🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_نود_و_هشتم 🎬 علی ادامه داد: راستش اگه بخوام از او
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 تا اینکه یک روز متوجه شدم، هارون باباش که از دنیا رفته بود، بعثی بوده و خودشم گرایشات بعثی داره و یهودی بوده و پیش شوهر خاله یهودیش هم بزرگ شده و کلا دنیای ما دو تا مثل شباهت ظاهریمون نیست و از زمین تا آسمون فرق داره، شیطونه قلقلکم می‌داد که یه کم اذیتش کنم، رفتم تو نخش و حرکاتش را زیر نظر گرفتم، اونم حالا دیگه منو شناخته بود اما باهم رفیق نبودیم. هر روز تو جمع دوستان حرکاتش را تقلید می‌کردم و بعضی عاداتش را شاخ و برگ می‌دادم و بزرگنمایی می‌کردم و دوستام هم از خنده روده بر می‌شدند. آخرای سال تحصیلی بود که یه چیز جدید از هارون کشف کرده بودم و طبق معمول حرکاتش را در می‌آوردم که متوجه شدم یک نامردی هارون را آورده سر صحنه و جات خالی که ببینی، زدم و خوردم، خوردم و زدم خخخخحح خلاصه بچه‌ها ما را از هم جدا کردند و دیگه تصمیم گرفتم دور هارون را خط بکشم، آخه به هدفم رسیده بودم، این دعوا باعث شده بود که هیچ کس من و هارون را اشتباه نگیرد. یک هفته‌ای از دعوای من و هارون گذشته بود، یک روز صبح ورودی دانشگاه دونفر با کت و شلوار جلوم را گرفتند و اسمم را صدا کردند، برگشتم طرفشان و گفتم: بله، امرتون؟! یکی‌شون اشاره به ماشین سیاهرنگی با شیشه‌های دودی کرد و گفت: میشه چند لحظه مزاحمتون بشیم؟ با نگاه به ماشین، ترس برم داشت و گفتم: در خدمتم، همین‌جا امر بفرمایید. یکی‌شون محکم دستم را چسپید و بردم طرف ماشین و خیلی محترمانه و به زور سوار ماشینم کردند و.... ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─