🌷 خاطرات همت: 🌿 زنگ زده بود که نمیتونه بیاد دنبالم. باید منطقه می موند. خیلی دلم تنگ شده بود. آنقدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم برم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد. وقتی رسیدم، کف آشپزخانه تمیز و همه میوه های فصل توی یخچال چیده شده بود. کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود، با یک نامه... عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼