📌
#لبنان
جنگ به روستای ما آمده بود - ۷
چشمم افتاد به تابلوی بزرگ سبزی، که با فلش جهت جبیل را نشان میداد. این یعنی به جبيل نزديك شده بوديم. ساعتم را نگاه کردم. ساعت از ۳ نیمهشب هم گذشته بود. بچه ها هر کدامشان بغل یکی از خواهرهایم خوابشان برده بود. یادم افتاد داروی فاطمه دختر بزرگم را ندادهام. بچه روی دستم خوابیده بود. با یک دست توی کیفم دنبال قرصهای فاطمه میگشتم. صدای نالهام بلند شد. داروهای فاطمه هم در جنوب جا مانده بود. زینب دختر خواهرم هم آن پشت سرش را روی یکی از لاستیکها گذاشته بود و شاید از گریه خوابش برده بود. این اولینباری بود که کسی از رفتن به خانه پدری خوشحال نبود. باورم نمیشد این وقت شب پشت فرمان باشم. تمام نمیشد این ترافیک لعنتی. چشم انداختم به دو طرف جاده. بعضی زده بودند کنار جاده و داخل ماشین خوابیده بودند. یعنی جایی برای رفتن نداشتند. جنگ فرصت خوبی برای شناخت عیار آدمیت آدمهاست. وقتی جنگ فقط در روستاهای مرزی بود و مردم آواره شدند عدهای درهای خانههایشان را باز کردند. بدون اجاره. بعضی هم شدند کاسبان جنگ و از مردمی که دیگر چیزی برایشان نمانده بود اجارههای سنگین میخواستند. خرمگسهای داخلی هم شده بودند استخوان لای زخم. مثل مگسهایی که فقط دور سر شیر وز وز میکنند. همان روزها زنی از دشمنان مقاومت ویدئویی منتشر کرد و از مردم شهرهای دیگر خواست مردمی را که از روستاهای مرزی آمده بودند را به خانههایشان راه ندهند یا چند برابر اجاره بگیرند. گفت اینها پشت مقاومت بودند و حالا باید بهای کارشان را بپردازند. این حرفها را که زد مردم شهر بعلبک درهای خانههایشان را به روی آوارهها باز کردند. بدون هیچ هزینهای. به کوری چشم دشمنان مقاومت آوارهها را روی چشمهایشان گذاشتند. مردم بعلبک به کرم معروفند. جانشان را هم فدای مهمان میکنند. اما حالا بعلبک هم زیر آتش بود. دقیقا مثل جنوب. دقیقا مثل ضاحیه.
پاهایم خشک شده بود دیگر. بوی بنزین، بوی دود اگزوزها اذیتم میکرد. بچه روی دستم خوابش برده بود. نگاه ماشین بغل دستی کردم. مادری موهای دختر کوچکش را نوازش میکرد و زیر لب سرودی که برای سید حسن نصرالله میخواندیم را میخواند. مثل لالایی
"خدا با توست. ما با تو هستیم. در هر تلخ و شیرینی ما در کنار تو هستیم..."
از عمق جانش میخواند. اینقدر که من هم زیر لب بیاختیار تکرار میکردم. قرار نبود که فقط در روزهای خوش در کنار مقاومت باشیم. قرار نبود فقط وقتی همه چیز خوب است در كنارش باشيم. امروز هم باید در کنار مقاومت میماندیم. حتی بیشتر از همیشه. دوباره همه چیز را مرور کردم. اصلا چرا ما امشب اینجاییم؟ ما هم میتوانستیم غزه را رها کنیم. میتوانستیم چشمهایمان را ببیندیم و حالا به جای آوارگی در خانههایمان خوابیده باشیم. اما نمیخواستیم. ما نمیتوانستیم غزه را رها کنیم. رها کردن غزه ننگ بود و ما از حسین یاد گرفته بودیم زیر بار ننگ و ذلت نرویم. زیر لب آرام زمزمه میکردم. "هیهات منا الذلة". میدانستیم اگر امروز همسایهات را جلوی چشمانت سلاخی کنند و تو ساکت باشی فردا به سراغ تو خواهند آمد. اما این ما بودیم که حسرت بازگشت به شمال فلسطین را به دلشان میگذاشتیم. حتی اگر همه ما فدای این راه بشویم،
ماشین دیگری ضبطش را روشن کرد. دعای سوزناکی بود
- الهی عظم البلاء...
انگار بغضی هزار ساله در من شکسته باشد. دلم میخواست خودم را در آغوش خدا بیندازم. بگویم که چقدر به او احتیاج دارم. میدانستم که میداند. میدانستم که میبیند. صدای زنگ تلفنم بلند شد و با یک دست کیفم را زیر و رو کردم. شوهرم بود. نمیدانم در چه شرایطی بود که میتوانست به ما زنگ بزند. نپرسیدم. میدانستم که نباید چیزی بپرسم. تا صدایش را شنیدم بیاختیار به گریه افتادم
گفتم: کاش نمیاومدیم. کاش توی خونه خودمون توی جنوب میموندیم و میمردیم. من و این زن و بچهها آواره این راه شدیم
این را گفتم و گریه نگذاشت که بیشتر بگویم. شوهرم مثل معلمی که شاگرد دست پاچهاش همه چیز از یادش رفته باشد با مهربانی دوباره همه چیز را به یاد من میآورد.
- عزیزم. یاد حضرت زینب بیفت. پس اون چکار میکرد با یک کاروان زن و بچههای کوچیک؟ صبور باش. اگر تو گریه کنی دل بقیه خالی میشه. تموم میشه این روزها.
میدانم که نباید گریه میکردم. میدانم که وقت گریه نبود. اما دست خودم نبود. خسته شده بودم. اشکهایم را پاک کردم. چشمم افتاد به عکس کوچک سید حسن نصرالله که از آینه ماشین به من لبخند میزد. ناخودآگاه لبخند زدم. میدانستم این روزها تمام میشود. نباید کسی میفهمید که خودم را باختهام. با صدای بلند گفتم:
- دیگه کم مونده برسیم...
جوابی نیامد. پشت سرم را نگاه کردم. هیچکس بیدار نبود. همه سرهایشان را روی شانههای هم گذاشته بودند و خوابشان برده بود.
ادامه دارد...