🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_هشتاد_و_هفتم 🎬 با صدای بلند فریاد زدم: نه نه ناری
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 درست می‌دیدم علی بود. از نگاه خیره خودم خجالت کشیدم، سرم را انداختم پایین و گفتم: علی آقا شما اینجا چه می‌کنید؟ شما فرشته نجات من شدید. علی با همون لبخند مهربون همیشگیش گفت: داستانش مفصله، سرفرصت برات تعریف می‌کنم، عماد کجاست؟ اشاره کردم به ماشین علی به سمت ماشین ناریه رفت و گفت: تو این جهنم با این صداها هنوز مثل فرشته خوابیده....... داخل ماشین شد و گفت: سوار شو، باید این ماشین را سرجاده اصلی بگذاریم تا بتونن جسد را پیدا کنند، وقتی دیدم ماشین شما ایستاد، ماشین خودم را خیلی بالاتر پارک کردم تا اینجا پیاده آمدم تا این زنک متوجه حضورم نشه. اشاره کردم به ناریه و گفتم: شاید نمی‌خواست بکشتم.... علی: اگه یک لحظه دیرتر شلیک کرده بودم، کشته بودت، اینا بس که جنایت کردند، کشتن شما براشون ارزش کشتن یه پشه هم نداره، خودت را ناراحت این جونورها نکن، سوار شو تا کنار ماشین، وقت میگذره... کنار ماشین علی پیاده شدیم عماد را بغل کردم و سوار ماشین علی شدیم، عماد بیدار شد و با دیدن علی خیلی خوشحال شدژ انگار خدا را بهش داده بودند، هی می‌خواست چیزی بگه اما نمی‌تونست، علی گونه‌اش را بوسید و گفت: فلفل زبون، چرا شیرین زبونی نمیکنی‌هااا آهسته اشاره کردم به علی و بهش فهموندم که عماد لال شده، علی زد روی پیشونیش و به فکر فرو رفت. وقتی حرکت کردیم، چشمم افتاد به اشعه‌های، طلایی خورشید که به من چشمک میزد، یاد وقتی افتادم که با ناریه داخل نخلستان شدیم، فکر می‌کردم من طلوع خورشید را نمی‌بینم، اما برعکس شده بود و ناریه طلوع خورشید را ندید. رو کردم به علی و گفتم: چه طور منو پیدا کردید؟ چرا قیافه‌تان، این‌قدر تغییر کرده؟ علی: حالا بماند... بعداً مفصل میگم، حالا تو سؤال من را جواب بده... اگه قیافه‌ام تغییر کرده از کجا شناختیم؟؟ روم نشد بگم اگه چشم‌های مهربان تو را بین هزاران چشم ببینم باز هم تشخیصش میدم و گفتم: خوب از بچگی باهم بودیم، دخترخاله‌ات هستم دیگه.... اگه صد سال دیگه هم می‌دیدمت و موهاتم ریخته بودند و... بازم می‌شناختمت.... یکدفعه یاد فیصل افتادم ... من: علی آقا، تکلیف فیصل چی میشه؟میشه من برم بیارمش پیش خودمون؟ علی: نه نه... برگشتن توبه اردوگاه اصلأ صلاح نیست همین الآن دنبال ام فیصل می‌گردند آخه دوتا داعشی گفتند دیشب بعد از نماز، ناریه با ماشینش چند تا مرد رو بسته را برده داخل شهر و الآن به ناریه مشکوک شدن و وقتی ناریه به چنگشون نیافته، رفیقش را می‌گیرن... اگه تو بری مطمئنا گیر می‌افتی... من خودم یه فکری به حال فیصل میکنم. با خودم فکر کردم مگه علی شیعه نیست؟مگه برعلیه داعش نمی‌جنگه؟ چرا این‌قدر راحت حرف میزنه، انگار یکی از مقامات داعش هست.... روم نمی‌شد هی، سؤال بپرسم اما نمی‌دونستم که مقصدمان کجاست که خود علی گفت: .... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─