وای تازه معلوم بود چی به سرم اومده دوتا دختر از شب تا صبح از صبح تا شب گریه رفلاکس داشتن حتی یه بار مادر شوهرم نگفت صداشون میاد .
دیگه یا مادرم یا یکی از خواهرام کمکم بودن وگرنه نابود میشدم وضعیت زندگی هم خراب نه پول شیر خشک داشتیم نه پوشک نه حتی خوراک خیلی بد بود خیلی، خلاصه تا ۶ ماهگی دیگه کم کم خواهرام کمتر کمکم بودن گفتم یه کالسکه بخرم با هزار مکافات یه کالسکه خریدم خوب بود ولی چون آپارتمانی بود جا نداشت مثلا پارکینگ یا جایی باید سه طبقه میومدم کالسکه رو میآوردم بالا بعد یکی از بچه ها بعد یکی دیگه دیگه.
افسردگی گرفته بودم مادرم زنگ میزد میگفت بیا دوست نداشتم ،خیلی سخت بود توخونه هم مدام گریه بچهها بی خوابی های من هم شروع شد، دیگه جلوچشمام سیاه میشد از بی خوابی گفتم بریم یه خونه هم کف سخته شوهرم حتی یه بار بخدا یکی رو بغل نکرد من کارم رو انجام بدم یا اگه غذا دیر حاضر میشد یه قشقرقی به پا میکرد که نگو رفتیم یه خونه هم کف ولی این از اون بدتر تاریک بود انگار زیر زمین نمور بود آبگرمکن خراب شیرآلات خراب هرچی هم میگفتم میگفت همینه نمیتونم بخدا وقتی کهنه ها رو میشستم دستام دیگه نا نداشت از سردی از این ور نخوابیدن وگریه بچهها از اون ور کهنه شستن از این طرفم بخدا شاید ۲ماه یکبار حتی مرغی گوشتی چیزی نمیخریدیم دیگه با دستام نمیتونستم کاری بکنم ولی خوب شوهرم بد اخلاق بود چیزی میگفتم بدتر شروع میکرد به دادو بیداد
حتی یه بار دختر بزرگم مریض شد شاید ۱۵ روز سرفه شدید نمیتونستم ببرمش دکتر واقعا بریده بودم یه روز طبق بالایمون گفت شب تا صبح دخترت صرفه میکنه گفتم اره روم نشد بگم پول ندارم ببرمش دکتر عصر یه کاسه سوپ آورد بخدا میگفتم کاش دخترم نخوره من بخورمش تا یه سالو نیم به این منوال گذشت دیگه بچهها رو از شیر گرفتم نا گفته نمونه خواهرام هر کدوم در توانشان این پوشک میخرید برا بچهها اون لباس میخرید کم وبیش حواسشون بهم بود ولی نمیدونستن چقدر وضعيتمون خرابه رفتم دکتر اعصاب گفت میگرن داری ولی واسه بی خوابی هر قرصی رو امتحان کرد جواب نگرفتم خلاصه یه کم حالم بهتر شد ولی بی خوابی نگم براتون تموم استخونام درد میکرد ولی نمیدونستم چرا یه دکتر میگفت تب مالته یکی میگفت روماتیسمه یکی میگفت کمبود کلسیوم هست تا دیگه دکتر اعصاب گفت ماله بی خوابی هست باید بستری بشی بخدا شوهرم آنقدر بد اخلاق بود جرات نکردم بگم نرفتم
دیگه کم کم قرص اعصاب وآرام بخش خوردم عادت کردم خوابم که نه ولی درد بدنم کم شد بخدا دخترم مدرسه میرفت کفشاش پر میشد از برف و آب هیچکس نمیفهمید میگفتم شوهرم یه جوری وانمود میکرد انگار مثل پادشاه زندگی میکنیم هیچ وقت از کمبودام از انتظاراتم چیزی نمیگفتم تا ناراحت نشه غرورش نشگنه دخترم اردو داشت هرچی میکردم چیزی نبود ببره خدا برا هیچکی نیاره دیگه خودمم آنقدر ساده بودم اگه خواهری مادری کسی پولی میداد به بچهها نگاه میکردم ببینم کدوم لباس ندارن یا شاید اگه اندازه وسیله منزل بود مثلا وسایل کوچک مثل لیوان خرجش میکردم دیگه گذشت وصاحب خونه جوابمون کرد یه زمین داشتیم یه مقدار از شهر دور بود ولی من راضی بودم بسازه چون وام میدادن شوهرم میگفت سخته قبول نمیکرد تا صاحب خونه که جواب کرد چون روستا بود متراژ زمین زیاد بود ۲۰۰متر بود ولی ۸۰متر فروختیم با قرض یه وام کوچیک یه خونه تقریبا آماده درست شد اومدیم خونه خودمون
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{
@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••