eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
33.4هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
6هزار ویدیو
17 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 آقاجون نظرش این بود خونه کوچیکه و با توجه به اینکه می‌خواستیم چند سالی رو توُ این خونه بگ
🍃🍃🍃🌸🍃 وسایل من از زندگی قبلیم رو مادرم به این و اون بخشیده بود و اصلا اگه تا الان نگه داشته بود هم از مد افتاده بودند³⁹...فرهاد هم وسایل مهتاب رو برای خانوادش فرستاده بود... و هردو عین ازدواج اول،ذوق و شوق فراوانی داشتیم برای خرید وسایل نو... سعی می‌کردم خرج اضافه رو دستش نذارم ولی فرهاد میگفت تو کاری به قیمتش نداشته باش هرچی دوس داری بردار... به جز وسایل معمول که همه ی عروس دومادها میخرن،برای اتاق پسرها هم تخت دوطبقه سفارش دادیم با کلی اسباب بازی و ماشین و وسایل پسرونه...و از همه مهم تر یه تخت سنتی چوبی برای نشستن توی حیاط هم خریدیم که دیگه بهشت کوچولومون تکمیل میشد🤩 و قرار بود بعد از یک ماه که دستی به سرو گوش خونه کشیده شد بریم وسایل رو بچینیم... انقدر شوق داشتیم که حساب روزها از دستمون در رفته بود و جهیزیه با کمکِ لیلا و فرنوش و مامانها با نظم و سلیقه و به قول فرهاد با عشق،چیده شد...😍 و بعد مشغول تهیه تدارک مراسم عقد شدیم...نوبت محضر برای ده روز دیگه که یک مناسبت بود گرفتیم... نظر خودم این بود که یه عقد محضری ساده کنیم و یه مهمونی کوچیک بعدش هم بریم سر زندگیمون ولی فرهاد نظر دیگه ای داشت... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی حالا با وجود استرسی که به جانم افتاد معده ام خودش را به تکاپو انداخته بود .
🍃🍃🍃🌸🍃 بهنام که حال و روزم را دید گوشی را از میان دستانم کشید و با دیدن شماره ای روی صفحه دستش کلافه وار موهایش را چنگ زد و لب جنباند -چی میخوای؟ این پاسخ بهنام به عمران در حال جلز و ولز کمی غیر معقول بود البته به ظاهر خونسردانه گفته بود اما چهره اش حسابی سرخ از عصبانیت بود . بالاخره خودم را از آن هیاهو و کشمکش های مغزم بیرون کشیدم و روی صندلی نشستم. کاش خودم صحبت کرده بودم اما نه هنوز هم مانند همیشه تنبیه م برای دیگران گرفتن خودم از آن ها بود و خوب می دانستم عمران دوستم ندارد اما بودنم را می خواست و حالا هم به دنبال رد و نشانه ای از من بود نمی شنیدم چه به بهنام می گفت اما کنجکاو و منتظر برادرم را می نگریستم که صندلی را عقب کشید و کنارم نشست . ثانیه ای بعد صدای پر غیظ عمران در خانه پیچید . -ببین چی میگم پسر حاجی به اون خواهرتم بگو گوشاشو باز کنه اگه همین امشب نیاداون فیلمو تو کل شهر پخش می کنم کاری می کنم که هیچ جوره نتونید سر بالا بیارید و شبونه فراری بشید، زن منو بیار خونش زود ! تک تک کلماتش مانند مته مغزم را به کار گرفته بود به قدری که تا بهنام زبان باز کند، کلمات از میان دندان های چفت شده ام بیرون پرید . -اصلا واسه پخش کردن اون فیلم صبر نکن چه اون فیلم پخش بشه چه پخش نشه من دیگه تو خونت پا نمیذارم . سکوت کشدار و مرگباری برای مدتی در دو طرف خط سایه انداخت . حتی بهنام هم چیزی نمی گفت و گویا او نیز از این تهدید ها و کشکش ها به ستوه آمده بود . باورم نمی شد اما عمران وقتی به حرف آمد داد و بیداد نمی کرد، شنیدن صدایم خیالش را از چه راحت کرده بود که شمشیرش را غلاف کرده بود و با وجود آن که زبان تند و تیزش هنوز هم یاوه می گفت اما نعره نمیزد، عصبی بود اما نه با فریاد و دعوا. تک خندی کرد و گفت : -حاج احمد گفت برادر زادم طلاق می خواد منتها من خر باور نکردم، ببینم بهار نکنه خیال کردی می تونی از من خلاص شی؟ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸 با اعتراض گفتم واسه چی بهش گفتی بیاد مامان من که گفتم دیگه نمیخوام..... با دیدن نگاه کنج
🍃🍃🍃🍃🌸 آخرین بیمار رو فرستادم داخل نهال تو بغلم با پلاستیکی که بهش داده بودم سرگرم بود و داشت از خودش صدا در میاورد و با شنیدن هر صدایی من ناخواسته قربون صدقه‌اش میرفتم من همیشه عاشق بچه ها بودم، فرزاد و فرهاد رو خودم بزرگ کرده بودم و نهال فارغ از دختر ایمان بودن به خاطر مشکلی که داشت برام عزیز بود. با خروج آخرین بیمار گلویی صاف کردم و فامیل ایمان رو صدا زدم، انگار خوابش برده بود با احتیاط نزدیک رفتم و بی اختیار اسمش رو صدا زدم. ایمان... با شنیدن صدام یک دفعه چشم باز کرد کمی هول شدم و عقب رفتم و دستپاچه گفتم: برید داخل، دکتر منتظر شماست. دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد: عجیب بود... خوابم برده بود. خیلی وقت بود انقدر راحت خوابم نبرده. لبخندی زدم و سرم رو گرم نهال کردم ایمان از جا بلند شد و به سمت اتاق دکتر رفت در اتاق رو که بست همزمان در مطب باز شد، سرم رو بالا گرفتم تا بگم دکتر دیگه بیماری رو ویزیت نمیکنه که چشمم به مسعود افتاد ناخودآگاه دلشوره‌ای به جونم افتاد. مسعود زیر لب سلامی کرد و جلو اومد جواب سلامش رو آروم دادم و نگاهم رو ازش گرفتم روی صندلی نشست و گفت: +بچه ی کیه؟ با دلشوره گفتم: +بیمار دکتر کسی رو نداشت دخترش رو نگه داره نگهش داشتم تا کارش تموم شه. لطفا از اینجا برو کارم تموم شد میام بیرون مسعود با سماجت همونجا نشست و گفت: میشینم همینجا تا کارت تموم شه. شاید اگر تو مطب میموند و ایمان رو میدید اون رو میشناخت و اون وقت دردسر تازه‌ای برام درست میشد. با نگرانی گفتم: پاشو برو بیرون مسعود دکتر ببینه واسم بد میشه من کارم تموم بشه زود میام برو همین کوچه پشتی بمون، قول میدم بیام مسعود به اجبار از جا بلند شد به سمت در رفت اما قبل بیرون رفتن به سمتم برگشت و گفت +قالم نذاری ها! با حرص گفتم: باشه مگه من عين توام که فرار کنم؟ من خودم خواستم بیای تکلیفم روشن کنی. مسعود با اخم سری تکون داد و بیرون رفت با رفتنش نفس راحتی کشیدم، اصلا دوست نداشتم با ایمان روبه رو بشه... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #شیرین_عقل نمیدونم چقدر به بیرون زل زده بودم که ناگهان تو تاریکی چشمم خورد به شیدا که
🍃🍃🍃🌸🍃 با احتیاط بالا رفتم و هر چقدر درو کوبیدم کسی درو باز نکرد انگار فرهاد خونه نبود ... چراغ عمارت خان بابا روشن شد و با صدای جیغ من ؛مملی و ننه خدیجه سمتم دوییدن ... شیدا بیرون ایستاده بود و نگاه میکرد.... ننه خدیجه دو دستی روی سرش کوبید و داد زد خانوم خبر کنید تا طبیب بیارن انگار از پله ها افتاده... فرنگیس رو بلند کردیم و خونه بردیم .... خانوم مملی رو فرستاد پی قابله ؛وقتی قابله رسید از اتاق بیرون اومدیم ؛بعد اینکه معاینش کرد گفت از پله ها که افتاده بچه سقط شده ...فرنگیس به هوش اومده و بود فقط گریه میکرد ...فرهاد همون لحظه وارد شد با تعجب نگاه فرنگیس کرد و گفت:"اتفاقی افتاده ؟چرا همتون اینجا جمع شدید ؟بغل فرنگیس نشست و گفت چیزی شده فرنگیس چرا گریه میکنی؟ خانوم دست فرهاد رو گرفت و توی اتاق برد، وقتی از اتاق بیرون اومدن فرهاد قیافش درهم و عصبی بود ... خانوم ابروهاش رو تو هم گره داد و گفت "چرا زن ابستن رو خونه تنها گذاشتی ؟" فرهاد عصبی انگشتاش رو توی موهاش فرو برد غرید "سر شب بهم خبر دادن توی روستای پایین سر اب دعوا شده ،رفته بودم پا در میونی ؛تا الان اونجا علاف بودم ؛بعدش زیر چشمی با غیض نگاه فرنگیس کرد و گفت "بهش گفتم برو پیش گوهر تا برگردم... ابروهای فرهاد توی هم گره خورده بود ؛با غضب به فرنگیس خیره شده بود.. در فکار درهم خود فرو رفته بود ؛خانوم که اوضاغ رو نامساعد دید ؛با اشاره چشم و ابرو از من خواست تا بلند بشم ....از خونه بیرون اومدیم ... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🌸🍃 از تلخی زندگی گذشتم بگم زمانی که خیلی شوق داشتم سال ۸۴ من بیماری صرع داشتم در این مورد شوهرم ه
🍃🍃🍃🍃🌸 ❤️ سلام به فاطمه بانو اعضای این گروه مخوام از تلخی زندگی گذشتم بگم زمانی که خیلی شوق داشتم سال ۸۴ من بیماری صرع داشتم در این مورد شوهرم هیچی نمیدونست یعنی نگفته بودیم بهش چون صرع من شدید نبودولی باید دارو مصرف میکردم من باردار شدم غافل از اینکه این داروها چه عوارضی داره خیلی خوشحال بودم ولی این خوشحالی زیاد دوام نیاورد بعد سه روز درد زیمان وحشتناک بچه به دنیا اومد با یه ناهنجار که خودم از دیدنش وحشت داشتم شکاف لب وکام زیاد نمی دونم این چه بلا یی بود به سرم امد کاش کاش اطلا عی از موضوع داشتم هرگز دچار چنین اشتباهی نمی شدم من باعث شدم دخترم بمیره بعد مرگش دونستم این ناهنجاری چی بوده درما ن داشته با نه از سالها به بعد دیگه من ادم سابق نشدم همین الان خدا سه تا بچه بهم داده خدا شکر اونا سالمن ولی هرگز روحیم درست نمیشه من بعد گذشت بیست سال هنوزبرای دخترم گریه میکنم که نتونستم براش مادری کنم همیشه تماس گناه دارم اکثر روزا غمگینم افسرده شدم ازتون میخوام برام دعا کنید واگه نظری دارین که حالم خرابم کمک کن بگین اجرتون باامام حسین 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 وسایل من از زندگی قبلیم رو مادرم به این و اون بخشیده بود و اصلا اگه تا الان نگه داشته بود
🍃🍃🍃🌸🍃 نظر فرهاد این بود که لباس عروس دوماد بپوشیم،مهمون دعوت کنیم و سور و سات عروسی به پا کنیم... ولی من واقعا دوس نداشتم با وجود دوتا بچه خودمو درگیرِ تور عروس و آتلیه و تالار گرفتن و این جور مراسماتِ پر خرج کنم.⁴⁰.. و اینو هم میدونستم دست فرهاد خالیه ولی برای اینکه برای من خاطره بسازه حرفی نمیزد و دوس داشت منو به هر نحوی که شده خوشحال کنه...و می‌گفت عروسی با وجود دوتا بچه خیلی با مزه و خاطره ساز میشه بعدشم مگه ما چند سالمونه که به خاطر حرف مردم قید روزهای خوب زندگیمونو بزنیم؟هم سن های ما هنوز مجردند و نباید به حرف کسی توجه کنیم... بلاخره تونستم متقاعدش کنم آتلیه و تالار و یه سری مخارج دیگه باعث خوشحالی من نمیشه بلکه باعث میشه اول زندگی خودمونو درگیر هزینه های عروسی کنیم و از یه سری چیزا فاکتور بگیریم در عوض بعد از عروسی بریم مسافرت... از پیشنهادم خیلی استقبال کرد... منم به جای آتلیه با عکاس هماهنگ کردم بیاد خونه ازمون عکس بگیره و وقتمونو توی مهم ترین و قشنگ ترین روز زندگیمون هدر ندیم...از سالن یکی از دوستان وقت آرایشگاه گرفتم و به جای پوشیدن تور عروس،یه لباس شب فوق العاده شیک نقره ای رنگ انتخاب کردم و برای فرهاد و پسرها کت شلوار طوسی رنگ ست که خیلی به سه تاشون میومد و بانمک شده بودند خریدیم😍 و از تعداد مهمونا هم کم کردیم و فقط خانواده های دو طرف و چند نفری از بستگان نزدیک رو دعوت کردیم... با همین چندتا کار کوچیک از هزینه های زیاد جلوگیری کردیم... چند روزی به عقد مونده بود که فرهاد پیشنهاد داد... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🌸🍃 پدرم به شدت بین بچه هاش فرق گذاشته واین کارش روی مادرم هم تاثیر گذاشته دربین بچه ها من وشوهر
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام خواستم منم درباره اون دوستایی که میگن مادرمون مارو دوست نداره بگم من به شدت درکتون میکنم منپدرم به شدت بین بچه هاش فرق گذاشته واین کارش روی مادرم هم تاثیر گذاشته دربین بچه ها من وشوهرم بیشتر از همه احترامشو داشتیم شوهرم بیش از حد براشون سنگ تموم میزاشت اگه روز مادر یا پدر بود کادوی ما از همه گرونتر وبه درد بخورتر بود چندبار طلا خریدیم برای زیارتاشون جلوشون گوسفند میکشتیم ولی اونا سوغات رو به ما کمتر از بقیه میدادن میگفتن کم جمعیت ترین جدا از همه اینها پدرم به شدت بین من با بقیه خواهرام فرق میزاره بقول خواهرمون هروقت هم گله کردیم میگن شما حسودین چند سالی دیگه روز مادر وپدر کادو نبردم تا واقعا مادرم اعتراف کرد که هر چی وسیله خوب دارم بنده خدا شوهر تو اورده الان زبونی میگن محبت میکنیم ولی از نظر مادی کلا اگه چیزی بخوان بببخشن من وبچه هام حساب نیستیم 😭حتی الان پدرم داره الزایمر میگیره به نوبت میریم کنارش بازم تو حواس پرتی هم هوای نور چشمیاشو داره وما پرستار بی جیره ومواجب بازم با این همه تبعیض راضی نیستم خاری به پاشون بره 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🌸🍃 -حاج احمد گفت برادر زادم طلاق می خواد منتها من خر باور نکردم، ببینم بهار نکنه خیال کردی می تونی از من خلاص شی؟ تمسخر لانه مرده در حرف هایش حال مرا بد کرد، چرا نتوانم؟! مگر جدایی از او سخت تر از جدایی روح از بدن بود؟ ! من برای کنار گذاشتن پسر پرویز و ساختن زندگی مستقل مصمم تر از این ادا و اصول ها بودم . اما باز هم با این وجود جفت و جور کردن کلمات سخت بود آن هم وقتی که طرف صحبتم مرد بی کله و اعصاب خرابی بود که هیچ جوره کم نمی آورد . -آره می تونم . من همان بودم، دختر ساده ای که نه کلمات قلنبه سلنبه به یاد داشتم و نه می توانستم هچو عمران فحش و ناسزار بدهم . خندید، بلند و پر صدا... -د داری شعر میگی دیگه، هوا برت داشته یادت رفته عمران کیه، میخوای بگم واسه به دست آوردنت تو اون قبرستون کوفتی چه بلایی سرت آوردم که اون برادر شارلاتانت بشنوه و بدونه انقد ساده نمیتونه از طلاق برام بگه؟ من ساده به دستت نیاوردم که حالا ساده بگم برو هری ... بهنام حرف های درشت عمران را تاب نیاورد، گوشی را با عصبانیت چنگ زد ببین عمران بهار ازت جدا میشه اینو من بهت میگم حرف مرد یه کلامه مردی پای حرفت بمون ببینم چجوری طلاقش نمیدی ! گفت و تماس را قطع کرد . هر دو به ظاهر عصبی بودیم اما در باطل نگرانی وجودمان را فرا گرفته بود. نگرانی از آبروی پدری که با وجود حرف ها و حدیث ها هنوز هم خیلی از او به خوبی یاد می کردند . غذاهای دست نخورده را از روی میز جمع کردم و بهنام را مخاطب قرار داد . -اگه اون فیلم رو پخش کنه چی؟ تکیه سرش از را روی پشتی مبل بلند کرد. چشمانش سرخ و پر از خواب بودند . -فقط به خودت فکر کن بهار مهم نیست چه غلطی می خواد بکنه فردا میرم اونجا یسری از مدارکات رو لازم داریم برای کارای طلاق. بشقاب ها را در سینک گذاشتم و برای بار چندم با خودم زمزمه کردم . -طلاق، طلاق، طلاق . چندان هم بد نبود، شاید نامش در هر زندگی مشترکی مانند کابوس جلوه می کرد اما برای ما نه، زندگی بی رنگ و رویی که عشق و عاشقی در آن وجود نداشت که پاگیرمان کند، طلاق برایش چاره بود نه کابوس . حرف هایش در گوشم زنگ خورد . 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸 آخرین بیمار رو فرستادم داخل نهال تو بغلم با پلاستیکی که بهش داده بودم سرگرم بود و داشت ا
🍃🍃🍃🍃🌸 چند دقیقه ای طول کشید تا ایمان از اتاق دکتر بیرون اومد، نهال داشت با جغجغه ای که سری قبل براش خریده بودم و تو مطب گذاشته بودم بازی میکرد ایمان با دیدن نهال لبخندی زد و گفت: کم پیش میاد نهال جز خودم بغل کس دیگه ای انقدر راحت بمونه. لبخندی زدم و بوسه‌ای به صورت دخترش زدم و گفتم: اتفاقا دختر آرومیه...خدا براتون نگهش داره. به سمتم اومد دست دراز کرد تا بغلش کنه و با صدای گرفته‌ای گفت: ولی مادرش نخواستش... با تعجب نگاهش کردم لبخند تلخی زد و نهال رو بغل گرفت و گفت: +مادرش وقتی فهمید دخترش نابیناست و این مشکل مادرزادی هست فراموش کرد نهال دخترشه و ازم خواست بین اون و نهال یکی رو انتخاب کنم. ناخواسته اشکی به چشمم اومد بشر چطور تونسته بود انقدر بی رحم باشه که از بچه‌ی خودش بگذره. ایمان که گریه‌ی من رو دید دستپاچه گفت: ببخشید، من نمیخواستم شما رو ناراحت کنم... سری تکون دادم و گفتم: +نه... نه... طوری نیست... انشاالله دخترتون عاقبت به خیر بشه. ایمان تشکر کرد و به سمت در رفت لحظه‌ی آخر به سمتم برگشت و گفت: +ببخشید جسارت نباشه ولی من میتونم فامیل شما رو بدونم؟ به جای اینکه فامیل واقعیم رو بهش بگم فامیل پدرم رو بهش گفتم، نمیدونم چرا تو اون لحظه بدون فکر فامیل پدرم رو گفتم تا من رو نشناسه... ایمان مکثی کرد و گفت: اسمتون رو هم میتونم بدونم؟ امیدوارم سوءتفاهم نشه براتون شما خیلی شبیه دختری هستید که سالها قبل تو بمباران از دستش دادم... اگر از مرگش مطمئن نبودم فکر میکردم شما همون دختر هستید... به سختی جلوی هیجانم رو گرفتم و گفتم: اسمم افسانه‌اس... ایمان لبخند غمگینی زد سری تکون داد و بعد از تشکر از مطب بیرون رفت با رفتنش زانوم سست شد و روی صندلیم نشستم، دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم... دلم داشت آتیش میگرفت، از این ظلمی که در حقمون کرده بودن. به سختی جلوی گریه‌ام رو گرفتم همه چیز رو جمع کردم و برای اجازه گرفتن به اتاق دکتر رفتم و بعد از خداحافظی کردن از مطب بیرون زدم... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🌸🍃 دوسال پیش اولای ماه صفربود ما با بقیه خواهرها رفته بودیم خانه دختر یکی از خواهرهام تازه خانه
🍃🍃🌸🍃 ❤️ سلام فاطمه بانو.... دوسال پیش اولای ماه صفربود ما با بقیه خواهرها رفته بودیم خانه دختر یکی از خواهرهام تازه خانه خریده بودن رفته بودیم منزل مبارکی از صبح رفته بودیم خلاصه عصرشد چندتا از مهمانها رفتن ما چون ماشین نداشتیم موندیم با شوهر خواهرم بریم بابای همون ک خانه شان بودیم قبل از رفتن خواهرم نوه اش را ک نه ماه داشت و چهار دست وپا میرفت برد توی پارکینک ی پارکیک کوچولو ولی زیبا دارن با شوهرش نشت ب کپ زدن بعدش گفتن دیگه بریم دیر میشه خواهرم بچه را گذاشت و اومد داخل شوهرشم رفت ک ماشین را از پارکینک ببره بیرون وما هرکدوم فکر کردیم اون یکی بچه را برده داخل بعد چند دقیقه من متوجه شدم بچه نیست واینقدر جیق زدم( ک همسایه ها بعدش گفته بودن چ خبر شده بود)اون یکی دختر خواهرم ک خاله بچه بود سریع ب باباش اشاره میکنه ک وایسه بچه نیست نگو ک بچه رفته بوده از پارکینگ بیرون وتا ماشینا بردن بیرون لباسش به یک میله زیر ماشین گیر میکنه وی کم کشیده میشه رو زمین دیگه سریع شوهر خواهرم ماشینا نگه میداره میاد پایین مبینه بچه زیر ماشین اویزونه و بطور معجزه اسایی سالم میاردش بیرون وما دیدیم واقعا امام حسین با دستای مبارک خودشون بچه را سالم به ما دادن هم من هم خود خواهرم هر سال چله زیارت عاشورا داریم واون روز هم خونده بودیم و خود شوهر خواهرم صبح ک رفته بوده دنبال مامانم تا چشمش به پرچم امام حسین میفته ک به در بسته بودیم می ایسته و سلام میده بله اینم ی معجزه از امام حسین ک ما با چشمای خودمون دیدیم 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #شیرین_عقل با احتیاط بالا رفتم و هر چقدر درو کوبیدم کسی درو باز نکرد انگار فرهاد خونه نبو
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ .از خونه بیرون اومدیم ... خانوم نگاهی به پله های یخ زده کرد و گفت "امروز که بارون نیوده ،چرا پله ها اینقدر یخ زدن ؟نگاهش رو ریز کرد و گفت این قضیه بوداره یکی به عمد اینکارو کرده !! یه لحظه یادشیدا افتادم ؛ولی هیچی نگفتم، خانوم دوباره نگام کرد و با تردید لب جنباند "رضا قلی خونس ؟" اروم با احتیاط از پله ها پایین رفتم و گفتم "نه منم بیدار شدم خونه نبود !! با تردید پرسید تو بیرون چیکار میکردی ؟ یه لحظه جا خوردم نمیدونستم چه جوابی بدم اخه مگر باورش میشد اگر میگفتم چیشده !! گفتم خب میخواستم دست به آب بشم ،حیاط که اومدم فرنگیس رو دیدم ... با تعجب گفت مستراح اون سر حیاطه تو تاریکی چجوری فرنگیس رو دیدی؟؟ به خودم جرات دادم نفسم رو سختی بیرون فرستادم و گفتم اگه بگم رضا قلی بیدار کرد و گفت فرنگیس حالش بده برو تو حیاط باورتون میشه ؟؟؟؟ ابرو تو هم کشید و موشکافانه نگاهم کرد "تا چند لحظه ای پیش میگفتی رضا قلی خونه نیست!! گفتم خب همونموقع هم خونه نبود ،ولی بیدارم کرد تا بلند شدم، غیبش زد انگار اصلا نبود و من خواب دیدم بودم ،ولی وقتی بیرون اومدم فرنگیس رو تو این حال دیدم !! دستش را روی دهانم فشار داد و دستپاچه گفت "هیییس دیگر هیچی نگو، به گوش فرنگیس برسد میگه رضاقلی اب روی پله ها ریخته ؟بعدش گفت مواظب پله ها باش، خودت که میدونی ابنجا زمستون و تابستونیم شبا یخ بندونه ؛والا موندم این خبر و چجوری به گوش خان برسونم !!! منم به خونه اومدم به محض اینکه دراز کشیدم لنگ در باز شد ... گفتم رضا قلی تو هستی ؟؟ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 خواستم ی معجزه از چله زیارت عاشورا بگم...هفته گذشته من و شوهرم به ی مغازه رفتیم برای خرید..
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ سلام ادمین عزیز فاطمه بانو ممنونم که لطف میکنید مطالب ما رو توی کانال قرار میدید...خواستم ی معجزه از چله زیارت عاشورا بگم...هفته گذشته من و شوهرم به ی مغازه رفتیم برای خرید مواد خوراکی ی پسر دو ساله و سه ماهه داریم توی کلا بچه شلوغیه هر جا میره فقط بدو بدو میره دست به تموم وسائل میزنه...خلاصه این بچه دستگاه کارت خوان ها رو زیاد دوست داره ، وقتی وارد مغازه ای میشیم خودشو میرسونه به میز فروشنده و کارت باباشو میگیره و میگه کارته یعنی کارت خوانو بده😂 خلاصه اون شب ک ما رفتیم مغازه کلی با کارت باباش و دستگاه کارت خوان صاحب مغازه بازی کرد و ما چار چشمی مراقبش بودیم ی وقت بیرون نره...دیگه آخرای خریدمون بود که صاحب مغازه میخواست پول مشتریاشو حساب کنه برا همین کارت خوانو از پسرم گرفته و بچه به گریه افتاد و شوهرم مشغول خرید بود، با اینکه خودم مرتب و با دقت حواسم بهش بود ، اما در آنی این بچه از چشم من غیبش زد و شوهرم گفت پسرمون کجاست گفتم همین الان جلوی چشمم بود فک کنم رفت ته مغازه ، ما کل فروشگاه رو جست جو کردیم ولی بچمو ندیدیم😢 اما ی بنده خدا میبینش که از در مغازه خارج میشه به ما گفت فک کنم همین الان از مغازه رفت بیرون ، باباش بدو بدو دنبالش رفت اما چیزی که دیدیم ی معجزه بود معجزه اهل بیت و امام حسین ع...روبروی فروشگاه دوتا خیابون دو طرفه کنار هم هست که پسرمون هر دو خیابون دو طرفه رو رد میکنه در حالیکه خیابونا هر دو نسبتا شلوغ بودن ، همسرم بهش رسیدم پسرم از خیابوون اونطرفی هم رد شده بود و داشت داخل یه مغازه تره بار فروشی میرفت که اونجا رو انگار بلد بود چون ما زیاد برده بودیمش این مغازه تره بار فروشی و اونجام معمولا با کارت خوانشون بازی میکنه...این بچه وقای صاحب فروشگاه مواد غذایی کارتخوانو ازش گرفته بود ی لحظه گریه کرد ولی آروم شد تو بگو برا همین خارج شد به مقصد فروشگاه تره بار فروشی بخاطر اینکه با کارتخوانش بازی کنه...😂 گذشته از این موضوع اینکه ی بچه دو ساله بتونه از دو تا خیابون دو طرفه عبور کنه همش لطف و عنایت اهلبیت و خصوص سیدالشهدا ع. و الطاف الهی بوده و من واقعا هرچند خیلی ناراحت شدم و خیلی گریه کردم اما به طور روشن معجزه رو دیدم و خدا رو شکر کردم بابت اینکه بچه صحیح و سالم از خیابونا عبور کرده هنوزم وقتی یادم میاد موی بدم سیخ میشه از استرس و ترس که خدا خودش بچمو حفظ کرد😭 عزیزان هیچ وقت از توسل به اهلبیت ع. غافل نشید و من ی بار دیگر هم موقع نوزادی بچم معجزه سیدالشهدا رو دیدم که اگر عمری باشه بعدا خدمت عزیزان تعریف خواهم کرد...من هستم مامان سید محمد حیدر🌹 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**