده ساله است، اگر پسرت زنده گیر مأمورین افتاده باشد، احتمال زیاد باید در آنجا باشد... ناریه به سمت کانکس رفت، اما من دیگر طاقت نداشتم به سمت چادری که اشاره کرده بود رفتم، تقریباً دویست، سیصدمتری با کانکس‌ها فاصله داشت. چند تا پسر بچه اطراف چادر بودند... حرکاتم قابل کنترل نبود، نزدیک چادر شدم دو پسر بچه ایستاده بودند و یک پسر بچه هم پشت سرشان نشسته بود و سرش روی زانوهایش درحال گریه بود. رفتم جلو... روبنده‌ام را بالا زدم و نشستم تا قدم هم قد پسر بزرگتر، شود، دستش را در دستم گرفتم و گفتم: بزرگتر اینجا کیست؟یعنی معلم‌تان کیست عزیزم؟ تا این حرف از دهانم خارج شد، ناگهان.... دارد...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─