رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 مادر سنگدل.... 🍃🍃🍂🍃
داستان ارسالی از اعضای کانال رنج کشیده ها
#مادر_سنگدل
#قسمت_اول
از وقتی که یادم میاد اون خیلی بد اخلاق بود ووقتی عصبانی میشد بد دهنی هم میکرد،دست بزن داشت، ووقتی کتک میزد هیچ رحمی در چشمان او دیده نمیشد
اون ویژگی های خاصی داشت خیلی خشک وکم حرف بود. بندرت با کسی صحبت می کرد .
همه میگن این زن قلب ندارد از فرزند دختر متنفر بود. متنفر که چه عرض کنم ...
راستی یادم رفت بگم این زن مادر من هستش،پدرم مردی بزرگ و خوب و با ابروی بود بر عکس مادرم.......
وضع مالی خیلی خوبی داشتیم در ده دور افتاده ای چهار بردار وچهار خواهر زندگی میکردیم. کارگر زیادی داشتیم گله گوسفند زیاد...
خلاصه .......مادرم اصلا دختر دوست نداشت یادمه وقتی خواهر کوچیکم خودش وکثیف میکرد مادرم موهای اونو میگرفت واویزان کنان به طرف اب چاه میبرد وچندین بار اونا تو اب سرد چاه پایین وبالا میبرد تا مثلا تمیز شود جیغ های خواهر کوچیکم هنو تو گوشمه😔
ما سه تا خواهر بزرگتر که من شش سال بیشتر نداشتم باید از ساعت پنج صبح بیدار میشدیم و سر گوسفندا رو من نگه میداشتم وخواهرام شیرش و میدوشیدن.صد تا بیشتر گوسفند بودن.
بد جور خواب میرفت تو چشام، بعضی وقت ها در حالی که سر گوسفندا رو نگه داشتم سر پا خوابم میبرد، که مادر یهو با کشیدن موهام بیدارم میکرد.
بابام اعتراض میکرد میگفت احتیاجی نیس این همه دخترا اذیت شن کارگر میگریم ولی مادر میگف دخترا باید انجام بدن نترس نمیمیرن...
#ادامه_دارد..
🍃🍃🍃🌼🍃
*
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
داستان ارسالی از اعضای کانال رنج کشیده ها #مادر_سنگدل #قسمت_اول از وقتی که یادم میاد اون خیلی بد
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
داستان ارسالی از اعضای کانال رنج کشیده ها
#مادر_سنگدل
#قسمت_دوم
شیر دوشیدن تا هشت صبح طول میکشید بعد رو اتیش داغ کردن وماست وکره .
بعضی وقت ها وقت نمیکردیم صبحونه بخوریم .بعد برای کارگرها وچوپان غذا درست کردن وعصرونه .......
.در وقت اضافه هم باید قالی میبافتیم.
با اینکه وضع مالی خیلی خوبی داشتیم اجازه نداشتیم غذا به اندازه ی بخوریم که سیر شیم.
وقتی پخت نون تموم میشد یا پخت فتیر،بوی تازگیش مارا از هوش میبرد ولی اجازه ی خوردن نداشتیم. مادر میبرد تو اتاق بالایی قایم میکرد یا به همسایه ها فقیرا پخش میکرد، بقیشم با پسرا وکارگرا میخوردن.
وقتی میموندو کپک میزد به دخترا میگف میتونید بخورید . بیش از حد به خوردو خوراک کارگرا میرسید بهترین غذا رو جلوی کارگرا میزاشت.
یادم رفت بگم یکی از کارهای مادخترا طویله جارو کردن هم بود پدرم خیلی تلاش کرد تا جلوی کار کردن مارو بگیره ولی از بد دهنی مادرم ترسید وکوتاه اومد.پدری که یک ده ازش حساب میبردن وبه سرش قسم میخوردن حالا پیش مادرم به خاطر ابرو کم اورده بود...
بابام چند سال یک بار میرفت مکه برامون پارچه های خشگل با لباس های گرون قیمت میاورد ،ولی فقط روز اول به مانشان میدادن.
بعدا مادرم هر چند وقت یکبار یا خودش میپوشید یا میدوخت پارچه هارو، اگرم انداز ه اش نمیشد میداد به دخترای کارگرامون.... همیشه لباس کهنه های مادرم وما میپوشیدیم.
وقتی برای خواهرام خواستگار میومد مادرم بهشون بد دهنی میکرد، جلوی خواستگارا انقد دختراش ومیزد که خواستگارا پا به فرار بزارند...
#ادامه_دارد..
🍃🍃🍃🌼🍃
*
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 داستان ارسالی از اعضای کانال رنج کشیده ها #مادر_سنگدل #قسمت_دوم شیر دوشیدن تا هشت
داستان ارسالی از اعضای کانال رنج کشیده ها
#مادر_سنگدل
#قسمت_سوم
خواهرم ومن خواستگارهای خیلی خوبی داشتیم به خاطر خوبی واوازه ی پدرم، ولی مادرم همه رو با بد دهنی فراری میداد.
خواهرم عاشق یکی از خواستگارهاش بود که اونم عاشق خواهرم بود، ولی مادرم با هر ترفندی که بود نذاشت بهم برسن .تا خواهرم وبه جای خیلی دور به یه مرد خیلی فقیری داد وهمینطوری اونیکی خواهرمو...
حالا من دوازده ساله شده بودم .یه روز برای شستن ظرف ها به کنار چشمه رفته بودم که مادر دوستم از من خوشش اومد وبرای پسرش خواستگاری کرد، من سرم وانداختم پایین وگفتم من که کاره ای نیستم هر چی بزرگترها بگن...
اونا یه شب اومدن خواستگاری مادرم بهم گف حق ندارم از روی دار قالی پایین بیام من همچنان در حال قالی بافتن و سرم پایین که اونا هم اصرار برای جواب..
که یهو مادرم بدون مقدمه پرید روسر من با دوتا دستاش تا جون داشت منو زد.
برادر دوستم هم وضع مالی خوبی داشت،هم منو خیلی دوست داشت، وکارهای مادرم براشون عادی بود،دست بردار نبودن.نا گفته نماند منم دوسش داشتم...
از قضا یه زن عموی بد جنس تر از مادرم داشتم که اون یه حسنی که داشت عاشق دختراش بود یه دخترش هم سن منو دوست من بود تا متوجه شد این خواستگار خیلی خوبیه ودست بردارم نیس نقشه شومی برای من کشید😔
اون سریع اومد منو برای پسرش خواستگاری کرد زن عموکه خم چم مادرمو بلد بود مادرمو راضی کرد. خواستگار منم که دید لقمه ی چرب ونرمی هست ودیدن من به عقد پسر عموم در اومدم ،با دوزو کلک دخترش و داد به اونا ...
خلاصه زن عمو بعد عروسی دخترش خیالش راحت شد وشروع کرد با مادرم دعوا کردن...
#ادامه_دارد..
🍃🍃🍃🌼🍃
*
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
داستان ارسالی از اعضای کانال رنج کشیده ها #مادر_سنگدل #قسمت_سوم خواهرم ومن خواستگارهای خیلی خوبی
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
داستان ارسالی از اعضای کانال رنج کشیده ها
#مادر_سنگدل
#قسمت_چهارم
من دوازده سالم بود وپسر عموم هنوز سربازی نرفته بود. یک هفته بعد عروسی رفت سربازی، جای خیلی دور من موندم و ازار اذیت های زن عموم.
عموم خیلی مهربون بود میومد بعد کتک های زن عموم منو به اغوش میگرفت واشک های منوپاک میکرد میگفت دخترم صبور باش همه چی درست میشه.
بعد یک ماه متوجه شدم باردارم تمام کارهای مادر شوهرم به گردن من بود، شیر دوشیدن، جارو کردن طویله ،بافتن قالی، شستن ظرف ها
سرچشمه .......
حالا مادرم و زن عمو شده بودن دشمن هم ،هردو میرفتن بالا پشت بام و بهم دیگه ناسزا وفحش میگفتن. ودر اخر زن عموم موهای منو میگرفت تو حیاط میچرخوند میگفت اینم به خاطر حرف های مادرت...
هر روزبعد کارکردن زیاد وقتی خسته میومدم به اتاقم،زن عموم میومد حسابی کتکم میزد و میگف امروز مادرت بهم فحش داده اینم عوض اون...
من شوهرم وفقط یک هفته دیدم الان نزدیک نه ماهه که رفته نیومده.نزدیک زایمانم بود زمستون بود وهوا سرد دردی تو پهلوهام پیچیده بود تنها تو اتاقم بود م داشتم ازدرد به خودم میپیچیدم که دیدم در باز شدو عمو اومد تو اتاق گفت دخترم چی شده، چرا رنگت پریده روم نشد بهش بگم ولی خودش متوجه شد...
دستهای کوچیک منو گرفت وبوس کردواشک ریخت گفت تحمل کن همه چی درست میشه وقتی شوهرت از سربازی بیاد
که یهو زن عمو اومد اتاق چش غره ای به عموم رفت عموم گفت فک کنم وقت به دنیا اومدن بچس باید کاری بکنیم زن عمو در جواب گفت به تو نیومده این کارها.. همه چیو بسپار به خودم تو پاشو برو.
زن عمو یکی از همسایه ها رو صدا زد وگف اونشب بیاد پیش من بخوابه همون شب نصف شب بچه به دنیا اومد با درد خیلی زیاد...
#ادامه_دارد..
🍃🍃🍃🌼🍃
*
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 داستان ارسالی از اعضای کانال رنج کشیده ها #مادر_سنگدل #قسمت_چهارم من دوازده سالم ب
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
داستان ارسالی از اعضای کانال رنج کشیده ها
#مادر_سنگدل
#قسمت_پنجم
زن همسایه خانوم خوبی بود رفت به زن عموم گف ولی اون هیچ اهمیتی نداد تا یک ماه نه مادرم نه زن عمو به دیدن من نیومدن تک وتنها از فردای زایمان بچه رو تنها میزاشتم وبه کارهای زن عمو طبق معمول میرسیدم...
الان شده یازده ماه ولی هنوز شوهرم نیومده عموم از اینکه نوه دار شده بود خیلی خوشحال بود یک روز برام چند دست لباس نو، دوجفت کفش، ویه سرویس طلا، خریده بود اورد داد به من وگفت که چقدر منو بچم ودوست داره.
وقتی زن عموم متوجه هدیه عموم به من شد. ازارو اذیت هاش به من بیشتر شد تا اینکه یه روز گفت چه دختر پرویی هر چقد کتک میخوره مث کنه چسیبده ونمیره خونه ی باباش.
موهای منو کشید تا خونه ی بابام دم در منو پرتاپ کرد زمین بچمم تو بغلش گذاشت دم در خونه ی بابام گف اینم تولت ببر پیش مامانت. نه خودت میخوایم نه تولتو. مونده بودم چکار کنم فقط گریه میکردم...
رفتم خونه بابام تا مامانم چشش به من افتاد گف بله میدونستم زنیت نداری هیچکی نگهت نمیداره، میدونستم پرتت میکنن، بیرون اخه ادم نیستی.ولی خبر نداشت تمام کتک های زن عمو رامن به خاطر حرف های مادرم خوردم الانم به خاطر لجبازی زن عمو با مامانمه که من پرت شدم خونه ی بابام..
وقتی عموم متوجه شده بود زن عمو با من چکار کرده با گریه اومد سراغ من اصرار کرد برگردم ولی زن عموم گفت اگه برگردم یا بچمو یا خودمو میکشه...
خلاصه همون جور که با پسر عمو ندیده عقد کرده بودیم همون جور هم جدامون کردن .نه اون کاری تونست انجام بده نه عموم.
بعد طلاق عموم خیلی گریه کردو از من حلالیت خواست وعذر خواهی کرد که نتونسته کاری برام انجام بده...
بدبختی های من شروع شد حالا پسرم یک ساله شده ولی نه مادرم قبولش میکنه نه زن عموم با کتک وصورت خونی مادرم میفرستادش خونه ی باباش با صورتی کبود زن عموم میفرستادش خونه ی ما😭
#ادامه_دارد..
🍃🍃🍃🌼🍃
*
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 داستان ارسالی از اعضای کانال رنج کشیده ها #مادر_سنگدل #قسمت_پنجم زن همسایه خانوم
#مادر_سنگدل
#قسمت_ششم
هر دوشون پرتش میکردن تو کوچه در حیاط وقفل میکردن بچم گریه میکرد وگشنه میموند منم از این ور گریه وزاری میکردم مادرم میگف حق ندارم پیشش برم یا بغلش کنم اگه طرفش میرفتم هم پسرم و هم منو کتک میزد .پسرم وقتی خیلی گشنش میشد غذای مونده پشت در میزاشت اونم مث بچه یتیم میومد میخورد وهمون جا خوابش میبرد..
از خودم متنفر بودم که هیچ کاری نمیتونم برای بچم انجام بدم یه روز طاقت نیوردم هوا تاریک شده بود رفتم بچم و بغل کردم اوردم خونه ازبس گشنه مونده بود گریه کرده بود بی حال شده بود .مادر تا بچه رو بغل من دید به طرفم حمله کرد اونقد با میله ی اهنی کتکم زد که بی هوش شدم وافتادم زمین...
خدایا خدایا مگه من چکار کردم ،مگه بچه ی من چکار کرده، بچم نمیدونست مادر چیه یا مادرش کیه اسم منو صدا میکرد 😔
خواهر کوچکیم منو به اتاق برد زار زار گریه میکرد وخدا روصدا میکرد مادرم خواهرمم خیلی کتک میزد با میله اهنی به جونش می افتاد کتکش میزد تا تمام بدنش کوفته وکبود میشد ازبس موهامونا کشیده بود دیگه موی تو سرمون نداشتیم...
پسرم از دست کتک های زن عموم با مادرم ضعیف ولاغر شده بود همسایه ها بعضی وقت از ترس اینکه شب ها خوراک حیوانات نشه میبردنش خونه شب نگهش میداشتن.
تا صبح من گریه میکردم میگفتم خدایا ایا فرداصبح پسرمو میبینم؟ الان کجاست؟؟؟
روزها مادرم از من وخواهر لاغرو رنگ پریده ام کار میکشید وکتک میزد شبها هم تا دم دم های صبح قالی میبافتیم وگریه میکردیم...
بعد چند وقت از درو همسایه خواستگارهای زیادی برام میومدن ولی مادرم با فحش وناسزا بیرونشون میکرد میگف مثل خواهرات باید به جای خیلی دور بدمت تا دیگه نبینمت.
بابام دوست ورفیق زیادی داشت مادرمم دروغ نگم خیلی مهمون نواز وغریبه نواز بود خیلی بهشون میرسید واحترام میزاشت...
#ادامه_دارد..
🍃🍃🍃🌼🍃
*
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#مادر_سنگدل #قسمت_ششم هر دوشون پرتش میکردن تو کوچه در حیاط وقفل میکردن بچم گریه میکرد وگشنه میموند
#مادر_سنگدل
#قسمت_هفتم
یه روز یکی از دوستای بابام که اونم پسرش زنش وطلاق داده بود اومدن از راه دور برام خواستگاری..
مادرم تو چند سال خیلی احترامشونو داشت ولی وقتی فهمید منو دوست دارن و خواستگارن، شروع کرد باهاشون بد دهنی کردن وبی محلی کردن.
بابام برای اولین بار طاقتش تموم شد مادرم وگرفت زیر کتک.......
حالا دیگه پسر من دوسالش شده بود. یه روز از گشنگی میره بیایون شروع میکنه علف خوردن که بعد کلی خوردن دهنش قفل میکنه وبیهوش میشه انگارعلف ها سمی بودن ،که یکی میبیندش بغلش کرده بود رسوندش خونه ی ما.
با بابام رسوندنش دکتر تا یک ماه بیمارستان تنها بود بچم. بعد یک ماه بابام رفت اوردش مادرم میگفت کاش میمرد.با حرفهای مادرم جیگرم تیکه تیکه میشد مادری بودم که هیچ کاری نمیتونستم برای بچم بکنم هیچ کاری...
خلاصه با هزار ابروریزی مادرم منو به خونه ی بخت برای بار دوم به جای خیلی دور فرستاد رفتم، اما چه رفتنی بچم موند.درسته کاری نمیتونستم براش انجام بدم اما روزی چند بار از دور میدیدمش. حالا دیگه هیچ خبری ازش ندارم ..
بعد اومدن متوجه شدم شوهرم مردی که دست بزن داره وخیلی بد اخلاقه زنش که دوازده ساله بود انقد کتکش زده که زنش دیگه قادر به بچه دار شدن نبوده وبه خاطر کتک ها سخت مریض شده، وشوهرم طلاقش داده.
همسایه ها وفامیلا شوهرم ویاد میدادن که مگه چت بود رفتی زن بچه دار گرفتی پرش میکردن. اون شب می افتاد به جون من وتا می تونست کتکم میزد بهم میگف ازت متنفرم که بچه داری، پشیمونم که تو را گرفتم با حرفهاش زجرم میداد،بهم بی محلی میکرد مادر وخواهرش هم نیش وکنایه میزدن که تو بچه داری ما اشتباه کردیم تورا گرفتیم.
خلاصه روزبا کارخودم ومشغول میکردم، شب ها گلوم از بغضو دلتنگی پسرم باد میکرد. جرات گفتنم نداشتم یواشکی زیر پتو تا صبح برای پسرم گریه میکردم هیچ خبری ازش نداشتم هیچ خبری....
#ادامه_دارد..
🍃🍃🍃🍂🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#مادر_سنگدل #قسمت_هفتم یه روز یکی از دوستای بابام که اونم پسرش زنش وطلاق داده بود اومدن از راه دور
#مادر_سنگدل
#قسمت_هشتم
پدر شوهرم مرد خیلی خوبی بود یواشکی بهش گفتم پیغام بدن به بابا تا پسرمو یک ساعتم شده بیارن من ببینم وگرنه میمیرم دیگه طاقت ندارم.
بعد چند وقت دیدم بابام با مادرم اومدن خونه ی ما به بابا بدون سلام گفتم پسرم، پسرم کو گفته بودم، خواهش کرده بودم، که بیاریدش برای یک ساعتم شده ببینمش. دیگه طاقت ندارم .گفت مادرت صلاح ندید بیاریمش پیش مردم زشته...
افتاده بود چاه ولی خیالت راحت زود خبر دارشدیم درش اوردیم حالش خوبه. وای دیگه طاقت نیاوردم پا رو ابروم گذاشتم فقط جیغ زدم. زدم تو سرو صورتم گفتم مرده مگه نه؟
اینقد خودم وزدم تا از حال رفتم بابام طاقت نیاورد برگشت وجگر گوشه ی منو اورد. بغلش کردم اشک ریختم تو دلم ،تو دل خودم، تو قلبم با صدای بلند خدا را صدا کردم گفتم یه راهی نشون بده تا پسرم از جدا نشه، یه راهی نشون بده تا منو پسرم تنها باهم باشیم با دستهای خودم بزرگش کنم.
از خودم جداش نمیکردم پسرم منو نمیشناخت منو به عنوان فامیل یا اشنا میشناخت از همون نوزادی نزاشتن به من بگه مامان نزاشتن منو بشناسه 😭
خلاصه لحظه ی جدایی رسید پسرم ازم گرفتن و بردن تعریف کردن چقد بلا سرش اومده تو چاه افتاده...زیر موتور مونده....خیلی بلاها خیلی....
بعد از رفتنشون شوهرم به خاطر جیغ هام که پسرم کو گفت آبروشو بردم منو گرفت زیر کتک تا جون داشت زد و خودش وسرزنش کرد که چرا زن بچه دا ر گرفته .گفت با اومدن بچه به خونش ابروش رفته...
بمیرم یرای بچم که هیچ کیو نداشت دلتنگی من روز به روز برای پسرم زیادتر میشد که یه روز برادر بزرگترم اومد خونه ی ما با شوهرم شروع کردن پچ پچ کردن بعد برادرم بهم گفت باید بریم یه سر به پدر مادرم بزنم.من تعجب کردم ونگران سریع متوجه شدم برای پسرم باید اتفاقی افتاده باشه گفتم داداش تورا قسم به خدا برای بچم اتفاقی افتاده گفت نه، فقط زود امادشو بریم
دلشوره ی زیادی داشتم وقتی رسیدم دم خونه ی بابام شلوغ بود.بله درست بود، بچه ی کوچک من مرده بود اون مرده بود.... شب هم زن عمو هم مادرم دروقفل میکردن نمیزاشتن بره خونه. اونم هرشب جایی میخوابیده.
اونشب میره تو خرمن گندم ها رو گندم میخوابه صبح زود هنو افتاب نزده یکی با تراکتور میره خرمن تا گندمهاش وبیاره پسرمنو نمیبینه و اونا زیرچرخ های تراکتور میزاره...... شوکه شده بودم اصلا گریه نکردم فقط نگاه میکردم اونو با تنی خونین به خاک سپردم وبرگشتم ...
#ادامه_دارد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#مادر_سنگدل #قسمت_هشتم پدر شوهرم مرد خیلی خوبی بود یواشکی بهش گفتم پیغام بدن به بابا تا پسرمو یک س
#مادر_سنگدل
#قسمت_نهم
بعد برگشتن دیگه نگران نبودم که پسره کوچکم کجا میخوابه ،چی میخوره ،چی میپوشه، از کی کتک میخوره ،شب جای خواب جای گرم داره یا نه ،کسی هستش نوازشش کنه یا نه،دیگه نگران این چیزا نبودم او از دست همه ی ما راحت شده بود. تو این دنیای بزرگ جایی برای پسر من نبود امیدوارم اون دنیا منو ببخشه و روحش در ارامش باشه .......
خلاصه بعد یک سال صاحب پسری شدم تنها تو خونه زایمان کردم هیچی برای خوردن نداشتیم که من شیر داشته باشم، به بچم شیر بدم تنها وبی کس بودم تو سرمای زمستون نه بخاری نه چراغی هیچی تو خونه نداشتیم.بچمو بغل میکردم واز سرما دندونام بهم میخورد.
یه روز خبر اوردن خواهرم مریضی سختی گرفته، شوهرم منو به دیدن خواهرم برد مادرم بهمون خیلی خیلی بی محلی کرد.خواهرم تو رختخواب بود گفت میخواد باهام تنها حرف بزنه خیلی لاغر ورنگ پریده شده بود.
وقتی تنها شدیم دیدم چند تا النگو پیش رختخوابشه گفتم اینا چیه گف مادرم بعد رفتن تو خیلی اذیتم کرد، گفت برای پسر منم خیلی غصه خورده.لباسش و زد کنار بدنشو بهم نشون داد جای سالم تو بدن لاغر وظریفش نبود همش کبود.
گفت مادرم بعد مریضی رفته براش النگو خریده ولی خواهرم اصلا تو دسش نکرده بود، میگفت دیگه به این دستهای زخمی واستخونی النگو نمیاد که بندازه. خیلی گریه کرد گف میدونم که دارم میمیرم دوست ندارم دم اخری مادرمو ببینم .
خیلی اشک ریخت دستای کوچکش تو دستام بود ودردل های اون بی نهایت که چشای نازش وبرای همیشه بست
انقدر مادرم اذیتش کرده بود که برای اولین بار ما بچه ها اشک هاشو یواشکی میدیدم خودش عذاب وجدان گرفته بود. که فک نمیکنم وجدانی داشته باشه...
بعد خاکسپاری ما برگشتیم خونمون....یکسال بعد من صاحب دختر شدم بعد به دنیا اومدنش شوهرم اخلاقش فرق کرده بود.خدای من متوجه شدم شوهرمم زیاد دختر دوست نداره پسرم با مداد رو دیوار خونه خط کشیده بود شوهرم اونا بهونه کرد که چرا مراقب نبودی. منی که دوروز بود زایمان کرده بودم گرفت زیر کتک. انقد با کفش توسرم زد که بیهوش شدم بعد منو به بیمارستان رسونده بود.
منو یک هفته بیمارستان نگه داشتن شوهرم زیاد مرد بدی نبود فقط دهن بین بود مادرشوهرم یادش میدادن اون موقع مثل الان رسم بود برای زایمان دخترا مادر دختر ده روز برای کمک پیش دختر میرفت، ولی مادرمن اولین مادری بود که هیچ وقت نیومد. اینم همیشه بهونه وعقده بود برای مادر شوهرم و ازم سوء استفاده میکرد...
#ادامه_دارد..
🍃🍃🍂🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#مادر_سنگدل #قسمت_نهم بعد برگشتن دیگه نگران نبودم که پسره کوچکم کجا میخوابه ،چی میخوره ،چی میپوشه
#مادر_سنگدل
#قسمت_دهم
هم منوسرزنش میکرد، هم شوهرم ویاد میداد که بهتون اهمیت نمیدن با نیومدنشون...
خلاصه سر زایمان پسر سومی شوهرم نبود، مادر شوهرم نزاشت کسی برای کمک بیاد گفت تنها باید زایمان کنی ایندفعه با همه ی زایمانها فرق داشت یه همسایه که خیلی مهربون بود اومد پیشم دید خیلی حالم بده رفت سر مادر شوهرم داد کشید گفت اگه عروست بمیره از دستت شکایت میکنم، مگه تو رحم نداری داره جون میده ،ولی مادر شوهرم کوتاه بیا نبود گفت تو دخالت نکن..
خلاصه بیچاره زن همسایه تا به دنیا اومدن بچه پیشم موند منواز مرگ حتمی با کمک هاش نجان داد بعد انقدر حالش بد شد که رفت یک هفته نیومد پیشم. خیلی به دادم میرسد تو تنهایام و سختی ها.
یه روز مادر شوهرم یواشکی طلاهای منو ورداشته بود و توی صندوق قایم کرده بودتا بی عرضگی منو به شوهرم ثابت کنه تا کتکم بزنه. که پدر شوهرم متوجه میشه وبه شوهرم خبر میده اونجا بود که شوهرم متوجه میشه که این مدت حرفهای مادرش راجب من همش تهمت ونقشه بوده با مادرش حسابی سر طلاها دعواش شد وبا منم خیلی رفتارش بهتر شد...
بعددخترم خدا بهم دوتاپسر دیگه بهم داد حالا من یکی دختر و چهارتا پسر داشتم...وضع مالیمون بهتر شده بود شوهرمم اخلاقش نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود..
بعد یک سال ما دوباره صاحب پسری شدیم که مادر شوهرم خیلی عصبانی شد شروع کرد غر زدن که بیچاره پسرم چطوری خرج اینا روبده خیلی ناله ونفرین میکرد ولی حرفاش دیگه زیاد رو شوهرم تاثیر نداشت پسرم یک ماهش بود که شروع کردیک نفس گریه کردن به شوهرم گفتم حال پسرمون خوب نیس باید ببریم دکتر گفت پول از مادرم طلب دارم برم بگیرم بگردم ببریمش دکتر.
پسرم گریه هاش هی بیشتر میشد ولی از شوهرم خبری نبود منم پا به پای پسرم گریه میکردم خدارو صدا میکردم ساعت ها طول کشید ولی خبری از شوهرم نشد اینقدر بچم گریه کرد تا از نفس افتاد شروع کرد اروم به ناله کردن تا چشاش و بست وتموم کرد... هیچ کاری از دست من بر نمیومد فقط گریه میکردم وتو سروصورتم میزدم.
بعد یک ساعت دیدم شوهرم با صورت خونی ودست شکسته که با دستمال به گردنش انداخته اومد گف بچه رو بردار بریم، گفتم کجا؟گورستون؟ گفت منظورت چیه رفت و بچه رو دید.... خیلی گریه کرد..
#ادامه_دارد..
🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#یک_نکته_از_هزاران
#پارت_اول
داستان عجیب توسل به حضرت زهرا(س)
در جلد هفتم گنجینه دانشمندان از مرحوم حجت الاسلام آخوند ملا عباس سیبویه یزدی نقل شده است که گفت:
من پسر عمویی به نام حاج شیخ علی داشتم که از علما و روحانیون یزد بود . یک سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان یزدی برای تشرف به حج به کربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مکه عزیمت نمودند . من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسر عمویم را داشتم ولی مدتها گذشت و خبری نشد. خیال کردم که از مکه برگشته و به یزد رفته است . تا اینکه روزی در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا به دوستان و رفقای او برخوردم اصرار کردم مگر چه شده ، اگر فوت کرده است بگویید .
گفتند واقع قضیه این است که روزی حاج شیخ علی به عزم طواف مستحبی و زیارت خانه خدا ، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد . ما هر چه انتظار بردیم و درباره او تجسس کردیم ، از او خبری به دست نیاوردیم . مأیوس شده حرکت نمودیم و اینک اثاثیه او را با خود به یزد می بریم که به خانواده اش تحویل دهیم : احتمال می دهیم که اهل سنت او را هلاک کرده باشند . من از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدم . بعد از چند سال روزی دیدم در منزل را می زنند . در را باز کردم ، دیدم پسر عموست . بسیار تعجب کردم و پس از معانقه و روبوسی گفتم : فلانی کجا بودی و از کجا می آیی ؟
گفت : اکنون از یزد می آیم .
گفتم : چنانچه نقل کردند تو در مکه مفقود شده بودی ، چطور از یزد می آیی ؟
گفت : پسر عمو ، دستور بده قلیان را حاضر کنند تا رفع خستگی کنم ، شرح حال خود را برای شما خواهم گفت.
بعد از صرف قلیان و استراحت ، گفت : آری روزی پس از انجام مراسم حج از منزل بیرون آمدم و به مسجدالحرام مشرف شدم . طواف کرده و نماز طواف خواندم و به منزل باز گشتم . در راه ، مردی با ریش تراشیده و سبیلهای بلند دیدم که با لباس افندیها ایستاده بود . تا مرا دید قدری به صورت من نگاه کرد و بعد جلو آمد و گفت : تو شیخ علی یزدی نیستی ؟ گفتم : چرا .
گفت : سلام علیکم ، اهلا و مرحبا ، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و دعوت کرد که به منزلش بروم . با آنکه وی را نمی شناختم با اصرار مرا به منزلش برد و هر چه به او گفتم شما کیستید ، من شما را به جا نمی آورم ، گفت : خواهی شناخت ، مرا فراموش کرده ای ، من از دوستان و رفقای شما هستم . خلاصه ظهر شد خواستم بیایم نگذاشت . گفت : مکه همه جای آن حرم است . همین جا نماز بخوان و برایم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقایم نگران و ناراحت می شوند ، گفت : چه نگرانی ؟ اینجا حریم امن خداست . خلاصه شب شد و نگذاشت من بیایم . بعد از نماز عشا دیدم افراد مختلفی به آن منزل می آیند تا جماعتی شدند و آن شخص شروع کرد به بد گفتن و مذمت کردن شیعه ها . گفت : این شیعه ها با شیخین میانه خوبی ندارند ، مخصوصا با خلیفه دوم ، و اینها شبی را در ماه ربیع الاول به نام عیدالزهرا دارند که مراسمی را در آن شب انجام می دهند و از وی برائت و تبری می جویند و این هم یکی از آنها است و اشاره به من نمود و چندان مذمت از شیعه کرد و آنها را بر علیه من تحریک نمود که همه آنها بر من خشمناک شده و بر قتل من متفق گردیدند . من هر چه مطالب او را انکار کردم ، وی بر اصرار خود افزود و در آخر گفت : شیخ علی ، مدرسه مصلی یزد یادت رفته ؟ تا این جمله را گفت به خاطرم آمد که در زمان طلبگی در مدرسه مصلی همسایه ای به نام شیخ جابر کردستانی داشتم که سنی بود و از ما تقیه می کرد و در شب مذکور که طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود می رفت و در را به روی خود می بست ، ولی بعضی از طلبه ها می رفتند و در حجره او را باز می کردند و او را می آوردند و در مقابل او شوخی می کردند و بعضی از حرفها را می زدند و او چون تنها بود سکوت و تحمل می کرد .
پس گفتم : تو شیخ جابر نیستی ؟
گفت : چرا شیخ جابرم !
گفتم : تو که می دانی ، من با آنها موافق نبودم .
گفت : بلی ، اما چون شیعه و رافضی هستی ، ما امشب از تو انتقام خواهیم گرفت . هر چه التماس کردم و گفتم خدا می فرماید : ((و من دخله کان آمنا)) گفت : جرم شما بزرگ است و تو مأمون نیستی .
گفتم : خدا می فرماید : ((و ان احد من المشرکین استجارک فاجره …….)))،......
#ادامه_دارد
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#نکته ✅✅✅
❇️چرا دیگران از من فراری هستند؟
یکی از مشکلاتی که گاها مخاطبین ما عنوان میکنن مربوط به این مشکل هست که احساس میکنیم دیگران از ما فراری هستن . مثلا میگه با یکی که آشنا میشم زود ترکم میکنه .یا اطرافیان بیش از اینکه تمایل به هم صحبتی و همنشینی با من داشته باشن احساس میکنم میخوان ازم دور بشن . یا رفتار دیگران باهام اصلا خوب نیس .و از اینجور مسائل .
قطعا آدم های معمولی نمیتونن این مشکل واقعا داغون کننده رو درک کنن ولی کسانیکه دچار این قضیه میشن ، باهمه وجود می فهمن و کاملا غیر طبیعی بودن اونو متوجه میشن.
این موضوع مثل اکثر مشکلات میتونه جنبه طبیعی داشته باشه و هم میتونه مربوط به عوامل ماورایی باشه .مخصوصا کسانیکه قبلا اینطوری نبودن و از یه جایی به بعد متوجه این موضوع شدند .
ما در این مطلب هر دو علت رو بررسی میکنیم.
علت #طبیعی و علت #ماورایی
علل طبیعی که مشخصه. بعضیاش مثلا:
ظاهر نامناسب ، رفتار و اخلاق بد و غیر اصولی داشتن ، بد دهن بودن ، زیاد و بیش از حد حرف زدن، توقعی و زود رنج بودن ، همیشه اهل غر زدن و ناله کردن ، بد بودن وجهه اجتماعی (مثلا اهل خلاف یا منکر علنی بودن)، همیشه از این و اون کمک و درخواست داشتن . و غیره....
این موارد باعث میشه اطرافیان از شما تمایل به فاصله گرفتن پیدا کنن.
مثلا یه بار یه جایی با چند نفر نشسته بودیم یهو یه نفر که نمیشناختمش اومد.همینطور که داشت میومد یکی از دوستان گفت آخ آخ دیگه این اومد هی حرف بزنه و مخمون رو گاز بزنه.بعد یه بهانه آورد و سریع خداحافظی کرد و رفت .اون شخص اومد کنارمون نشست و شروع کرد به حرف زدن و گلایه از زمین و زمان و اینا که واقعا کلافه شدیم.خب طبیعتا چون آدم ها ازش حس خوبی نمیگیرن ازش فراری هم میشن.
یا بعضیا هستن مدام در حال آه و ناله کردن و درد دل و عنوان کردن مشکلاتشون هستن که اطرافیان از اینها حس مثبتی نمیگیرن و همین اخلاق و ویژگی باعث میشه دیگران از اینها فراری باشن .ببینید عزیزان هر کسی برای خودش مشکلاتی داره و اگه بخواین بیش از اندازه از مشکلات و گرفتاری و اینا حرف بزنید انرژی منفی منتقل میکنید و این انرژی منفی باعث عدم احساس آرامش اونها میشه و به مرور تمایل به دوری از شما پیدا میکنن.
البته منظور من در مثال های بالا مربوط به کسانی هست که بیش از اندازه و خارج از حد اعتدال اون ویژگی هارو دارن. وگرنه همه ما با اطرافیان حرف میزنیم گاها درد و دل میکنیم و حتی مشکلاتمون رو میگیم . مشکل جایی است که بیش از اندازه یک کار انجام بشه.
این مشکلات در رابطه با زوجین هم وجود داره. مثلا همسری که زیاد اهل غُر زدن هست ( یا هر کدوم از ویژگی های منفی که در بالا نوشتیم رو داره ) طبیعتا زوجش کلافه میشه و به مرور ازش فاصله میگیره .
👈در کل و جمع بندی شده باید رفتار و گفتارتون در همه ابعاد طوری باشه که دیگران در کنار شما احساس و انرژی مثبت بگیرن . این همان #مهره_مار داشتنه .
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸