eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
33.4هزار دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
18 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🌸🍃 ❓ سلام ممنون میشم سوال منم داخل گروه بزارین 🙏قراره این ماه 50تومن واریزکنن به حساب شوهرم که کارکرده ..من میگم ببرم طلابخرم شوهرم میگه نه بریم کربلا آخه ماخیلی گرفتاری داریم میگم طلابخریم پس اندازکنیم باهاش زمین بخریم خانه درست کنیم 😔آخه خونه وماشین اینانداریم وخیلیی مشکلات داریم ولی ازیه طرف دلم میخوادبریم کربلا الان چندساله که ازدواج کردیم ولی دریغ ازیه مسافرت وزیارت بچه هامم خیلی شوق زیارت دارن تودوراهی موندم چیکارکنم کسی نبودکه باهاش دردودل کنم😭 ❓❓❓❓❓❓❓❓❓ آیدی ادمین: @Fatemee113 منتظر نظرات زیبا شما عزیزان هستیم.😍😊 در این 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 در همون حالت خواب،چندتایی ازش عکس گرفتم و یه بوسه روی گونه ش کاشتم ولی خسته تر از این حرف
🍃🍃🍃🌸🍃 وقتی چشمم به گنبد طلای آقا افتاد اشکام بی صدا جاری شد...چقد دلتنگش بودم...چقد ممنون بودم ازشون... بچه ها رو به فرهاد که کنار سقاخانه نشسته بود سپردم و قرار شد یک ساعت دیگه برگردم همینجا تا اون بره زیارت⁶³... اشکام بند نمیومد...بعد از نماز زیارت و نماز شکر نسیم خنکی که به صورتم می‌خورد حسابی حالمو خوب کرده بود...برای همه دعا کردم و از امام رضا خواستم خودش ضامن خوشبختیم باشه و ماندگارش کنه...کمکم کنه قدر مرد خوبمو بدونم و همسر خوبی براش باشم...مادر خوبی برای بچه ها باشم... بعد از زیارت رفتنِ فرهاد که اونم یک ساعتی طول کشید چهارتایی رفتیم چای خونه حضرت و چقد اون چای، خوشمزه بود در کنار عشقم و بچه هامون...و امام رضا جانمون...😍 فرهاد روبروی گنبد طلا بهم گفت پیش همین ضامن آهو عهد میبندم که تا نفس میکشم پای عشقم و زندگیم بمونم... چقدر دلم قرص شد به بودنش... دو سه روز گذشت...یک شب که برای شام به یک رستوران سنتی رفتیم بعد از شام بهم گفت رعنا یادته شبی که اومدم خواستگاریت بهم گفتی زندگیم با مهتاب خوب و عاشقونه بوده...میخواستم امشب یک بار برای همیشه از زندگیم با مهتاب برات بگم...بعد از اینکه تو رفتی ازدواج کردی دلم خیلی شکست...اصلا دلم نمیخواست زنده بمونم...همه به یه چشم دیگه نگام میکردن و کسی باورش نمیشد من خطا نکرده باشم...مادرم اصرار داشت زنم بده ولی من هنوزم تو رو توی قلبم میپرستیدم...نمیتونستم از فکرت دربیام...از طرفی هرجا برام خواستگاری میرفت با حرفایی که پشت سرم بود کسی قبول نمی‌کرد...منم دیگه بعد از تو برام مهم نبود چی میشه؟فقط خودمو با کار کردن سرگرم کرده بودم تا اون روزای لعنتی زودتر بگذره... جرعه ای آب خورد...معلوم بود حتی یادآوریِ اون روزای نحس،براش سخته...نمیخواستم اذیت بشه بهش گفتم ولش کن نمیخواد بگی...بی خیال هر چی بوده دیگه گذشته... دستمو گرفت و گفت نه بذار بگم...بذار یک بار برای همیشه همه چی رو بگم...تو باید بدونی با رفتنت چی به روز من اومده که دیگه با طعنه نگی روزهای عاشقونه ای با مهتاب داشتم... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸 مکثی کردم و گفتم با من بیا میبرمت ی جا که برای بچه ها هم غذا داشته باشه مسیر اومده رو
🍃🍃🍃🍃🌸 نهال که شکمش پر شده بوو خوابش برد ایمان خوابوندش تو کالسکه منم رفتم کاسههای آش خودمون رو آوردم ناهار تو سکوت خورده شد و بعد مدت ها غذا حسابی بهم چسپید بعد ناهار از جا بلند شدم و قبل اینکه ایمان به خودش بیاد با عجله رفتم و میز رو حساب ،کردم ایمان با اخم هایی درهم گفت این چه کاری بود درست نیست یک خانوم در حضور یک مرد دست تو جیب کنه لبخندی زدم و گفتم این خانم میخواست شما رو با یک آش فروشی معرکه آشنا کنه، پس باید خودشم حساب میکرد بعدم نگاهی به نهال که غرق در خواب بود انداختم و گفتم + بهتره این فسقلی رو ببرید ،خونه خسته میشه همش تو کالسکه خواب باشه. منم باید برم. مادرم نگرانم میشه ایمان سریع از جا بلند شد و گفت + خب من میرسونمت لبخندی زدم و گفتم نه لطفا... میخوام یکم تنها باشم بهش اجازه ی مخالفت ندادم و با قدمهای بلند از اونجا بیرون زدم. نم نم بارون بود و بوی خوش خاک بارون خورده تو بینی ام پیچیده بود. بی توجه به بارون و خیس شدن لباسم به راه افتادم و مسیر نیم ساعته تا خونه رو پیاده رفتم تو مسیر به خیلی چیزها فکر کردم به تقدیر عجیبی که ما رو از هم جدا کرده بود و درست تو سخت ترین روزهای زندگی هر دو نفرمون دوباره ما رو سر راه هم قرار داده بود. سرم رو به سمت آسمون گرفتم و زمزمه کردم حکمت این کارهات چیه؟ تهش قراره چی بشه؟ آهی کشیدم و کلیدم رو از تو کیفم درآوردم و در رو باز کردم، در رو که بستم طولی نکشید که در سالن باز شد و مامان سراسیمه بیرون اومد. صورتش غرق اشک بود و مشخص بود مدت ها گریه کرده هول زده جلو رفتم و گفتم چی شده مامان؟ این چه حال و روزیه؟ مامان با صدای گرفته ای گفت مامان و زهرمار... نگفتی این همه وقت بیرونی باید زنگ بزنی ی خبر بدی؟ نفس راحتی کشیدم و گفتم +ترسوندیم گفتم چی شده حالا بچه ام مگه؟ گفتم که میخوام کمی قدم بزنم... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🌸🍃 .از اول محرم خواهرم یک دفعه و بدون هیچ سابقه ای به شدت دچار تشنج شد .بعد از انتقال به بیمار
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام فاطمه بانو ی عزیز و خانواده ی گرامی رنج کشیده ها با أرزوی قبولی عزاداریها وحاجت روایی دلهای قشنگتون چندیست فقط خواننده مطالب تون هستم و پیام ندادم .راستش مشکلی بزرگی برام پیش اومده .از اول محرم خواهرم یک دفعه و بدون هیچ سابقه ای به شدت دچار تشنج شد .بعد از انتقال به بیمارستان احتمال سکته مغزی می دادند ولی بعد ام آر آی ویک سری آزمایشات .متاسفانه دکتر تشخیص تومور مغزی داد.😭😭😭دنیا برام تیره و تار شده یه چشمم اشک چیه چشمم خ.ون .منی که همیشه همه رو دعوت به صبر ودعا وخدا میکردم کم‌آوردم .دکتر گفته تومور قسمت چپ مغز وجاایی خیلی حساس هست و خیلی خطر ناکه .باید زود عمل بشه و توده رو آزمایش بدن که آیا خدای نکرده بد خیمه یا خوش خیم .پدر و مادرم وهمه خانواده داریم از غصه میمیرم .تورو خدا اینم بزاار تو گروه تو این روزهای عزیز برای شفای خواهر من هم دعا کنند .اگر راضی بودن براش حمد شفا بخونن.من خودم برا حل مشکلات تک تک اعضا همیشه دعا میکنم .ممنون بانو جان 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ سلام به گل بانو های عزیز. دختر گلم که گفتی افسردگی داری و هرچی به 148 زنگ می زنی جواب درست بهت نمی دهند. عزیزم من خودم 7 ساله افسردگی دارم، اول از همه باید با مشاور و روانشناس یک جلسه شرکت کنی. با خوردن یک قرص حالتبهتر می شه. قطره گل سرخ از داروخانه بگیر روزی 15 قطره صبح، 15قطره شب. واقعا عالیه. دمم ش بابونه خیلیییی جوابگو هست. شکر گزاری کنار بابت تمام نعمت‌ها. گذشته رو کلا فراموش کن و در زمان حال زندگی کن. تنها کسی که می تونه بهت کمک کنه فقط و فقط خودتی. انشالله همیشه دلتون شاد و سلامت باشی (مامان اعظم) 🌹🌹🌹 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #شیرین_عقل ❤️ باهاش دوست جون جونی شده بود و هیشکی خبر نداشت پشت این چهره زیبا که نقاب دوس
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ گفتم ننه شما چرا به حرف رخساره این کارو کردی ؟چرا ازش میترسیدی ؟ زار زد گوهر دل باخته بودم و عاشق بشیر شوهر خدا بیامرزم بودم ؛گفت اگه اینکارو نکنی ننه بابا که نداری به عقد یکی از مردای اهالی درت میاریم ،حسرت داشتن بشیر به دلت میمونه ؛منم بدون بشیر میمردم ؛مجبور شدم به خاطر اینکه بشیرو از دست ندم مجبور شدم اینکارو بکنم ...ننه خدیجه با یاداوری گناهی که مرتکب شده بود حالش بد رود... از مطبخ بیرون اومدم ؛چشمم خورد به فرهاد و ملا که گوشه حیاط باهم حرف میزدن ؛ با عجله سمتشون دوییدم ؛نفسم بالا نمی اومد گفتم رضاقلی کجاس چیکارش کردین ؟ فرهاد سممت خونه شاراه کرد و گفت گوهر فعلا نرو حالش خوب نیست ؛بی تفاوت به فرهاد پله هارو دو به یک بالا رفتم درو که باز کردم ؛رضا قلی رو زمین افتاده بود و ضجه میزد گفتم "رضا قلی گریه نکن چیشد چیکار کردن " سرش رو بلند کرد و با چشمهای سرخ به خون نشسته اش بهم خیره شد ،؛گوهر، زنم رو از بین بردن ؛ اون دیگه وجود نداره " دوباره با صدای بلندی زار زد ،انگار دیوونه شده بود و به سرو صورتش میکوبید .... نمیتونستم جلوش رو بگیرم ؛دوباره بیرون دوییدم از روی ایوون فرهاد رو صدا کردم گفتم "فرهاد بیا الان یه بلایی سر خودش میاره حالش خوب نیست ؟؟ فرهاد ملا رو راهی کرد و بالا اومد به محًض اینکه فرهار پاش رو توی خونه گذاشت ؛رضا قلی سرش رو بلند کرد و چشمش که به فرهاد خورد برافروخته شدو سمتش خیز برداشت و .... فرهاد مچ دستش رو گرفته بود "رضا قلی ؛داداش منو ببخش، مجبور بودم برای اینکه ازت محافظت کنم مجبور بودم اینکارو بکنم " رضا قلی انگار حرفهای فرهاد رو نمیشنید و فقط فریاد میزد زنم رو کشتی ...فرهاد میکشمت تو زنمو کشتی ... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی آرزو در قابلمه را گذاشت و ملاقه به دست به کانتر نزدیک شد . -انگار باید خودمون
🍃🍃🍃🌸🍃 خیار و گوجه ها را در سبد گذاشتم و به دنبال پیاز کابینت ها را جستجو می کردم که صدای بسته شدن در آمد . -داداش تویی ! تا او پاسخی بدهد پیاز بزرگی برداشتم و در همان حین گفتم : -یکم صبر کن سالاد شیرازی درست کنم بعد ناهار بخوریم، راستی چرا برگشتی؟ او چیزی نمی گفت و من همانطور با خودم صحبت می کردم، پیاز را بالا گرفتم و موهای بهم ریخته ام را عقب راندم . -سالاد شیرازی با پیاز و لوبیا پل... ادامه ی حرف هایم با دیدن قامت او که در چند قدمی ام ایستاده بود، در دهانم ماسید . لبخند به لب داشت و چشمانش باریک شده بود . دستانش را روی کانتر ستون کرد و به جلو خم شد . -ولی من بدون پیازشو دوست دارم ! دست به لبه ی کانتر گرفتم و آب دهانم را قورت دادم و چشمانم در پی آرزو چرخید . کار او بود! او رفت در را قفل کند یا باز کند ! با دیدن چهره ی مات برده ام کانتر را دور زد و مقابلم ایستاد نامحسوس می لرزیدم. بوی عطرش حالی به حالی ام کرده بود ، گویی که انگار فلج بودم و نمی توانستم حرکتی کنم . از آن حالتم استفاده کرد و دستش جلو آمد. چانه ام را گرفت و کمی بالا کشید و با دقت گونه ام را وارسی کرد . -بد زدم ! با گفتن کلماتی که درونش به اندازه ی سر سوزن ناراحتی به چشم می خورد دستش را پس زدم . نباید خام او و لحن گیرایش می شدم . -برو بیرون . دست در جیبش گذاشت و دمی عمیق گرفت . -ترش نکن اومدم حرف بزنیم . می دانستم نمی رود، عقب گرد کردم و همانطور که از آشپزخانه بیرون می رفتم آرزو را مخاطب قرار دادم . -آرزو بیا به داداشت بگو از این جا بره من حرفی باهاش ندارم . به دنبالم می آمد اما گام هایش آرام بود، عجله ای نداشت . وارد اتاق شدم و در را کوبیدم . با چرخش قفل روی در او نیز پشت در ایستاد . -باز کن درو بهار فقط اومدم حرف بزنیم، بدو تا برادرت نیومده باید برم از عصبانیت می لرزیدم و با دندان به جان پوست لبم افتاده بودم . آرزو انگار در سرویس بهداشتی بود، چرا که هر چه در اتاق چشم چرخاندم او را ندیدم . بالا و پایین شدن دستگیره و صدای عمران میان افکارم پا گذاشت . 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ سلام وممنونم از کانال خوب تون ... واسه اون خانمی که مادرشون روماتیسم داره من خودم چند سال درگیر این بیماری هستم ومیدونم چقد سختی ودرد داره ولی خدا روشکر یکسال طب سنتی المانی میرم همیوپاتی کاملا خوب شدم هر شهری هستید پیگیری کنید وآدرس رو پیدا کنید توی تهران در فلکه دوم صادقیه پاساژ افق هست بسیییییار عالی و برای اکثر بیماری ها جواب میده .... به لطف خدا 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 وقتی چشمم به گنبد طلای آقا افتاد اشکام بی صدا جاری شد...چقد دلتنگش بودم...چقد ممنون بودم
🍃🍃🍃🌸🍃 چشم از امید و مهراد که باهم بازی میکردن گرفت و به چشمام نگاه کردو ادامه داد: خلاصه مامان خودش تنهایی برام خواستگاری میرفت و هیچ کدوم جور نمیشد⁶⁴...تا اینکه خانواده مهتاب قبول کردن...مامان گفت بیا دختره رو ببین نظرتو بگو...با بی میلی و فقط به خاطر خوشحالی مامان رفتم خواستگاری...مهتاب رو که دیدم اصلا به دلم ننشست...تصویرِ تو همش جلوی چشام بود...مهتاب اصلا خوشگل نبود ولی دختر ساکت و سر به زیری بود...چاره ای نداشتم جز قبول کردن به خاطر اینکه اون حرفا تموم بشه ناچارا قبول کردم بگیرمش ولی اصلا دلم نمیخواستش... برای همین اصلا باهاش حرف هم نزدم و به مامان گفتم خودت باهاش حرف بزن... شبی که فرداش می‌خواستیم بریم آزمایش مامانش ازم خواست تنهایی برم خونشون باهام حرف داره.‌‌... با بی میلی رفتم ببینم چکارم داره...مامانش بعد از کمی آسمون ریسمون بافتن رفت سراغ اصل مطلب...اون گفت بدنِ مهتاب در اثر ریختن آب جوش در بچگیش سوخته... چشام چارتا شد و فقط نگاش میکردم گل بود به سبزه نیز آراسته شد... مادرش ادامه داد از شکم تا بالای زانوهای مهتاب سوخته و رد سوختگی مونده...می‌دونم شما جَوونی،خوشتیپی ولی خواهش میکنم پاپَس نکشید به خاطر این موضوع،کسی سمت دخترم نمیاد...من خودمو مقصر این بدبختی دخترم میدونم... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
🍃🍃🌸🍃 ❤️ سلام به همگی اول واسه اون خانمی که ۵۰ تومن پول داره ......یه کاروان هست اونایی رو که تاحالا کربلا نرفتن رو میبره با هزینه ۲ میلیون ...از شهریار میبره خواستین شماره میدم ...بقیه پول تون رو هم طلا بخرید پس انداز کنید..البته هر شهری باشید هماهنگ کنید سر راه سوار بشید ۰۹۱۲۶۶۲۶۸۰۸ سلام ،برا اون خانمی که ۵۰ میلیون پول به دستش میرسه و هم دوست داره کربلا بره هم پسنداز کنه ،عزیزم من جای شما بودم خودم و شوهرم کربلا میرفتم وبچه ها رو به یه فامیل مطمین میسپردم وبا خودم نمیبردم که هزینه سفر زیاد نشه ،حال بچه ها ایشالله در آینده میرن ،و‌بعد با بقیه پول طلا می‌خریدم الان کربلا زمینی تو شهر ما با بیست میلیون دونفر میتونن برن ،سوغاتی هم هیچی نیار فوقش مهر تربت ،سی میلیون هم طلا بخر 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸 نهال که شکمش پر شده بوو خوابش برد ایمان خوابوندش تو کالسکه منم رفتم کاسههای آش خودمون
🍃🍃🍃🍃🌸 مامان با حرص برگشت تو سالن و با صدای بلندی گفت خودش اومد فرید دخترهی دیوونه تو این بارون و هوای سرد ه.وس قدم زدن کرده نمیگه من بدبخت اینجا نگرانش میشم با لبخند وارد خونه شدم انگار یادم رفته بود صبح اون روز طلاق گرفتم اصلا انگار مدتها از اون صبح میگذشت... از طرفی با خودم در جدل بودم و عذاب وجدان داشتم بابت اینکه هنوز هیچی نشده فکر و ذهنم پر شده از ایمان و خاطرات اون روز و از طرفی به خودم حق میدادم بخوام با مردی که مدت ها به دروغ فکر میکردم مرده فکر کنم.... نمیدونم اصلا نمیفهمیدم با وجود مهر طلاقی که هنوز خشک نشده بود، با وجود مسعودی که قسم خورده بود اگر مردی رو اطراف من ببینه بلایی سر هممون میاره و با وجود ترسی که از مردها داشتم ارتباط گرفتن با ایمان درست بود یا نه... خستگی رو بهانه کردم و راهی اتاقم شدم فکر و ذهنم درگیر بود، درگیر مردی با کلی دردسر دو روزی از طلاقم گذشته بود و چون کلاس نداشتم خودم رو تو اتاقم حبس کرده بودم و داشتم به عاقبت احساسی که داشت درونم شکل میگرفت فکر میکردم درسته من همیشه ایمان رو دوست داشتم اما مدت زیادی بود فراموشش کرده بودم رو حساب اینکه شهید شده دیگه زیاد بهش فکر نمیکردم و حالا با دیدنش کم کم احساسی که تو وجودم کشته بودم داشت دوباره جون میگرفت کارم رو ترک کرده بودم چون درسهام سنگین بود و از طرفی دوست داشتم کم کم وارد کاری مرتبط به رشته ام بشم ترجیح میدادم وقت اضافیم رو به درس خوندن و گذروندن دورههای مورد علاقه ام بگذرونم مامان میگفت مسعود قراره اون خونه رو بفروشه و پولی که عمو فریدت بهش داده رو پس بده عموت هم گفته اون پول برای مهرو بوده و ترجیح داده نصف دیگهی خونه رو از مسعود ،بخره سه دونگ رو به نام تو و سه دونگ رو به نام محمد بزنه واقعا از عمو فرید ممنون بودم بابت ،اینکارش اینجوری میخواست به من نشون بده که با بچههای خودش براش فرقی ندارم و از طرف دیگه یک پشتوانه برام در نظر گرفته بود تا خیالم راحت بشه مامان میگفت خونه که خالی شد اجاره اش میدیم و پولش هم مستقیم میره تو حساب تو و محمد جهیزیه ام رو هم مامان فروخته بود و پولش رو بهم داده بود و تا مدت زیادی نیازی به پول و درآمد نداشتم. هرچند عمو فرید از هیچی برام کم نمیذاشت اما من روم نمیشد ازش پول بخوام و ترجیح میدادم قبل تموم شدن پولم خودم جایی کار پیدا کنم و دستم تو جیب خودم باشه 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ سلام عزیزم خوبی ممنون بابت کانالتون درمورد خانومی که شاهد میخواستن من امشب به نیتتون زیارت عاشورا میخونم شب رحلت هست انشالله گره از کارتون باز بشه اگه مشکلتون حل شد پیام بزارید تا ماهم تو خوشحالیتون شریک بشیم. ‍‍ درمورد خانومی که پنجاه تومن دارن .عزیزم من جای شما بودم فقط میرفتم کربلا 😍مثال شما پونصد ملیون جور کردین زمین بگیرین ای پنجاه تومنم جور میشه برین مسافرت خوش بگذرونین از امام حسین خودش بخواین که خودش برکتی بندازه تو زندگیتون خدارو چه دیدی شاید شغلی به شوهرت داد که حقوقش برجی پنجاه باشه فقط زیارتت از ته دل باشه و از خودش بخواه عزیزم😍 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸