۲۶۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش چهارم محبت شهید به خویشاوندان 🔹خانم نظری از بستگان شهید: یک روز به امامزاده علی‌اشرف(ع) رفتم. بعد از زیارت امامزاده و شهدا و اهل قبور، به سر مزار شهید عباس دانشگر رفتم و فاتحه خواندم. بهش گفتم: «شنیدم تو حاجت می‌دی؛ ولی من باور نمی‌کنم. من یه حاجت دارم یک ساله درخواست و التماس می‌کنم و حاجتم برآورده نمی‌شه.» موقع خداحافظی از امامزاده دوباره از دور گفتم: «عباس‌جان، از محبت‌هایی که شما به مردم دارید برای من سخته قبول کنم.» همان شب در عالم رؤیا عباس را دیدم. به من گفت: «شما که باور ندارید، چرا سر مزارم اومدید؟ پس باور دارید.» در خواب یک سکه به من داد. وقتی بیدار شدم، بسیار شرمنده شدم که با آن لحن با شهید صحبت کردم. فردای آن روز دعایی که یک سال دنبال آن بودم، به مرز اجابت رسید. یقین کردم که شهدا حرف ما را می‌شنوند. ...