🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_صد_و_نوزدهم 🎬 استاد خیره نگاهم میکرد، یکدفعه با ص
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 خیلی دوست داشتم خودم زودتر به خانه برسانم و به علی اطلاع بدهم، دوباره قامت زیبای علی جلوی در ورودی که با تکان دادن دست و سر و تمام اعضا و جوارحش، خودش را می‌کشت تا توجه‌ام را جلب کند، یه کم شیطان شدم، سرم را انداختم پایین، انگار ندیدمش و خیلی راحت از کنارش رد شدم. صدای علی بود پشت سرم: عه بانووو، نازبانو، دکتر... خدایا شکرت بانوی نازنینم کور و کر شد رفت پی کارش خخخخ و محکم دست مردانه‌اش دستم را گرفت... من: عه تویی؟!فکر کردم روحت هست خخخخ علی: عجب...... حالا دیگه همسر گرامت هم نمی‌شناسی، برگو چه به خوردت دادند که تمام زندگی ات، دار و ندارت، پناه گاه امنت و غلامت را نشناختی؟😉 من: شناختمت، تازه من از، فرسنگ‌ها بوت را حس می‌کنم آقااا، خواستم سر به سرت بذارم، علی..... نمی‌دونی چی چی شد.... علی: حدس می‌زنم، حالا بزار برسیم خونه ، توهم نمی‌دونی چی چی شده.... بازم علی برد، دوباره حس کنجکاویم به غلیان افتاد، یعنی چی شده؟ علی: صبرکن دخترک فضول، اینبار دیگه چیزی نیست که بخوای دزدکی بری سر وقت کیفم... اشاره کرد به سرش و ادامه داد: اینجاست... نهار و نماز و.... تمام شد یک چایی عراقی ریختم و نشستم روی مبل و گفتم: علی من بگم یا تو می‌گی؟؟ علی زد زیر خنده و گفت: بیچاره این یهودیا که انتر دست من و تو شدن. در حالی که خیره شده بودم تو چشاش گفتم: نه بیچاره یک دنیا که بازیچه دست این خناثان شدند و شروع کردم به تعریف هرچه که دیده و شنیده بودم... علی: نه عالیه.... آفرین .... امیدوارم طی همین روزها خبرهای بهتری بشه، یعنی تو یک نفوذی بالفطره‌ای.... زاده شدی که سراز کار شیاطین در آوری... من: حالا تو بگو چی شده، بگو که دارم از کنجکاوی می‌ترکم. علی: به چشم ای همسر فضولک خودم... و شروع به گفتن کرد. ...💦🌧💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─