─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋
#پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_صد_و_بیستم 🎬
خیلی دوست داشتم خودم زودتر به خانه برسانم و به علی اطلاع بدهم، دوباره قامت زیبای علی جلوی در ورودی که با تکان دادن دست و سر و تمام اعضا و جوارحش، خودش را میکشت تا توجهام را جلب کند، یه کم شیطان شدم، سرم را انداختم پایین، انگار ندیدمش و خیلی راحت از کنارش رد شدم.
صدای علی بود پشت سرم: عه بانووو، نازبانو، دکتر... خدایا شکرت بانوی نازنینم کور و کر شد رفت پی کارش خخخخ و محکم دست مردانهاش دستم را گرفت...
من: عه تویی؟!فکر کردم روحت هست خخخخ
علی: عجب...... حالا دیگه همسر گرامت هم نمیشناسی، برگو چه به خوردت دادند که تمام زندگی ات، دار و ندارت، پناه گاه امنت و غلامت را نشناختی؟😉
من: شناختمت، تازه من از، فرسنگها بوت را حس میکنم آقااا، خواستم سر به سرت بذارم، علی..... نمیدونی چی چی شد....
علی: حدس میزنم، حالا بزار برسیم خونه ، توهم نمیدونی چی چی شده....
بازم علی برد، دوباره حس کنجکاویم به غلیان افتاد، یعنی چی شده؟
علی: صبرکن دخترک فضول، اینبار دیگه چیزی نیست که بخوای دزدکی بری سر وقت کیفم... اشاره کرد به سرش و ادامه داد: اینجاست...
نهار و نماز و.... تمام شد یک چایی عراقی ریختم و نشستم روی مبل و گفتم: علی من بگم یا تو میگی؟؟
علی زد زیر خنده و گفت: بیچاره این یهودیا که انتر دست من و تو شدن.
در حالی که خیره شده بودم تو چشاش گفتم: نه بیچاره یک دنیا که بازیچه دست این خناثان شدند و شروع کردم به تعریف هرچه که دیده و شنیده بودم...
علی: نه عالیه.... آفرین .... امیدوارم طی همین روزها خبرهای بهتری بشه، یعنی تو یک نفوذی بالفطرهای.... زاده شدی که سراز کار شیاطین در آوری...
من: حالا تو بگو چی شده، بگو که دارم از کنجکاوی میترکم.
علی: به چشم ای همسر فضولک خودم... و شروع به گفتن کرد.
#ادامه_دارد...💦🌧💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─