─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋
#پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_نود_و_نهم 🎬
تا اینکه یک روز متوجه شدم، هارون باباش که از دنیا رفته بود، بعثی بوده و خودشم گرایشات بعثی داره و یهودی بوده و پیش شوهر خاله یهودیش هم بزرگ شده و کلا دنیای ما دو تا مثل شباهت ظاهریمون نیست و از زمین تا آسمون فرق داره، شیطونه قلقلکم میداد که یه کم اذیتش کنم، رفتم تو نخش و حرکاتش را زیر نظر گرفتم، اونم حالا دیگه منو شناخته بود اما باهم رفیق نبودیم.
هر روز تو جمع دوستان حرکاتش را تقلید میکردم و بعضی عاداتش را شاخ و برگ میدادم و بزرگنمایی میکردم و دوستام هم از خنده روده بر میشدند.
آخرای سال تحصیلی بود که یه چیز جدید از هارون کشف کرده بودم و طبق معمول حرکاتش را در میآوردم که متوجه شدم یک نامردی هارون را آورده سر صحنه و جات خالی که ببینی، زدم و خوردم، خوردم و زدم خخخخحح
خلاصه بچهها ما را از هم جدا کردند و دیگه تصمیم گرفتم دور هارون را خط بکشم، آخه به هدفم رسیده بودم، این دعوا باعث شده بود که هیچ کس من و هارون را اشتباه نگیرد.
یک هفتهای از دعوای من و هارون گذشته بود، یک روز صبح ورودی دانشگاه دونفر با کت و شلوار جلوم را گرفتند و اسمم را صدا کردند، برگشتم طرفشان و گفتم: بله، امرتون؟!
یکیشون اشاره به ماشین سیاهرنگی با شیشههای دودی کرد و گفت: میشه چند لحظه مزاحمتون بشیم؟
با نگاه به ماشین، ترس برم داشت و گفتم: در خدمتم، همینجا امر بفرمایید.
یکیشون محکم دستم را چسپید و بردم طرف ماشین و خیلی محترمانه و به زور سوار ماشینم کردند و....
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─