─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋
#پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_هشتاد_و_چهارم 🎬
رو به ناریه گفتم: الان؟!! میخوای با هم بریم نماز؟؟
ناریه: اون نمازی که اینا میخونن بخوره تو مغز نداشته شان... خودمون کار داریم، پاشو مدارک شناسایی که بهت دادم بیار... خودتم که خیلی وسایل نداشتی، اما نمیخواد چیزی، بیاری، پاشو...
با ترس و سوءظن آرام بلند شدم و چادرم را پوشیدم اومدم حرکت کنم که گفت: تنها نه...، عماد را باید بیاری
من: عمادددد؟!! بچه خوابه، مگه نمیخوای برگردیم؟ یعنی فیصل هم میاری...
ناریه با تحکمی درصداش که تا به حال با من اینگونه صحبت نکرده بود گفت: حرف اضافی موقوف... فیصل میمونه... عماد را بغل کن.
ترس تمام وجودم را گرفته بود، نمیدونستم چه نقشهای، تو سرشه، اما هر کار که میکردم به ضرر خودم بود، آخه تو اردوگاه نه هیچ کس من را میشناخت و نه براشون مهم بودم و برعکس، همه از ناریه فرمانبری، داشتند.
بالاجبار عماد را بغل کردم با هم از کانکس خارج شدیم.
در کابین عقبی را باز کردم و عماد را با احتیاط خواباندم تا بیدار نشه، عماد هم حالتی بود بین خواب و بیداری و نپرسید چکار میکنم و دوباره چشمهاش را روی هم گذاشت.
سوار شدم، در دلم متوسل شدم به امام دوازدهم، طارق همیشه میگفت: هرجا کارت گیر کرد، دست به دامان صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بشو، این آقا حجت زندهی خدا بر روی زمین است و محاله جوابت را ندهد.
از امامم درخواست کمک کردم و با ایشون عهد کردم اگر کمکم کند و از این مهلکه جان سالم بدر برم، تمام تلاشم را برای خدمت به شیعیان و در راه ظهور مولا، بکار میبرم.
ناریه: چی چی با خودت میگی، هنوز که نمیدانی میخوام چکارت کنم، دیوونه شدی، وای به حال وقتی بفهمی چی در انتظارت است.
خدای من..... این چی داره میگه... علنا داره تهدیدم میکنه....
خدااااا....... یا صاحب الزمان الغوث و الامان....
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─