eitaa logo
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
5.2هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
74 فایل
🕊️این کانال دلی است و شما دعوت شهدایید🕊️ سروش ، شاد ، روبیکا ، ویراستی⇣ @rahiankhuz مدیر⇣ @jamandehazsoada گروه مطالب ارزشی⇣ https://yun.ir/t1vozb کانال فاتحان نُبُل و الزهرا⇣ @fatehan94 برای تبادل⇣ @Rahyan_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 خادم الشهید نوشت: اینبار خاطره ایی متفاوت از دختر خانوم ۱۷ ساله ایی که می گفت چند سال است خادم الشهدا بودم ولی پام کج رفت و... پام به گناه های بد کشیده شد💔 ولی به واسطه.... همین شهدا به مسیر برگشتم.... از نامه ایی که نوشت تا خواب.... 🕊 قرار ما شب جمعه ها ساعت22🕊 خاطره های خودتون رو برای ما بفرستید ، چه بسا به واسطه هم خاطره ها عزیزانی با خواندن آنها متحول بشن 🌹 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
سلام وقت بخیر ، من خودم سال ها بود کار جهادی می کردم و خادمی شهدا می کردم در پیام رسان های مختلف به دلیل کاری وخانواده مجبور شدم از این فضای خادمی دور بشم و به قول معروف چوبش را خوردم! آدم خیلی با ایمانی بودم ، پای اعتقاداتم ایستاده بودم حس می کردم که واقعا کنار شهدا هستم ، خیلی خودسازی می کردم و حتی گاهاً به من الهام میشد، خلاصه نمی‌دونم به واسطه کدام گناهم از این راه دور شدم ، کم کم حس می کردم روحی روانی داغون شدم، از خدا دور شدم ، نماز هام، از رفیق شهیدم دور شدم ، از امام زمان از همه کم کم دور شدم آرامش روحی ام از بین رفت کم کم خودم حس می کردم واقعا دارم بد میشم چی شد از این آدم مومن به اینجا رسیدم درگیر هوا و هوس خودم شدم ، حتی درگیر احساسات مزخرف شدم، پام دیگه لغزید افتادم هروقت می خواستم توبه کنم ناامید میشدم باز برمی‌گشتم کم کم حتی حجابم داشت از بین می رفت... نمیدانم چرا اینطور شد، با نامحرم راحت گفت و گو می کردم دیگه تهش شد وارد رابطه شدم،ولی زیاد طول نکشید خودم تمامش کردم نمی دانم چرا هی می گفتم پس امام زمان چی؟! روانم بهم ریخته بود از کاری که با خود کردم به حرف امام علی رسیدم که می گفت گناه کم کم همه چیز رو ازت سلب می‌کنه... من به خودم آمدم دیدم غرقم در گناهان رفتم برای امام زمان نامه نوشتم گفتم کمک کن منو راه درست رو جلوم بزار من دیگه نمی تونم خودم رو به شما واگذار می کنم ، از همه جا داغونم من چند روز گذشت،دیدم به صورت خیلی اتفاقی شهید نوید را دیدم عکسش بود خیلی این شهید به دلم نشست عجیب انجا بود ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#خاطره_ارسالی شیدا... از بی حجابی تا شهید نوید صفری چه شد که شیدا می گفت: اخی اگر شهید بود ثابت می
💡 سلام من شیدام ! یه دختری ک ازنظر بقیه آروم و مغرورم ولی خودم دوستای زیادی داشتم دوستایی که همشون دوست پسر داشتن همشون، حتی گاهی وقتا دوستام میخواستن دوستای وست پسرشونو بهم معرفی کنن باهم دوست شیم من راستش خداروشکر هیچوقت اهل این کارا نبودم ولی با دوست پسرای دوستام جایی میرفتیم منم بودم منم باهاشون حرف میزدم دوست چادری نداشتیم ولی هر کی رو میدیدیم مسخرش میکردیم 🥺یادمه محرم اون ده روز اول دوستام همه رفتن شمال من نرفتم خونوادم زیاد خوششون نمیاد از این چیزا، خودمم راحت نبودم.. یه جورایی برام خدا و امام حسین معنی نداشت میگفتن اگه وجود داشتن بهم ثابت میکردن، اگه وجود داشتن باید میدیدم دیگ، ی جورایی کافر شده بودم نماز خون نبودم، چادری هم نبودم یه روزی توی تلگرام درسی با ی گروه اشنا شدم دیدم از این گروه هاست ک امام حسینه اولش خندیدم گفتم بزار ببینم چ جوریه، مدیرش یه دختر خانم بود از امام حسین میگفت از خدا میگفت اوایل واسه برنامع کنکوریش عضو بودم ولی بعضی شبا تا دیر وقت بیدار بودم گفتم بزار ببینم چی میزاره همش میگفت خدا، یاس کبود، امام حسین، ابالفضل، گفتم ینی چی اینا مسخره کرده بیکاره، کارم یه جا گیر بود ذهنم روانم اشفته بود دو ماه درگیر اون کار بودم همه جوابم میکردن بریده بوددم😔 خلاصه رفتم ناشناسش بهش پیام دادم ک امام حسین کو دیگ بس کن چیزی نگو، خییلی متن برام فرستاد گفت صبر کن هست باید بهش دل بدی، دوباره بیخیال شدم گفتم مسخرست اره بین هفتاد ملیون جمعیت میاد تو دل منو میخونه ک چم هست. دیدم داره از گروه میره یهو دلم گرفت نمیدونم چم بود وابستش شده بودم. رفتم ناشناس گفتم نروو،پیویش داد بهم گفت بیا حرف بزنیم باهم، گوشیم خراب شد تا دو هفته باز انگاری معجزه بود بعد دوهفته رفتم ناشناس پیامش دیدم رفتم پیویش دردو دل کردم حرف زدم اروم شدم ولی باز اعتقاد نداشتم وسط حرفا ی فیلم فرستاد گفت این داداشش منه... من همونجا عاشق اون اقا شدم🫠 نمیدونم اون فیلمو صدبار دیدم داشت خاک کفش اون مردمو میبوسید چقدددد زیبا بوددد بهش گفتم این داداشتهه، چقد کراشه🥺فکر کردم زندست گفتم نشون دوستام بدن شمارشو دو سوته درمیارن زنگ میرنن بهش، گفت شهید شده، ناراحت شدم🥲خییلی خوشکل بود خییلی، دوباره بحث نمازو و چادرو اورد وسط گفتم ب مسخره اگ داداشت بیاد ب خابم چادر میپوشم😔بدش اومد گفت مسخره میکنی؟ گفتم نه شرطه، بیاد بخابم میپوشم،، فرداشبش پیام داد شیدا همرزم شهید پیام داره واست، گفتم چی شده حالا؟ گوش کردم هفده دقیقشو دوباررر گوش دادم، اشک ریختم باهاش انگاری نصیحتم میکرد، یه جملش قلبمو به درد اورد... یه قدم بردار برای خدا، خدا ببین چیکار میکنه واست... 🥲 حدودا دوشب گذشت از اون پیام گذشت ی پیام بهم رسید دوستام گفتن قراره بریم بیرون ، اون شب حالم بد بود چون کارم هیچ جوره درست نمیشد دیگ ی جورایی قطع امید کرده بودم گریم میومد، ولی دوستام بودن نمیرفتمم میگفتن تو اُمُلی، گفتم چیکار کنم پس امشب نمیتونم برم، ی پیام دادم به مدیر گروه گفتم دعوتم، گفت نرو پا بزار ب دلت، دوستامم مدام زنگ و پیام کلافه شدم جواب هیچکدوم ندادم نشستم چشای اشکیمو بستم تو دلم از ته دل گفتم نوید صفری صدامو میشنوی میگن شهید شدی، اگ راسته ک معجزه داری کاری ک دوماهه گرفتارشم درستش کن، خستمم😭قول میدم صدتا صلوات برات بفرستم ی زیارت عاشورا هم بخونم برات.. خابیدم دیگ شب بود ساعت ده شب یازده بود.. صبحش ی دوستم پیام داد گفت شیدا خدا رحم کرد نیومید گفتم چی شده مگ گفت دیشب دوست پسر مهشید چاقو کشیده تو باغ، پلیسا ریختن بچه ها کلانترین😭😭😭😭من میلرزیدم ب خودم، دیگ چیزی نگفتم فقط میترسیدم و حالم بد شدـ.. ساعت دو ظهر بود دیدم ی پیام اومده ک کارت اوکی  شد.. 😳😳من خاب میدیدم کاری ک دوماهههه فقط گیرش بودم کاری ک هیچ امیدی نداشتم بهش😭😭😭😭داشتم خاب میدیدم، باور نمیکردم ینی اون شهید من گناهکارو دید و جوابمو داد؟؟؟ میخواستم هر جوری هست برم دیدنش با چادر؛! شیدای بی حجاب الان میخاد چادری شه بره پیشش براش شمع ببره😭😭و تاابد کنیزیشو کنه😭😭 من تا ابد مدیونتم اقای صفری 🙏😭 دعا کنید بتونم برم مرقدشم ببینم و نذرمو ادا کنم💔😭 ولی میدونم تو این مسیر دوستامو. دیگ ندارم و تنهام ولی خدا رو دارم و این شهید رو... 🥺🙏 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 | ایتا | ویراستی | سروش | روبیکا | [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
34.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️ فیلمی که در خاطره اشاره می کرد درمورد شهید این بود ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 | ایتا | ویراستی | سروش | روبیکا | [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
. | " ایشون اهل بگو و بخند بود و فضای ناراحت محلی را که وجود داشت برطرف میکرد. اگر بحثی می شد ؛ اهل قهر نبود . . . "| ▫️ به نقل از مادر گرامی شهید . | ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 | ایتا | ویراستی | سروش | روبیکا | [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
الا و بلا چادر... دو سال از تحولم می گذشت و من تازه با حضرت زهرا اشنا شده بودم آن هم دقیق انگار که با دلم بازی کرد... نماز شبم رو خوندم، برگه را آوردم نوشتم من قول میدم تا اخر روز عمرم چادر سر کنم! از شما میخوام که به من این توفیق رو بدی که.... خلاصه نامه رو نوشتم گذاشتم لای قرآن به مادرم گفتم میخوام چادر سر کنم گفت نه تو هنوز کوچیکی چادر برا چیته؟! گفتم من چادر میخوام الا و بلا... گفت: هزینه چادر خریدن ندارم! نمیدونم چجور شد ولی گوشواره هامو فروخته بودم و ی مقدار پول تو حساب بود که دقیقا هزینه چادر میشد بهش گفتم من با اینا چادر میگیرم! انگار که زبونش بسته شد دیگه مانعی نیاورد رفتم و چادر رو گرفتم میخواستیم بریم بیرون! قبلش مادرم راضی نمی شد بپوشمش میگفت نه! شبش گفتم: من چادر هم گرفتم پس خودت باید مادر منو راضی کنی... چادر بپوشم.... نمی دونم چی شد مامانم با خوشحالی گفت باشه بپوش😳 من هنگ کرده بودم مگه میشه؟ این مادر مگه این همه مخالف نبود... چادر را سرم کردم.‌... نمی دانم ولی شبیه حرز است برای من... نمی دانم هم دلیلش چیه ولی چادرم بوی خاصی داره... هرچقدر هم بشورش هنوز اون بوی خوب تو چادرم مونده! هروقت هم برای حضرت زهرا گریه می کنم اون بوی چادر بیشتر میشه... شاید بوی مادرم زهرا باشه...:)🕊 🇮🇷|دعوت شهدایید|@rahiankhuz|🇵🇸
کرامت جهانگیر مرادی انتهای سال 1390 بود و من و خانم که حدودا یک سالی بود ازدواج کرده بودیم و در خانه پدری ساکن بودیم تصمیم گرفتیم چون کار من اهواز بود منزل را هم به اهواز منتقل کنیم . اما مشکل این بود که نه وقت گشتن دنبال خانه را داشتم نه پولش را ! . به یکی از دوستان پاسدار اهوازی سپردم خانه برایم پیدا کند و با یکی از پاسداران ایذه ای هم صحبت شده بود قرا شد اگر وامش جور شود 4 میلیون به من قرض دهد . مسجد بودیم و یادواره شهید سردار جهانگیر مرادی . فرمانده وقت سپاه یزد سخنران بود و گفت : از شهدا بخواهید دست آنان باز است . من هم که درگیر فکری داشتم برای منزل حین برنامه به شهید عرض کردم : بابا شهید مرادی ، یک همسایه ای گفتند چیزی گفتند ! بیا و یک خانه برای ما اهواز جور کن! هنوز برنامه ادامه داشت که دوست پاسدار اهوازی زنگ زد و گفت : یک منزل پیدا کردم با 10 میلیون تومان رهن . گفتم : سجاد من 6 تومان بیشتر ندارم لطفا بگرد و یک منزل دیگر با داشته ما پیدا کن و خدا حافظی کردم و به برنامه برگشتم . برنامه تمام شد و من به سمت منزل خواهرم که دو کوچه با مسجد فاصله داشت حرکت کردم . هنوز به کوچه اول نرسیدم که یک دفعه به یادم آمد که : عه من الان از شهید مرادی خانه خواستم خب شاید خودش خانه را جور کرده بود . گفتم : بابا شهید جهانگیر ممنون که خونه را جور کردی بیا و آن 4 میلیونی که کم داریم هم جور کن. هنوز شاید این جمله ام تمام نشده بود که برادر پاسدار ایذه ای که برنامه یادواره هم به همت او بود زنگ زد و گفت : وام من جور شد ، فردا بیا و 4 میلیون به شما قرض بدهم! به همین سادگی حاجت ما را شهید مفقود الاثر سردار جهانگیر مرادی به وسیله دو پاسدار حل کرد. 🇮🇷|دعوت شهدایید|@rahiankhuz|🇵🇸
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#استوری #دلنوشته #رفیق_شهید #نوید_با_معرفت🕊 گفته بودی هروقت بگویید السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
هرشب قبل خواب کتاب شهید نوید صفری می خواندم... انقدر این کتاب لذتم می برم که نگاهم به ساعت می افتد دقیقا 01:00 شده است ولی هنوز دلم نمی خواهد از این کتاب دل بکنم خوشبحالت برادر نوید چه با معرفت بودی! توی تک تک فصل های کتاب از شما به این اسم یاد می کردند... نوید با معرفت می گفتی من مثل رسول بعد شهادت کار مردم راه می اندازم... کتاب را بستم و تو دلم گفتم اقا نوید شما که انقدر بامعرفتی! خودت گفتی من بعد شهادت کار مردم رو راه می اندازم راستش مشکل من اینه و ی مدتی هست درگیرشم میشع برام درستش کنی ؟!:) همیشه باورش داشتم می دانستم حرفهای منو رو می شوند گفتم: می‌دونم حرفامو شنیدی! صبح بیدار شدم مشکلم رو حل کرده بود:) السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین🕊 🇮🇷|دعوت شهدایید|@rahiankhuz|🇵🇸
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
رفقایی که بیدارید ... خاطره خود را از صبح جمعه ۱۳ دی ۹۸ برایمان بنویسید تا صبح با هم گریه کنیم @ja
روز فراق جمعه ۱۳ دی ۹۸ بیدار شدم جمعه این ساعت بیدار نمی شدم این ساعت که بچه ها خواب بودند تلویزیون روشن نمی کردم کادر مشکی کنار تصویر شکه ام کرد تقویم را مرور کردم چه خبر است؟ شهادتی نیست که امروز تا تصویر آمد تا صدای تلاوت قرآن آمد و لا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله گریه آمد گریه ای که تا آن زمان حتی برای رفقای شهیدم هم از گونه های من نریخته بود بغضی عظیم مگر چقدر می شناختمش؟ هیچ! چرا پس اینقدر دلمان سوخت؟ چون سوخت؟ چرا جگرمان تکه تکه شد؟ چون تکه تکه شد؟ 🇮🇷|دعوت شهدایید|@rahiankhuz|🇵🇸
روز فراق جمعه ۱۳ دی ۹۸ تا مدتها دپرس بودم... بدترین جمعه عمرم بود... پی نوشت : و برای حاج قاسم بهترین جمعه عمر😭 🇮🇷|دعوت شهدایید|@rahiankhuz|🇵🇸
روز فراق جمعه ۱۳ دی ۹۸ لحظه شهادت حاجی، تو خواب ناز بودیم 😔 ولی او ... فقط یه جمله شهادت حاجی ، باعث شد متحول بشیم. 🇮🇷|دعوت شهدایید|@rahiankhuz|🇵🇸
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
چهارمین سالگرد خادم الشهید سرهنگ پاسدار شهید عبدالحسین مجدمی این شهید عزیز قبل از مسئولیت فرماندهی
✨ رفته بودیم جایی گفتن ایشون میاد سخنرانی دارن منم که ایشون رو نمی شناختم... به قول همسرش گمنام بود کسی از کارهاش خبر نداشت در عین همه عاشقش بودن همه دوستش داشتن چه کسانی که همفکرش بودن چه نبودن... همه بچه ها نشسته بودن داشت درمورد مسئله و فضای مجازی می گفت.... داشتن پذیرایی می کردن یکی از بچه ها بلند شد.. پاش ب شدت آسیب دیده بود ولی اصرار داشت خودش پذیرایی کنه ظرف غذارو برد سمت ایشون نزدیکش که شد تمام شیرینی ها ریختن زمینن.... داشت حرف می زد حرفاش رو قطع کرد گفت: فدای سرت دخترم اشکالی نداره از جاش بلند شد خودش همه ی شیرینی های که ریخته بودن رو جمع کرد و نذاشت کسی دست بزنه! دوباره به دخترع لبخند زد و تشکر کرد... همینقدر آروم... به حرفاش ادامه می داد و من نگاهش می کردم... در عینی که مسئول برنامه کلی عذرخواهی کرد خودش خیلی اروم رفتار کرد و گفت: هیچی نشده .. ادامه داد چطور آنقدر وجودش آرامش داشت؟! چرا این همه بوی شهادت می داد؟! راست میگفتن ابو علی اینجایی نبود... از اون روز به بعد دیگه ندیدمش! فقط کارهای خوبش یا رفتار هاش یا کمک هاش دور تادور به گوشم می رسید...🕊 حقیقتا بعد شهادتش دلم خیلی شکست! خوش به سعادتش 🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 | .... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
ای کاش نبودم.بدترین شبِ کاری... ▪️یکم بهمن ۹۸ ساعت ۲۳:۰۵: افسر شب بودم.ای کاش نبودم. ای کاش نگهبان خونه‌ی ابوعلی بودم تا شاید در کارنامه‌ی اعمالم ثواب نگهبانی از خونه‌ی شهید رو واسم مینوشتن.اما حیف که نشد! منو و علیرضا تو محوطه ناحیه ایستاده بودیم و گرم گپ و گفت که یهو صدای شلیک!! ۴ گلوله رو شنیدیم!!! طبق معمول این صداها برای ما عادی بود اما یه خورده دلم شور میزد! ▪️ساعت ۲۳:۲۵ : رضا زنگ زد اما گریه اجازه‌ی حرف زدن بش نمیداد.😰 یا حسین!چه خبره! اولین باره رضا با حالت گریه بم زنگ میزنه! گفتم خیره ابومحمد!چی شده؟ گف حجی ابوعلی رو زدن!😭 چی؟ابوعلی؟!کجا؟کی؟چه‌جوری؟گف پیش خونشون تیرش کردن!الانم داریم میبریمش بیمارستان! مثل شخصی که کمک میخواد و مات و مبهوت به این در و اون در میزنه نمیدونستم باید چیکار کنم! به هر کدوم از بچه‌ها زنگ میزنم جواب نمیده. عه! شاید کل این داستان ۱۵ دقیقه طول نکشید. دوباره زنگ زدم به رضا که احوال ابوعلی رو بپرسم که دیدم... ای داد بی داد نمیشد بفهمم رضا چی میگه اصلا! این دفه صدای گریه و ضجه‌ی رضا بیشتر بود. ای کاش زنگ نمیزدم! فهمیدم که ابوعلی دیگه تموم کرده و روح پاکش رفته اون بالا بالاها! رضا هم بین گریه‌هاش میگف حجی ابوعلی راح... ابوعلی راح! انا لله و انا الیه راجعون. اینجا بود که دیگه نشستم روی زمین مانند کسی که با خودش زمزمه می‌کرد "لقد انکسر ظهری"! 🕊رفیق شهید
🕊 از اون روزهایی بود که تازه رفیق شهید پیدا کرده بودم.. میشد گفت من مسیر زندگی ام تغییر کرد، زندگی من را سر و سامان داد انگاری که خانه پر از غبار بودم که ایشان خانه تکانی اش کرد گفت بودند به من شهدا زنده هستند.. صدایت را می شنوند.. یجایی خونده بودم شهدا شبه جمعه میرن وادی السلام به دیدار رفیق هاشون منم عادت داشتم هر پنجشنبه برای حاجی نامه می نوشتم و خیلی دقیق میگفتم سلام من را به فلان شهید برسان.. و ایمان قلبی داشتم که نامه من خوانده می شود اسامی را لیست میکردم و می گفتم امشب من را کنار این شهید یاد کن.. بعدی مدتی گذشت من خیلی بی تابی میکردم.. می گفتم تو این همه منو اونجا یاد میکنی پیش رفیق هات نمیشه منو هم دعوت کنی اونجا دوست دارم ببینم چه شکلیه کیا هستن ؟! مگه نامه های منو نمیخونی ؟! بعد چند شب خوابش را دیدم داشتم از کنار حسینیه می گذشتم بالایش نوشته بودن بیت الزهراء س یک آن حاجی از آن حسینیه آمد بیرون لبخند زد و امد سمتم نگاهم کرد و با انگشت اشاره گفت: تو دعوتی بیا.. رفتم داخل حسینیه تو ذهنم می گفتم پس شب جمعه ها اینجا جمع میشین همشان لباس جهبه پوشیده بودن هنوز بی ادعا صاف و ساده و پاک هرکه را نگاه میکردم من را می‌شناخت.. چمران را دیدم آوینی و خیلی از بچه های دیگه را همشان‌من را می شناختند.. دقیقا‌ حاج قاسم وادی السلام یادم میکرد.. سفره را پهن کردن حضرت امام خمینی ره نشست سر سفره چقد لبخندش سراسر آرامش داشت اروم آروم بچه ها جمع شدن.. نشستن دور هم چقدررر حالشان خوب بود می خندیدند غذا اوردن گفتن این غذا را امروز مادرمان حضرت زهرا س پخته به منم گفتن بیا بشین با ما بخور منم سر سفره نشستم فقط صدای خنده هایشان می پیچید باهم دیگه شوخی می کردند غذا را که اوردند واقعا انگار غذا از بهشت بود همینقدر خوشبو و خوشمزه بود... غذا را مادرمان حضرت زهرا س پخته... از خوابم پریدم... اولین چیزی که به ذهنم رسید این‌بود که: حاجی وادی السلام دعوتم کرد... پس نامه های منو میخونه... وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ🕊 🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 | .... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#خاطره #حاج_قاسم #دعوتنامه🕊 از اون روزهایی بود که تازه رفیق شهید پیدا کرده بودم.. میشد گفت من مسیر ز
چند ماهی بود بنا به مشکلاتی درگیر افسردگی شدید شده بودم... کاملا حسش میکردم برای اینکه این حس غم و ناامیدی روی من غلبه نکند هرشب فیلم استاد پناهیان درمورد ناامیدی و... گوش می دادم... ولی ی ماه بعد افسردگی من باز شدت گرفت... از حاج قاسم کمی دور شده بودم و کمک می خواستم واقعا احتیاج داشتم کسی مرا کمک کند چون حس میکردم دارم غرق میشوم انقدر گله داشتم برگه را اوردم و نوشتم سلام این رسم رفاقت ما بود ؟ چرا کمکم نمیکنی منکه این همه صدایت میزنم چرا هیچ اتفاقی نمی افتد؟؟ چرا حال من خوب نمی شود؟؟ خیلی گلایه کردم... بعد چند روز که گذشت من خیلی اتفاقی با مردی آشنا شدم از خادمان شهدا بود.. نمی دانم چرا ولی انگار یکی روی شانه ام می زد بهش بگو کمکت می‌کنه بهش بگو اومده کمکت کنه.... خودم هم نفهمیدم تمام حرف ها رو چطوری به ایشان زدم انگار غیر ارادی بود که همه چیز را بهشان گفتم... گفتم حالا چه کنم ؟ آخرش گفت: ما بهت سپردیم چیکار کنین! با رفیقت قهر نکن خودت ضرر می‌کنی راست می گفت... همان چیز را که سپرد انجام دادم حتی دو روز طول نکشید همه آن حس غم و افسردگی یک آن از بین رفت همه اش... فکنم حاج قاسم او را فرستاده بود.. ولی هرچی بود آن مرد اهل اینجا نبود... وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ🪴 🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 | .... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#پویش📍 #شهدا_زنده_اند🕊 سلام علیکم عزیزان شهدا ، اگر کسی خاطره ایی از #عنایت شهدا دارد تمیز و مرتب
یکی از دوستانم که هیچ اعتقادی به شهدا نداشت.... برادرش تصادف کرد و رفت توی کما همینطور هر ساعت هوشیاری اش پایین می امد... و وضعش بدتر میشد.. برایش نوشتم توسل کن به اقا نوید گفت: من به هیچ کدام اینا اعتقاد ندارم، ن ذکر ن امام. ن حضرت فقط خدا... با این حرفش خیلی اذیت شدم.. همینطوری توی دلم گفتم: اقا نوید خودت بهش نشون بده... داداشش رو بهش برگردون... یک روز بعد پیام داد: بردارم به هوش اومد... وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ🪴 🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 | .... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#پویش📍 #شهدا_زنده_اند🕊 سلام علیکم عزیزان شهدا ، اگر کسی خاطره ایی از #عنایت شهدا دارد تمیز و مرتب
سال یازدهم برای راهیان نور ثبت نام کرده بودم، ولی وقتی تاریخش اعلام شد هم زمان بود با مراسم ازدواج یکی از اقوام و خانواده مخالف این بودن که تو مراسم نباشم تاریخ راهیان رو هم به صورت استانی مشخص می کردن چون هر استان یک سوله اسکان داشت و جوری نبود که به خاطر من یک نفر تاریخ رو عوض کنند. یک مقدار بعد اون زمان هم یک مراسم ازدواج دیگه بود از ذهنم گذشت که شهدا خودتون یک کاری کنید بتونم بیام چون قصد مخالفت با خانواده رو نداشتم شاید یک یا دور روز بعد اعلام کردن تاریخش جا به جا شده و دقیقا بین دو مراسم ازدواج تعیین شده بود. خدا رو شکر اون سفر رو رفتیم و واقعا خوش گذشت بهمون و حضورم لطف خود شهدا بود.🕊 وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ🪴 🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 | .... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#پویش📍 #شهدا_زنده_اند🕊 سلام علیکم عزیزان شهدا ، اگر کسی خاطره ایی از #عنایت شهدا دارد تمیز و مرتب
من تا یک ماه پیش اردوی راهیان نور نرفته بودم و یکی از آرزوهام همین بود روزی که برای یادواره شهدا به گلزار شهدا رفته بودم از شهید رضا عادلی خواستم که به سفر راهیان نور برم و اگر رفتم به نیابت ایشون و شهید محمد رضا دهقان امیری هم زیارت میکنم بعد از کلی صحبت با شهید به یادمان شهید هاشمی رفتم و دیدم که مادر شهید رضا عادلی اونجا هستن و سخنرانی میکنن بعد از صحبت های ایشون بالاخره انتظار به پایان رسید و به سمت ایشون رفتم و ازشون خواستم که از پسرشون بخوان که برای من دعا کنن و ایشون در جواب گفتن که:(همه شهدا زنده هستن و صدای ما رو میشنون و انشاالله که چند روز دیگه اشک شوق و خوشحالیتو ببینیم) بعد از دو هفته من بالاخره افتخار پیدا کردم و به شلمچه رفتم و هر قدم اون سفر رو مدیون داداش رضا و داداش محمد رضا و البته دعای مادر شهید رضا عادلی بوده البته این دومین عنایت شهدا بود (البته دومین عنایت بزرگ شهدا چون اصلا بدون لطف و نگاه اونها نمیشه زندگی کرد😍) قبل از اون هم کربلا رفتنم که بزرگترین آرزوی زندگیم بعد از ظهور آقا امام زمان بود رو هم از لطف داداشای شهیدم به دست اوردم که بیشتر از همه، شهید محمودرضا بیضایی و شهید احمد مشلب کمک کردن که به آرزوم برسم؛ حتی توی حرم امام حسین هم از طرف کشور لبنان کشوری که داداش احمد توی اون به دنیا اومده تسبیح به ما هدیه دادن که همونجا به ضریح امام حسین و حضرت ابوالفضل متبرکش کردم و یکی از باارزش ترین چیز های زندگیم شده،ولی به نظر من اون یه هدیه از طرف داداش احمد بود تا به یادش باشم؛ اونجا که بودم هر قدمی که توی بین الحرمین و حرم های مطهر برمیداشتم به یاد همه شهدا مخصوصا داداشای شهیدم بودم اما یه اتفاق خاص افتاد که بعد از سفر کربلا متوجه شدم که نه داداش محمود رضا و نه داداش احمد تا قبل از شهادتشون به کربلا نرفته بودن... و با این حال باز هم منو به کربلا بردن تا این بهشت رو تجربه کنم 🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 | .... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#شهدا_زنده_اند #خاطره #ارسالی #راهیان_نور من تا یک ماه پیش اردوی راهیان نور نرفته بودم و یکی از آ
سال ۸۲ عضو کمیته تالیف و تدوین کتاب شعر نخستین یادواره ی شهدای شهرستان ایذه ( مردی سبز ) بودم . آن وقتها مثل حالا دسترسی به شاعران آسان نبود و فضای مجازی را هم در اختیار نداشتیم و گردآوری شعر برای یک کتاب حقیقتا کار سختی بود . کار با تماس تلفنی با چند نفر از شاعران خوب کشوری که در کنگره های ملی توفیق دیدارشان را داشتیم آغاز شد و از طریق دوستانمان پیوندهای جدیدی با شاعران دیگر هم ایجاد شد و تلفن هایشان را به دست آوردیم و توانستیم اشعار نابی را گردآوری کنیم . کار گزینش آثار داشت به پایان می رسید که شبی در عالم خواب دیدم روی زمین نشسته ام و دارم امور مربوط به کتاب را پیش می برم که چند نفر با لباس خاکی ، چون سرو راست قامت ولی سربه زیر و متین آمدند درست رو برویم دو زانو نشستند و در حالیکه نگاهشان به زمین بود یکی از آنها با متانت خاصی گفت : برای من هم شعری بنویس . خوب نگاهش کردم دیدم شهید یارمحمد موسوی رحمه الله علیه است .( تنها عکس شان را در آگهی شهادتشان دیده بودم و شناختم ) ایشان از سوی مادر نسبت فامیلی با بنده داشتند و فکر میکنم سه ساله بودم که در تشییع شان شرکت کردم . هنوز خاطره ی وداع باشکوه مردم با آن پیکر مطهر و آن تابوت پرچم پوش را به خوبی بیاد دارم . پس از آن خواب احساس کردم رسالت سنگینی دارم و باید بیشتر برای شهدا بنویسم و قلم و قدم بردارم و الحمدلله که در سراسر زندگی نگاه لطف شهدا را داشته ام و همواره هوای دلم را داشته اند . محدثه الماسی .شاعر 🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 | .... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#پویش📍 #شهدا_زنده_اند🕊 سلام علیکم عزیزان شهدا ، اگر کسی خاطره ایی از #عنایت شهدا دارد تمیز و مرتب
هر سال سفر راهیان نور موقع تحویل سال به اتفاق خواهرم شرکت میکردم یادمه پنجمین سال سفرمون،طبق قرار هر ساله که می رفتیم واسه راهیان ثبت نام میکردیم،خواهرم گفت بریم،گفتم نه من امسال نمیام،حسش نیست امسال میخوام خونه باشم،شما با دوستات امسال برو، از خواهرم اصرار ازمن نه گفتن،خواهرم ثبت نام کرد به اتفاق دوستاش اون سال بره راهیان، یادم شبی که خواهرم فرداش عازم بود،یه دفعه دلم پر کشید پشیمون شدم چرا ثبت نام نکردم اما دیگه وقتی هم نبود همه ی اتوبوس ها پر بود ... همون شب تمام وسایل مورد نیاز سفر رو گذاشتم خواهرم میگفت چی کار میکنی گفتم میخوام بیام .. گفت تو که ثبت نام نکردی چجوری..گفتم میام فردا دم اتوبوس شاید کسی انصراف داده باشه خدا رو چه دیدی،خواهرم میگفت خودت میدونی هرسال داریم میریم هیچ انصرافی نیست ،نیا دم اتوبوس دلت می سوزه برمیگردی خونه گفتم نه منطقی فکر میکنم اگه نبود برمیگردم خونه ... خلاصه من به اتفاق خواهرم رفتم همش منتظر بودم ببینم از هفت تا اتوبوس ،اتوبوسی هست که انصرافی داشته باشه ...اما انگاری نبود ومن کم کم داشتم به این فکر میکردم که برگردم خونه و به شدت ناراحت بودم ... که یه دفعه سرپرست کاروان صدا زد اتوبوس شماره یک دوتا صندلی خالی هست اگه کسی هست میتونه بیاد این اتوبوس سوار بشه،من و خواهرم خوشحال از این اتفاق بدو بدو رفتیم سمت اتوبوس... حالا دیگه سوار شده بودیم و من باورم نمی شد دارم می رم.. سرپرست کاروان شروع کرد از روی لیست ثبت نام اسامی ثبتنامی اتوبوس شماره یک رو خوندن.. در کمال تعجب اسم خواهرم دوبار تو اتوبوس شماره یک ثبت شده بود و اصلا کسی انصراف نداده بود... در حالی که خواهرم با دوستاش اتوبوس شماره هفت بودند... اون جا بود که فهمیدم شهدا واقعا عنایت دارند و اون جا رو گذاشته بودند برای بنده و واقعا خودشون دعوتم کردن .... این شیرین ترین خاطره ای هست که از سفر راهیان نور دارم..... 🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 | .... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
اگه برگردیم ائمه به برگشت ما مشتاق تر از خود ما هستند😭 _____ شهید یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران، چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود، خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم😞 تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد، بلند شد اومد جبهه یه روز به فرمانده مون گفت: من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم! یک 48 ساعت به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ... اجازه گرفت و  رفت مشهد دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... 😭 ...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود، نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر، گریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام، آقا جان چشم به راهم نذار...😭 توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود...                             خاطره ای از زندگی حمید محمودی : حاج مهدی سلحشور همرزم شهید 🇵🇸|🇮🇷| دعوت شهدا هستید 👇 | .... به ما بپیوندید| @rahiankhuz |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از یک تن فقط یک کیلو خاکستر برگشت چون تکلیف بود 😭هدیه به روح همه شهیدان خصوصا شهید علی عرب صلوات شهید🕊🌹 دعـ @rahiankhuz ✉️ـوت شهدایید