رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_ششم هنوز جملم تموم نشده بود که پدرش پخش زمینم کرد! گفت اصلا تو چه خری هستی..؟ با صدای داد،
#قسمت_هفتم
برای همین زدم بیرون و تا خود صبح تو خیابونا راه رفتم...
میگفتم اگه دیوونه شدم پس از کجا میدونستم ندا میره لباس بخره؟
از اون ور میگفتم خب تقصیر فرزانه ست، فرزانه اینکارا رو کرده..
چهار، پنج صبح بود رسیدم خونه، ندا هنوز بیدار بود..!
آروم گفت دلم هزار راه رفت، چرا رفتی بیرون..؟
به چشمای معصومش نگاه کردم و بوسیدمش گفتم ببخشید... ولی منو درک کن..
گفت رابطمو با فرزانه بخاطر تو قطع کردم.. شاید واقعا اون بوده، شاید حق با توعه... تا چند وقت گوشی نمیخوام که خیال دوتامون جمع بشه، خیالم جمع زندگیم باشه...
یه لیوان شیر بهم داد و باز خوابیدم.
صبح مطمئن از اینکه فرزانه تمام اینکارا رو کرده شاد و شنگول رفتم سمت شرکتم، تو راه همش تو دلم میگفتم دختر هرزه فکر کرده میتونه زندگی منو خراب کنه!
حوالی ساعت یازده دوباره پیام اومد که، ندا امروزم بهم یه حال اساسی داد! با همون لباس قرمزه... یکم به زنت برس آقا حامد...
به خیال اینکه فرزانه ست جواب ندادم و گوشیو گذاشتم تو جیبم که پیام اومد، میتونی بیای خونه و ببینی زنت تازه از حموم برگشته!
نشستم پشت فرمون و با سرعت ۱۸۰ تا روندم و رسیدم خونه،
ندا در حالی که حوله رو دوشش بود درو باز کرد گفت چی شده؟
وقتی با حوله دیدمش عصبی شدم گفتم کوش؟ کجاست؟
گفت چی میگی حامد؟ کی کوش؟ کی کجاست؟
یقشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار و یکی خوابوندم زیر گوشش
نشست روی زمین و گریه کرد و گفت بخدا نمیدونم چی میگی؟
داد زدم چرا رفتی حموم؟
با گریه گفت برا چی نرم؟ یعنی من بابت حمومم باید از تو اجازه بگیرم..؟
دویید سمت اتاقش گفت من امنیت جانی ندارم با تو...
و شروع کرد پوشیدن لباساش گفت از اینجا میرم، برمیگردم خونه بابام...
یهو به خودم اومدم و شروع کردم زدن تو صورت خودم گفتم غلط کردم غلط کردم زدمت، نرووو!
زجه میزدم توروخدا نرو...
ندا اومد نشست کنارم گفت بخدا حالت خوب نیست...
همونجا زنگ زد به پدرم و کل ماجرا و اتفاقا رو گفت و به بابام گفت باید ببریمش پیش روانپزشک! شما پزشکید توروخدا به داد پسرتون برسید!
فردای اون روز اومدن دنبالم، بردنم پیش روانپزشک و گفت این یک نوع پارانوئید هستش...!
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨
⎾@ranjkeshideha ⏌
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_ششم آرمین که از حموم اومد بیرون خواهراشو که دید خوشحال شد و بهشون خوش آمد گفت نگاش که به من
#قسمت_هفتم
بعد از اینکه جشن پاتختی تموم شد ماهم برگشتیم خونه.
روزها از پی هم میگذشتن و من از زندگی مشترکم لذت میبردم
هر چیزی میخواستم آرمین برام فراهم میکرد و هیچ کمبودی نداشتم.
آرمین حسابی سرش شلوغ بود علاوه بر اینکه روزا بیمارستان بود شبا درس میخوند واسه ادامه تحصیلش
منم گاهی اوقات که حوصلم سر میرفت میرفتم خونه مادرشوهرم و خودمو با دخترا سرگرم میکردم
اونا هم از من خوششون میومد باهام گرم میگرفتن
یه روز عصر تازه آرمین برگشته بود خونه که جاریم اومد خونمون و گفت با آرمین کار داره
تعجب کرده بودم و نمیدونستم درخواستش چیه!
تا اینکه بالاخره زبون باز کرد و به آرمین گفت خواهرش واسه دانشگاه اومده تهران دلش میخواد در کنار درس خوندن سرکارم بره
و از آرمین خواست سرشو جایی گرم کنه
آرمینم گفت اتفاقا واسه مطبش دنبال منشی میگرده و چی بهتر از اینکه یه آشنا بیاد که بهش اعتمادم داشته باشه
جاریم در حالی که لبخند رضایت رو لباش بود بلند شد که بره
هر چی من و آرمین بهش اصرار کردیم که بمونه قبول نکرد و گفت بچه ها خونه تنهان باید بره
وقتی رفت به آرمین گفتم چرا ندیده و نشناخته قبول کردی؟
ما خودشو میشناسیم خواهرشو که نمیشناسیم نمیدونیم چجور آدمیه... نباید ندیده قبول میکردی
اگه فردا برات دردسر شد چی؟
گفت شیوا چی میگی من خانوادشو دیدم میشناسم آدمای خوب و ساده ای هستن
گفتم آدم با دو تا برخورد که نمیتونه یکی رو بشناسه
گفت حالا امتحانی بزار چند روز بیاد اگه دیدم آدم درستی نیست ردش میکنم بره خوبه؟!
منم دیدم آرمین بی راه نمیگه سری تکون دادم و چیزی نگفتم
ولی تو دلم آشوب بود یه حس بدی داشتم
احساس میکردم جاریم خودش یکم مرموزه و حسود اگه خواهرشم مثه خودش باشه شاید به زندگیم لطمه بزنه
کاشکی میشد به آرمین بفهمونم دلم نمیخواد منشیش یه زن باشه
ولی از گفتن این حرف به آرمین عاجز بودم
چون اگه بهش چنین حرفی میزدم قطعا میگفت لابد بهم اعتماد نداری...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨
⎾@ranjkeshideha ⏌
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_ششم باز مامان از راه احساس وارد شد ... آرزو دارم عروسم بشه.. و من مثل غول چراغ جادو باید به
#قسمت_هفتم
وقتی ذوق و شادی رو تو چشمهای مادرم دیدم دیگه نتونستم حرفی بزنم .. برگشتم به اتاقم .. با خودم گفتم مرگ که نیست ازدواجه... منم که بالاخره باید زن بگیرم..
این دفعه به چهره ی ریحانه دقت میکنم شاید خوشم اومد و به دلم نشست...
مامان از ترس این که ریحانه به خواستگارش جواب مثبت بده همون روز زنگ زد و قرار روز خواستگاری رو گذاشت...
انگار عجله داشتند .. برای دو شب دیگه قرار شام و خواستگاری گذاشتن...
غروب مغازه رو تعطیل کردیم و به خونه برگشتیم .. مرضیه و راضیه هم بودند .. همشون خوشحال بودن و با دیدن من راضیه با صدای آروم کل کشید و گفت قربون داماد برم من...
مدتها بود مامان رو اینقدر خوشحال ندیده بودم نزدیکش شدم و صورتش رو بوسیدم ...
_لباسهات تو اتاق .. زود یه دوش بگیر و آماده شو .. زشته دیر برسیم...
کارهایی که گفته بود رو انجام دادم... تو آینه موهام رو مرتب کردم .. هیچ حسی نداشتم .. مثل این بود که به مهمونی میرم ولی از خوشحالی مامان خوشحال بودم...
تو راه شیرینی و سبد گل بزرگی خریدیم و راهی خونه دایی شدیم...
زندایی به استقبالمون اومد ..
گل رو به زندایی دادم و سریع نشستم .. دایی با لبخند نگاهم میکرد .. همه خوشحال بودند ..
ریحانه با سینی چای وارد شد .. هر کار کردم روم نشد نگاهش کنم .. همون حرفهای همیشگی زده میشد سوالی نبود که بخواهیم از هم بپرسیم ..
کمی که گذشت مامان رو به دایی گفت داداش میدونید که برای چی مزاحمتون شدیم .. امیرحسین هم پسر خودته... ریحانه هم که خودتون میدونید چقدر خاطرش رو میخوام... اگه راضی هستیتد .. اگه اجازه میدید این دو تا برن یکم باهم حرف بزنند.. میدونید که بچه هامون اینقدر با حجب و حیا بزرگ شدند که هنوز تو چشم هم نگاه نکردند...
دایی سینه اش رو صاف کرد و گفت بله .. بچه های شما و خودم برام فرقی نداره... ولی ریحانه که میدونید ته تغاری منه... کمی بیشتر روش حساسم.. ببین امیرحسین رو چه قدر قبول دارم که راضیم دخترم رو بهش بدم ... برن حرفهاشون رو بزنند، خجالتم نکشند.. هر شرط و شروطی دارید به هم بگید...
مامان اشاره کرد به من گفت بلند شو برو قشنگ همه حرفهاتو بزن .. ببین...
کلمه ی آخر رو آروم گفت... با مکث بلند شدم و با تعارف زندایی به سمت اتاق ریحانه رفتیم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_ششم صبح، سر صبحونه، مامانم و فرخنده همش از احمد و خواستگاری حرف میزدند.. مامانم یه نگاهی به
#قسمت_هفتم
آقا محمود گفت حاج آقا با اجازتون با اصرار احمد دوباره اومدیم خواستگاری.. ایندفعه خواهر زادتون رو هم آوردم که شاید قبول کنید...
حاج آقا گفت خواهش میکنم پسرم...
پسر عمه ام گفت دایی جان، احمد ، پسر خوب و کاریه.. حالا اومده و ماهرخ رو دیده و پسندیده ... شما قبول کن و اجازه بده این دوتا محرم بشن...
حاج آقا کمی سکوت کرد و گفت.. آخه ماهرخ هیچ کاری بلد نیست....
آقا محمود گفت بلد نباشه ، یاد میگیره کم کم...
بعد از دیدن سکوت دوباره حاج آقا، پسر عمه ام گفت دایی جان صلوات بفرستیم ؟
حاج آقا گفت یه چای دیگه بیارین واسه مهمونامون ...
پسر عمه ام خندید و گفت پس صلوات...
همشون صلوات فرستادن و مبارکه مبارک میگفتند .
فرخنده بغلم کرد و محکم ماچم کرد گفت مبارکه باورم نمیشه قراره عروس بشی.
آقا محمود گفت پس با اجازتون فردا شب میاییم برای محرم کردن اینها ...
حاج آقا گفت تشریف بیارید.
صبح همگی زودتر از معمول بیدار شدیم. مادرم اکرم رو خبر کرده بود برای تمیز کردن خونه . خودش و فرخنده هم وسایل پذیرایی رو آماده میکردند من اما توی اتاقم هر چی لباس داشتم یکبار پوشیدم و تو آینه نگاه کردم و باز در آوردم .. هیچ کدوم به دلم نمینشست...
فرخنده وارد اتاق شد و گفت هنوز انتخاب نکردی چی بپوشی؟ به نظر من همون پیرهنی که تازه خریدی رو بپوش خیلی بهت میاد. با شک و دو دلی حرفش رو قبول کردم و پیرهن سفید گلدارم رو پوشیدم با استرس فراوون منتظر موندم....
حاج آقا که اومد خجالت کشیدم مثل هر شب برم سمتش با فاصله سلام گفتم مثل اینکه پدرم هم ، ناراحت بود و کاملا مشخص بود که رضایت قلبی برای این وصلت نداره..
علی وارد شد و گفت که آقا محمود و خانوادش اومدن ....
پدر و مادر احمد و خود احمد و آقا محمود و پسر عمه ام با خانومش خانوم گل همگی اومده بودن فقط برادر دومی احمد یعنی حمید آقا تهران بود و حضور نداشت .
یکی دوتا مجمع آورده بودن.. احمد پیرهن آبی روشن با شلوار مشکی پوشیده بود..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃 #تجاوز 😱 اون زمان هیچ کدوم ازخواهرام ازدواج نکرده بودن وخواهربزرگم که اسمش فهمیمه بودتو
🍃🍃🍃🌸🍃
🔴🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱
#داستان_زندگی_اعضا
#تجاوز
#قسمت_هفتم
اون زمان هیچ کدوم ازخواهرام ازدواج نکرده بودن وخواهربزرگم که اسمش فهمیمه بودتویکی ازشهرهای شمالی درس میخوند البته من کم بیش میدونستم به حامدپسر یکی ازهمکارای بابام علاقمنده..
ففط تایادم نرفته بگم جریان شکایت بابام بعدازیه مدت به جای نرسیدچون اون ۲تاکارگرخارجی بودن بدون مجوزایران بودن هویتشون ثبت نشده بودکسی نمیدونست اصلاکجاهستن
خلاصه وقتی شکایت به جای نرسیدخانوادم به فکراین افتادن که من روهرچه زودترشوهربدن تاابروشون حفظ بشه این درحالی بودکه من اون زمان۱۴سالم بودهیچی اززندگی مشترک نمیدونستم..
چندوقتی بودمدرسه نرفته بودم حسابی دلتنگ مدرسه درس خوندن بودم ولی جرات نمیکردم بگم بذاریدبرم مدرسه
یه روزکه تواتاق نشسته بودم باکتابهام خودم رومشغول کرده بودم دیدم حامدپدرش امدن خونمون
اولش فکرکردم امدن خواستگاری فهمیه ولی یه مدت که گذشت مامانم امدتواتاق گفت پریا یه کم به سروضع خودت برس زودبیابیرون
من که نمیدونستم جریان چیه گفتم چشم بعدتندتندلباسهام روعوض کردم رفتم توپذیرایی
وفتی واردشدم حامدبادستپاچگی ازرومبل بلندشدسلام کردپدرشم اقای اکبری بهم یه لبخندزدگفت خوبی دخترم
منم باخجالت جوابشون رودادم رفتم کنارمامانم نشستم..
مامانم اروم درگوشم گفت بروتواشپزخونه چای رواماده کن یه زنگم به بابات بزن بگوزودبیاد..
تابه بابام زنگزدم گفت ...
ادامه دارد...😭
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تورا_با_دیگری_دیدم #قسمت_ششم ناراحت پدرم رو میبینم تو اوج مریضی! قرص که میخوری چراغها
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#تورا_با_دیگری_دیدم
#قسمت_هفتم
صدای ماشینت اومد،چراغو خاموش کردم پریدم تو تخت خواب،پتو رو کشیدم روی سرم
دنیا رو ببین!کثافت کاری رو تو کردی من خودمو قایم میکنم!
اومدی تو هال، قلبم تند میزد،تو دلم گفتم خدایا خدایا!نیاد تو!
نیومدی!
خدا دلش به بیچارگی من سوخت!
من باید چه کنم؟
بیام و تو صورتت فریاد بکشم؟فحش بدم؟
نمیتونم! گریم میگیره و میشم یه زن ضعیف لعنتی!
نه تلویزیون روشن میکنی و نه سراغ یخچال میری!
تو هم میفهمی چیزی عادی نیست!
اصلا خبرای بد زود میرسن حتی قبل اینکه کسی بگه،از در و دیوار میان سراغ ادم!
این خاصیت فاجعه ست
شاید اون زن تو ماشین نشست و گفت وای چه زنهای زشتی پیدا میشن!زنه تو مغازه بوی سبزی و پیاز میداد!
شاید اونجا شک کردی که اون زن من باشم!
شاید مادرت زنگ زد و گفت که زنت بچه ها رو انداخته و رفته خونه ننش!و اونجا تو شک کردی
شاید پسرت بهت زنگ زدو گفت ناهار پیتزا خوردیم تازه مامان یه دونه کامل خورد و تو شک کردی!
شاید اومدی خونه ودیدی شام نیست!چای نیست!وزنت که پوی پیاز میده ننشسته سریال ابکی ترکی نگاه کنه و تو شک کردی؟
نمیدونم!
بزار فکرت مشغول شه!
شایدم داری به اون زن فکر میکنی
منو گذاشتی یه طرف مغزت، اونو گذاشتی اون ور مغزت و مقایسه میکنی؟
فکر میکنی از کجای شکم من بزنی تا واسش عطر پاریسی بخری؟!
به لباس خوابش فکر میکنی و به لباس های زیرپاره من؟!
فکر میکنی کاش امشب پیشش میموندی؟
دوباره حالم بهم میخوره!
خدایا خدایا الان نه!
با هزار بدبختی خودم رو کنترل میکنم
زندگی من کجا رفت؟جوونی من کجا رفت؟میشینم لبه تخت!
به تو فکر میکنم به اون زن فکر میکنم!
شما مثل همون تروریستهای هستین که بمب انداختن وسط پاریس و مردم بیخبر رو تیکه تیکه کردن!
امثال شما همون قدر بی رحمن!
اونا بدن ها را هزار پاره میکنند و شما دلها رو!
و هر دو دزد شادی هستید!دزد امید و دزد زندگی
بله درسته!یکی بمب انداخته وسط زندگی من!وسط خوش خیالی من!
یکی به قلب من شلیک کرد!
شما هر دو ماشه را کشیدید!
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضا ❤️ #قسمت_ششمم ...از روز اول ازدواجم تا الان با مادر شوهرم زندگی میکنم الب
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
#قسمت_هفتم
...و اما خواهر کوچیکه.تمام چیزایی که واسه مادوتا بدبخت قدقن بود واسه اون آزادی انقدر که پدرومادرم بهش اطمینان داشتن که اگه با چشم خودشون با کسی میدیدنش باور نمیکردن.از گوشی مدل بالا تا یه کمد آویز پر از لباس و روسری و مانتوهای رنگارنگ.یه جا کفشی فقط مخصوص خودش اونم کفشارو دوتادوتا روهم بزاری که جاشون بشه.هروقت نوار میخرید بسته های شیش عددی .لوازم آرایش از بهترین مارکش جوری بود که میزش دیگه جا نداشت.پول میلیونی واسه خرجی هفتگی الان چندماهی هستش ازدواج کرده هر آنچه که شما فکرشو بکنید واسش جهاز خریدن جوریه که تا چندین سال دیگه نه وسیله لازم داره تا لباس.به خدا حسودیشو نمیکنم ولی آخه فرق تا چه حد.الان مثل اینکه شوهرش مثل خونه ی بابام نیست که مدام بهش خرجی بده و نازشو بکشه مادرم یه چشمش اشکه یکی خون میگه بچم بدبخت شده بچم نمیتونه اینجوری زندگی کنه چرا این کارو باهاش کردیم.در صورتی که چندین خواستگار داشت همه رو خودش رد کرد این یکی دیگه نتونست ازش ایراد بگیره چندین جلسه باهم حرف زدن چندماه واسه آشنایی نامزد بودن با صیغه ی محرمیت چندماه عقد بودن هروقت میگفتیم کی عروسیه پسره میگفت هر وقت خانمم تصمیم بگیره چیزایی که ما تو خوابمونم نمیدیدم.الانم پدرم به شوهرخواهرم گفته اگه مشکلت کیف و کفش دخترمه خودم براش میخرم.شب خواستگاری من بخدا قسم مادرم اجازه نداد از اتاق بیرون بیام یا چایی بیارم.ولی خواهرکوچیه همه چی دست خودش بود الانم ناراضیه همش زنگ میزنه و اشک میریزه
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#مادر_سنگدل #قسمت_ششم هر دوشون پرتش میکردن تو کوچه در حیاط وقفل میکردن بچم گریه میکرد وگشنه میموند
#مادر_سنگدل
#قسمت_هفتم
یه روز یکی از دوستای بابام که اونم پسرش زنش وطلاق داده بود اومدن از راه دور برام خواستگاری..
مادرم تو چند سال خیلی احترامشونو داشت ولی وقتی فهمید منو دوست دارن و خواستگارن، شروع کرد باهاشون بد دهنی کردن وبی محلی کردن.
بابام برای اولین بار طاقتش تموم شد مادرم وگرفت زیر کتک.......
حالا دیگه پسر من دوسالش شده بود. یه روز از گشنگی میره بیایون شروع میکنه علف خوردن که بعد کلی خوردن دهنش قفل میکنه وبیهوش میشه انگارعلف ها سمی بودن ،که یکی میبیندش بغلش کرده بود رسوندش خونه ی ما.
با بابام رسوندنش دکتر تا یک ماه بیمارستان تنها بود بچم. بعد یک ماه بابام رفت اوردش مادرم میگفت کاش میمرد.با حرفهای مادرم جیگرم تیکه تیکه میشد مادری بودم که هیچ کاری نمیتونستم برای بچم بکنم هیچ کاری...
خلاصه با هزار ابروریزی مادرم منو به خونه ی بخت برای بار دوم به جای خیلی دور فرستاد رفتم، اما چه رفتنی بچم موند.درسته کاری نمیتونستم براش انجام بدم اما روزی چند بار از دور میدیدمش. حالا دیگه هیچ خبری ازش ندارم ..
بعد اومدن متوجه شدم شوهرم مردی که دست بزن داره وخیلی بد اخلاقه زنش که دوازده ساله بود انقد کتکش زده که زنش دیگه قادر به بچه دار شدن نبوده وبه خاطر کتک ها سخت مریض شده، وشوهرم طلاقش داده.
همسایه ها وفامیلا شوهرم ویاد میدادن که مگه چت بود رفتی زن بچه دار گرفتی پرش میکردن. اون شب می افتاد به جون من وتا می تونست کتکم میزد بهم میگف ازت متنفرم که بچه داری، پشیمونم که تو را گرفتم با حرفهاش زجرم میداد،بهم بی محلی میکرد مادر وخواهرش هم نیش وکنایه میزدن که تو بچه داری ما اشتباه کردیم تورا گرفتیم.
خلاصه روزبا کارخودم ومشغول میکردم، شب ها گلوم از بغضو دلتنگی پسرم باد میکرد. جرات گفتنم نداشتم یواشکی زیر پتو تا صبح برای پسرم گریه میکردم هیچ خبری ازش نداشتم هیچ خبری....
#ادامه_دارد..
🍃🍃🍃🍂🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 قسمت ششم منتظر بود تا جوابشو بدم و دوباره به باد کتک بگیره... بچه رو از سینم جدا کردم و ب
🍃🍃🍃🌸🍃
#قسمت_هفتم
هنوز بچه بغلش بود.بوسیدش اما من انگار خواب بودم.
گفت زنگ بزن پدرت بیاد اسشو تو گوشش بگه.منم میرم میوه و شیرینی میخرم تا بیان.
هیچ مراسمی جشن و سورانی برای هفتم یا دهم برگزار نکرده بودیم.
زنگ زدم پدر اومده بود.ته دلش شادی رو میدیدم.انگار از چشمام دیده بود که یه ذره آرامش ته قلبم دارم.
اون شب پدر اسم پسرمو تو گوشش خوند و با دلگرمی از خونمون رفت.رفتارای شوهرم واقعا غیرقابل پیش بینی شده بود.هیچ حرفی که به پدرم بربخوره، نزد.
اونا رفتن و ما سه نفر تنها شدیم.گفت:" این بچه رو دوباره به آغوشت بگیر و به حضرت زهرا قسم بده که خدا یا منو بکشه یا از این افکار بد نجاتم بده.من مریضم...مریض..
دختره بدبخت!!!چقدر عذاب کشیدی که انتقام رو به یه معصوم واگذار کردی."
من فقط اشک میریختم.تعجبم از سکوت بچه بود.خودش هم گاهی اشک میریخت..
هیچ اشتیاقی به آغوشش نداشتم.ماهها بود که برای من مُرده بود.
پیشانیمو بوسید و معذرت خواست و ازم خواست که ببخشمش..اما من؛خیلی زجر کشیده بودم.چند روز تا انتخابات مونده بود.دوران داغ تبلیغات نامزدها بود.قرار شد پنج شنبه مراسم سور فامیلها رو بگیریم و فرداش انتخابات بود.اخلاقش خوب شده بود.(هیچوقت درباره افکار بدی که درمورد من داشت به هیچکس هیچی نگفتم.و همان بهتر که نگفتم..میدونستم که آبرو ریزی میشه و بیخود آبروی پدرم و خودم میره.اون اگه آبرو براش مهم بود به دختر باکره تهمت نمیزد.به بچه حلال زاده خودش،حرام زاده نمیگفت).
مراسم با خوشی تموم شد.برام کلی طلا گرفته بود.اسم پسرمو روی یه پلاک سنگین حک کرده بود.هر بار که حسین رو میدیدم آرزو میکردم که کاش اسم پسرم حسن بود😊
مراسم به خوبی برگزار شد.ما رو گذاشت تو خونه و با معذرت خواهی از اینکه نمیتونه شب رو خونه بیاد رفت
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ریحانه ❤️ #قسمت_ششم اما فایده نداشت اون با به دست آوردن پول یه ادم دیگه شده بود د
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ریحانه
#قسمت_هفتم
اول یکم سعی کردم غر کمتر بزنم اخلاقم بهتر کنم کلاس آشپزی وشیرینی پزی رفتم تا ذهنم درگیر کمتر بشه ولی یه کم خوب بودم دوباره حالم از ماجرا وحرفا دوباره بد میشد نزدیک عید بود که همان دوستم که بهش شک داشتم پیا م های داد گفت حیف شوهرت واون مردی برا خودش که دوباره باعث شد اعصابم بهم بریزه ودوباره جر وبحث شد نمی دانم چرا شوهرم اونقدر وفادار بهش که اصلا حرفی نمیزنه براش ببخشید که میگم چقدر بعضی زنها پستند که شوهر وبچه دارند اما سرشون به مرد زن دار گرم میکنند زندگیا را خراب میکنند. با عشوه وهزاران ارایش و زبان بازی ....
منم یه جاهای گم گذاشتم نمیگم همش تقصیر شوهرم هست ولی حقم نبود که اینطور رفتار کنه وقتی در مورد پیام گفتم بهش اصلا طرف من نگرفت دوباره قهر کردیم تا دو وسه هفته و عید نوروز شد هنوز قهر بودیم بخاطر بچه ها من کوتاه میام اما اون دوباره بد رفتاری باهام میکنه دیگه نهمحبتی حتی دیگه رابطه ام نداریم اونقدر ازش متنفر شدم ودیگه دوستش ندارم نمی دانم خدا چرا جواب ظلمش ندادنمیدانم طلاق بگیرم یا بمونم بسوزم دیگه نه اعصاب برام مونده نه مهربانی نه دلخوشی ای کاش میدونستم چکار درسته.از بچه هام بریدم که بگم به خاطر اونا تحمل میکنم ای کاش ما زنها به هم رحم میکردیم تا لااقل درد کمی تحمل میکردیم همه فکر میکنند من خیلی خوشبختم مرد کاری دارم پول وخونه وماشین آرامش نمیاره ،ذهن بی فکر وبی دغدغه خوبه آرامش اینه ببینی مرد زندگیت چشمش پی کس دیگ نیست اما شوهرم از سادگی وآرامی من راحت گذشت دردمنو زنهای میفهمن که خیانت دیدند بی مهری دیدند من همه ی کسای که اذیتم کردند واگذار کردم به خدا ممنون که داستانم خوندید ببخشید طولانی شد من ماجرای ۱۷ سال از زندگیم گفتم که خیلی اتفاقات دیگه ام بود وبه خاطر طولانی شدن نگفتم خواهشا برام دعا کنید تا به آرامش برسم من از آینده خودم وبچه هام میترسم حالام قهریم اون به من میگه من برده تو نیستم ودوباره همان حرفای همیشگی من به جز محبت هیچی نمیخوام شوهرم طوری رفتار میکنه یا تقصیر من بزار اتفاق گذشته را یا با حرفاش کاری میکنه حالم بد بشه تا نگم چرا با فلانی موندم چکار کنم خودم چند بار مشاوره رفتم ولی تنهای فایده نداره.
#پایان✅
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #آنا قسمت ششم. و اما عموم شده بود دست راست زن دومش...از زن ذلیل شدن که نگم حتی نسبت به
🍃🍃🍃🌸🍃
#آنا
#قسمت_هفتم
بعداز چند دقیقه درحیاط و قفل کردم خوابیدم ..ساعت های ۴ صبح بود دیدم گوشیم زنگ میخوره .گوشی و برداشتم دیدم همسرم گفت درو باز کن. رفتم در رو بازکردم سلام کردم گفتم زود برگشتی گفت که یه مشکل پیش اومد برگشتم خلاصه خوابیدم .ساعت ۹ صبح دیدم همسرم با عصبانیت. از خواب منو بیدار کرد گفت رفتم حمام دیدم کولر روشن پرتابش خوبه کی درستش کرد؟؟ .منم از دنیا بی خبر گفتم که اگه بگم خوشحال میشه.گفتم علی,,, وقتی گفتم علی چشماش گرد شد اومد جلو ایستاد گفت علی کیه؟؟؟؟ گفتم پسر خواهرت یه سیلی محکم زد در گوشم پرت شدم روی زمین گفتم ارمین مگه چی شده؟..یک دفعه رفت طرف دوربین و روشن کرد فیلم دید که من آرام رفتم چراغ خاموش کردم بدون روسری علی بدو بدو اومد تو منم وقتی فیلم داشتم نگاه میکردم تعجب کردم که این چه کاری بود .که بدو بدو بیاد تو و بدو بدو بره بیرون .همسرم وقتی این صحنه رو دید قلبشو گرفت یه نگاهی به من انداخت گفت تو چی کار کردی منو بدبخت کردی ..منه بیچاره که از طلا پاک تر بودم الکی یه رسوایی به پیشانیم زدن..
ارمین فوری به مامانم زنگ زد گفت زن عمو بیا کارت دارم مامان بیچاره منم زود خودش رسوند گفت چی شده مامانم دید که من دارم گریه میکنم با ناراحتی داد زد چی شده آنا.. گفتم مامان بخدا من هیچ کاری نکردم..فقط من گریه میکردم حتی خودم فیلمو دیدم از خودم بدم اومد گفتم چرا این کارو کردم.خلاصه ارمین دوربین و روشن کرد مامانم فیلمو که دید با صدای بلند گفت انا تو تو چه غلطی کردی این دیگه چیه مامانم تعجب کرد رنگ مامانم زرد شد به ارمین گفت انا نمیتونه همچین کاری کنه من دخترم رو میشناسم مثل گل پاک میمونه ارمین به مامانم گفت من دیگه آنا رو نمیخوام مامانم خیلی ناراحت شد گفت مگه چی شده غریبه که نبود پسر خواهر خودته همین حالا بیا بریم خونشون ببینم جریان چی چرا تهمت به دخترم میزنی ارمین به مامانم گفت من دیگه انا رو نمیخوام.تمام یک دفعه انگار دنیا رو سر مامانم خراب شد.ارمین گفت آنا با مامانت برو خونه بابات من گریه میکردم قسم میخوردم بخدا سو تفاهمه... اومدم نزدیک گفتم ارمین من هیچ کاری نکردم علی فقط اومد کولر درست کرد...نه دروغ میگی.مامانم وقتی که دید من به پای ارمین افتادم و قسم میخورم ..مامانم اومد دست منو گرفت گفت بلند شو بریم خونه.. مامانم منو با زور آورد خونه بچه هارو هم بلند کرد آورد بچه ها رو گذاشت تو اتاق اومد طرف من یک سیلی محکم زد تو گوشم پرت شدم رو زمین بهم گفت احمق چرا با زندگیت بازی کردی به منو بابات میگفتی کولر خراب مامانم به بابام زنگ زد اومد .ناراحت گفت چی شده مامانم تمام جریان و تعریف کرد .بعد مامان و بابام رفتن خونه علی در زدن مامانش درو باز کرد سلام احوال پرسی نشستیم ..تمام جریان برای پدر مادر علی تعریف کردم مادر علی بیخبر بود خیلی هم ناراحت شد زنگ زد به علی گفت کجای؟؟؟ علی گفت سر کار مگه حالا چی شده؟؟ دیشب کجا رفتی؟؟؟ ..علی گفت جای نبودم فقط زندایی زنگ زد گفت بیا کولر برام درست.کن. دایی نبود به من زنگ زد رفتم .درست کردم اومدم ..حالا مگه چی شده مامانش گفت .......
ادامه دارد...
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_زندگی_اعضا #سمیرا #قسمت_ششم بعد قطع کردن گوشی مادرم گفت ساعد میخواد بیاد خواستگا
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_زندگی_اعضا
#سمیرا
#قسمت_هفتم
دوباره پسر عموی بابام زنگ زد من سمیرا رو میخوام برای احمد رضا و فلان و فلان،مادر سرتق من هم لج کرد ک تا الان کجا بودید،وضعییت منو سمیرا رو میدونستید یکی پا جلو نذاشت حالا یادتون افتاده.
خلاصه ما با مخالفت برادر ،خواهر،فامیل ،داماد،و خانواده پدری رفتیم برای آزمایشات عقد،وقتی سر کلاس عقد بودیم نمیدونم چرا ساعد شبیه ب میمون ب نظرم رسید،همش هم بهش میگفتم دوست ندارم و اون هم با حالت شوخی منو کتک میزد ک باید دوست داشته باشی،(اولین نشانه ها)
گفته بودم ساعد با دوستش اومده بود خونمون؟
ی روز قبل از گرفتن مراسم عقد دوستش و خواهر دوستش بهم زنگ زدن،دوستش گفت سمیرا من میخواستم بیام خواستگاریت ولی چون برادرت دوست ساعد بود خواستم ساعد رو در جریان بزارم ک من بیام خواستگاریت و خودش و خواهرش گفتن ی واقعییت رو بهت بگیم ولی پای حسادت نزار،اونا دارن میان با قفل زبان بند و جادو جنبل،و از اونجا ک من اعتقادی نداشتم و سنم هم پایینتر از این حرفا بود،و مثل الان گوشی و اینترنت و اینا نبود ،سر در نمی اوردم(اگر الان بود ک با ی سرچ ته و تو همش رو دراورده بودم😜)
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸