هدایت شده از 🎇تماشاگه راز🎇
حکایتی از گلستان سعدی .mp3
6.25M
سعدی در گلستان باب دوم در اخلاق درویشان حکایت سی و هشتم آورده است: 🔹فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنانِ رنگینِ دلاویزِ متکلّمان در من اثر نمی‌کند، به حکمِ آن که نمی‌بینم مر ایشان را فعلی موافقِ گفتار. ترکِ دنیا به مردم آموزند خویشتن سیم و غَلّه اندوزند عالِمی را که گفت باشد و بس هر چه گوید نگیرد اندر کس عالم آن کس بود که بد نکند نه بگوید به خلق و خَود نکند اَتَأمُروُنَ النّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ اَنْفُسَکُمْ؟ عالِم که کامرانی و تن‌پروری کند او خویشتن گم است، که را رهبری کند؟ 🔹پدر گفت: ای پسر! به مجرّدِ خیالِ باطل نشاید روی از تربیتِ ناصحان بگردانیدن و علما را به ضَلالت منسوب کردن و در طلبِ عالمِ معصوم از فوایدِ علم محروم ماندن، همچو نابینایی که شبی در وَحَل افتاده بود و می‌گفت: آخِر، یکی از مسلمانان چراغی فرا راهِ من دارید. ▪️ زنی مازحه بشنید و گفت: تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟! همچنین مجلسِ وعظ چو کلبه بزّاز است؛ آنجا تا نقدی ندهی، بِضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری، سعادتی نبری. گفتِ عالِم به گوشِ جان بشنو ور نماند به گفتنش کردار باطل است آنچه مدّعی گوید: «خفته را خفته کی کند بیدار» مرد باید که گیرد اندر گوش ور نوشته است پند بر دیوار 👈لطفا صفحه تماشاگه راز را دنبال کنید🌷