#خاطره
#چادری_شدن
#فاطمیه
#دختر_حضرت_زهراس
الا و بلا چادر...
دو سال از تحولم می گذشت
و من تازه با حضرت زهرا اشنا شده بودم آن هم دقیق انگار که با دلم بازی کرد...
نماز شبم رو خوندم، برگه را آوردم
نوشتم من قول میدم تا اخر روز عمرم چادر سر کنم!
از شما میخوام که به من این توفیق رو بدی که....
خلاصه نامه رو نوشتم گذاشتم لای قرآن به مادرم گفتم میخوام چادر سر کنم گفت نه تو هنوز کوچیکی چادر برا چیته؟!
گفتم من چادر میخوام الا و بلا...
گفت: هزینه چادر خریدن ندارم!
نمیدونم چجور شد ولی گوشواره هامو فروخته بودم و ی مقدار پول تو حساب بود که دقیقا هزینه چادر میشد بهش گفتم من با اینا چادر میگیرم!
انگار که زبونش بسته شد دیگه مانعی نیاورد رفتم و چادر رو گرفتم
میخواستیم بریم بیرون!
قبلش مادرم راضی نمی شد بپوشمش
میگفت نه!
شبش گفتم: من چادر هم گرفتم
پس خودت باید مادر منو راضی کنی...
چادر بپوشم....
نمی دونم چی شد مامانم با خوشحالی گفت باشه بپوش😳
من هنگ کرده بودم مگه میشه؟
این مادر مگه این همه مخالف نبود...
چادر را سرم کردم....
نمی دانم ولی شبیه حرز است برای من...
نمی دانم هم دلیلش چیه ولی چادرم بوی خاصی داره...
هرچقدر هم بشورش هنوز اون بوی خوب تو چادرم مونده!
هروقت هم برای حضرت زهرا گریه می کنم
اون بوی چادر بیشتر میشه...
شاید بوی مادرم زهرا باشه...:)🕊
🇮🇷|دعوت شهدایید|@rahiankhuz|🇵🇸