راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۸ بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم و افتادیم به جاده روستا. از عذاب الیم ترافیک رها شدیم و افتادیم به چنگ تاریکی و جاده باریک و دره‌های بلند و شیب تند. همه خواب بودند و ماشین هم گرم. چشم‌هایم سنگین می‌شد. کم مانده بود دیگر. باید به روستا می‌رسیدم. راه چهار ساعته را چهارده ساعت آمده بودیم. چشم‌هایم باز نمی‌شد. می‌دانستم اگر بخوابم ممکن است به دره بیفتیم. تا اینجا سالم رسیده بودیم. از جنگنده‌ها و بمب‌ها و راه طولانی و ترافیک خلاص شده بودیم. حالا وقت خوابیدن نبود. اما دست خودم نبود. خواستم آب بزنم به صورتم. بطری آب خالی بود. به خانه پدری برمی‌گشتیم. پدری که در هشت سالگی من مرده بود و فقط عکسی بزرگ روی دیوار از او باقی مانده بود. حالا من در مقابل چشمانم دختر بچه‌ای را می‌دیدم که با موهای قهوه‌ای مجعدش با زغال روی دیوار خانه نقاشی می‌کرد. خودم بودم. بین خواب و بیداری.‌ همسایه ما مسیحی بود. هر صبح به خانه ما می‌آمد. با مادرم قهوه می‌خورد. همیشه می‌گفت دعاهای شبکه المنار را دوست دارد. به دعا می‌گفت "تراتیل" و من با برادر کوچکم پنهانی می‌خندیدم. ما همسایه‌ها را دوست داشتیم. همسایه‌ها ما را دوست داشتند. کاری به دین و مذهب هم نداشتیم. پلک‌هایم سنگین شده بود دیگر. شاید همه چیز را در خواب می‌دیدم. عید مسیحیان که می شد همسایه‌ها برای ما بچه‌ها هم هدیه می‌آوردند. ما مسیح را دوست داشتیم. مسیح پیامبر خدا بود. زیر لب زمزمه کردم. بین خواب و بیداری "مسیح پسر انسان" خواب بودم انگار. خواب کودکی‌هایم را می‌دیدم. یک روز برفی وقت برگشتن از مدرسه ماشین روستا خراب شد و ارتش ما را تا نزدیکی روستا رساند. همسایه مسیحی ما می‌خواست کیف من را بیاورد. من ترسیدم و تا زانو بین برف‌ها تا خانه دویدم. همسایه کاری با من نداشت. ما کاری به هم نداشتیم. زندگی می‌کردیم. یک لحظه از خواب پریدم. دقیقا وقتی که نزدیک بود لاستیک ماشین به سمت دره برود. دره‌های سر سبز و عمیق. نه. من نباید می‌خوابیدم. حالا وقت خوابیدن نبود. همانقدر که وقت گریه کردن نبود. این زن‌ها و بچه‌ها دست من امانت بودند. کم مانده بود دیگر. تا نیم ساعت دیگر به روستا می‌رسیدیم. به خانه قدیمی مادرم که فقط برای خودش مناسب بود و حالا خیلی‌ها از جنوب و ضاحیه به آنجا آمده بودند. چند باری با سیلی محکم به صورتم زدم. خواب رهایم نمی‌کرد. خواستم ضبط ماشین را روشن کنم و یکی از سرودهای مقاومت را گوش کنم. دلم طاقت نمی‌آورد. یاد جنگ می‌افتادم. یاد جوان‌هایی که حالا در جنوب درگیر جنگ بودند و شهید می‌شدند. کم مانده بود دیگر. شاید یک ربع فقط. می‌دانستم که حالا شبیه قبل نیست. شاید مردم روستا دیگر مثل قبل نباشند. اینقدر که در این سال‌ها بعضی از جریانات مسیحی ضد مقاومت مثل القوات اللبنانیة و دار و دسته سمير جَعجَع در گوش آن‌ها خوانده‌اند که ما دشمن آن‌هاییم. اینقدر که بذر نفرت کاشته بودند. حالا شايد آن همسايه مسيحي ديگر به خانه ما نمی‌آید. با مادرم قهوه نمی‌خورد. نمی‌دانم. اینقدر که تخم کینه پاشیده‌اند دشمنان مقاومت. ما دشمن آنها نبودیم. جوان‌های ما به خاطر اینکه اسرائیل به خانه‌های آن‌ها نرسد دسته دسته شهید می‌شدند. قبل از مقاومت هم اوضاع همین بود. جنگ مذهبی. اما قربانی این جنگ‌ها هميشه ما بودیم. این شیعیان بودند که خون‌هایشان همیشه ارزان بود. تاریخ ما همیشه این بوده است. تاریخ قبل از مقاومت. عثمانی‌ها که به جنگ صلیبی‌ها می‌رفتند ما شیعیان جبل عامل را به میدان می‌فرستادند. همه می‌دانستند محاصره شهر "ویَن" یعنی سفری بدون بازگشت. سلاطین عثمانی می‌خواستند ما دیگر برنگردیم. پیروزی سهم آن‌ها بود و کشته شدن سهم ما. می‌دانی چقدر ترسناک است وقتی حکومت مرکزی دشمن مذهبت باشد؟ خون ما تا قبل از مقاومت بی‌ارزش بود. دشمنان مقاومت برای همین از ما کینه دارند. حالا با وجود مقاومت دیگر جان ما بی‌ارزش نبود. جنگ مذهبی قبل از این هم بود. سال‌ها در بیروت در کوچه کوچه شهر آدم‌ها همدیگر را کشته بودند. جنگ داخلی... اما این قصه‌ها خیلی به روستای آرام ما نرسیده بود. بیشتر راه را خواب بودم انگار. خواب می‌دیدم انگار. خواب اولین‌باری که از اینجا به ضاحیه رفتم. دانشگاه دولتی لبنان. خواب شبی که عروس ضاحیه شدم و برای همیشه از این روستا رفتم. وقتی از دره‌ها و شیب‌های تند و پیچ‌های پر خطر با چشم نیمه‌باز می‌گذشتیم خواب محاصره "وین" را می‌دیدم. خواب جوانانی که دیگر برنگشتند. بعد از ۱۴ ساعت بالاخره به خانه قدیمی مادرم رسیدیم. ماشین را نگه داشتم. با بی‌رمقی به پشت سر نگاه کردم و گفتم: بالاخره رسیدیم. همه با چشم‌های خواب‌آلود پیاده شدند. بچه را از روی دستم دادم به خواهر بزرگم. می‌خواستم پیاده بشوم. نتوانستم. سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و همانجا خوابم برد. ادامه دارد...