📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۱ از لحظة‌ای كه برق می‌آمد تلويزيون قديمی مادر من صدای خش‌دارش می‌رفت تا آسمان تا وقتی كه دوباره برق می‌رفت و گوینده اخبار را به زور ساکت می‌کرد. گاهی دلم می‌خواست برق همیشه قطع باشد، اینقدر که صدای تلویزیون کهنه مادرم روی اعصابم بود‌. وسط آن شلوغی فقط صدای تلویزیون را کم داشتیم‌. مادرم نمی‌توانست مثل ما اخبار جنگ را با موبایل دنبال کند. آشپزخانه بودم که خبر بمباران ساختمانی که سید در آن بوده را شنيدم. دستم سست شد. ظرف داغ غذا ریخت وسط آشپزخانه. مادرم هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده. داد و بی‌داد می‌کرد که حالا تکلیف غذای این جماعت چه می‌شود؟ صدای شیون که بلند شد تازه فهمید چه اتفاقی افتاده است. شب سختی بود. شب بیم و امید. شب دعا.‌ خواب به چشم کسی نرفت آن شب. ظهر فردا خبر شهادت سید اعلام شد. من دقیقا کنار همان دیوار ایستاده بودم. دیواری که در ۶ سالگی در کنار آن خبر رفتن پدرم را شنیده بودم. دوباره همان دختر بچه را می‌دیدم. دختر بچه‌ای ۶ ساله. با موهای مجعد قهوه‌ای. با گریه نگاه کسانی می‌کردم که گریه می‌کردند. من حالا دوباره یتیم شده بودم. دقیقا مثل همان سال‌ها. خانه روی هوا بود. فکرش را بکن این همه آدم با صدای بلند گریه کنند. بچه‌ها هاج و واج نگاهمان می‌کردند. دقیقا مثل کودکی‌های من. من به دیوار تکیه داده بودم. گریه نمی‌کردم. خشکم زده بود. یاد اولین‌باری افتادم که سید را دیدم. جشن تکلیف. از مدرسه امداد در المعیصره رفتیم بیروت. مدرسه امام خمينی. لباس نماز پوشیده بودیم. مثل فرشته‌ها. سید به من هدیه داد و من نگاهش کردم. هنوز سایه‌اش را روی سرم احساس می‌کردم. لبخندش را. یاد روزهایی افتادم که شوهر سابقم تازه شهید شده بود. من مانده بودم و دختری مریض که تا دو ماه هر روز باید به بیمارستان آمریکایی بیروت می‌رفت و من پولش را نداشتم. هنوز هم نمی‌دانم از کجا فهمیده بود فاطمه مریض است. کمک کرد تا دخترم را ببریم همان بیمارستان. آن روز دوباره احساس کردم پدرم برگشته است. من دوباره یتیم شده بودم. بعد از رفتن پدرم گریه مادرم را ندیده بودم. زندگی محکمش کرده بود. راحت گریه نمی‌کرد. حالا مادرم مثل روزی که پدرم رفت گریه می‌کرد. من هنوز گریه نمی‌کردم. نمی‌دانم چرا اما آن لحظه یاد حرف‌های دوست ایرانی‌ام افتادم. هر وقت اتفاقی در ایران می‌افتاد و من نگران می‌شدم دوست ایرانی‌ام می‌خندید و می گفت ما روزهای سخت‌تر از این هم داشته‌ایم. می‌گفت انقلاب که شد همه مسؤولانشان را ترور كردند حتى رئيس جمهور و نخست وزير را. بعد هم جنگ شد. می‌گفت همه بر علیه آن‌ها بودند. می‌گفت دشمن ما قوی بود. شهید می‌دادیم. بعد هم امام رفت. همه فکر کردند همه چیز تمام شده. اما نشد. می‌گفت نترس خدا هست. سرم را تکان دادم و بریده بریده زیر لب گفتم‌ - خدا هست. استخوان‌های سینه‌ام داشت در هم فرو می‌رفت. نفسم بالا نمی‌آمد. گریه نمی‌کردم. دوباره خودم را می‌دیدم. همان دختر ۶ ساله. با موهای مجعد و چشم‌های وحشت زده. پدرم رفت اما خدا هنوز بود. می‌دانستم که سید بیش از اینکه یک شخص باشد یک راه است. امام موسی صدر که رفت چه کسی باور می‌کرد سیدی بیاید و جایش را پر کند؟ اصلا رسول خدا که رفت مگر اسلام هم رفت؟ این‌ها را داشتم به خودم می‌گفتم. من نباید از پا می‌افتادم. می‌لرزیدم. سردم بود. دلم نمی‌خواست صدای گریه‌های ما به گوش جماعت القوات اللبنانیة برسد. می‌رسید. می‌دانستم كه از گریه‌های ما خوشحالند. مگر ما چه گناهی داشتیم جز اینکه نمی‌خواستیم دشمن تا وسط بیروت بیاید؟ ما که بهای آزادی این آب و خاک را به جای همه پرداخته بودیم. پس چرا به گریه ما می‌خندیدند؟ می‌دانی چقدر سخت است که کسی از گریه تو خوشحال باشد؟ می‌دانی چقدر سخت است صدای گریه تو را بشنود؟ اما مگر می‌شد کسی را آرام کرد. دوباره یتیم شده بودیم. سید فقط برای ما مرد میدان نبود. حتی برای ازدواج ما پیام تبریک می‌فرستاد. گاهی اسم بچه‌هایمان را سید انتخاب می‌کرد. باور می‌کنی؟ سید پدرمان بود. همسایه‌ها وحشت‌زده ریختند خانه ما. فکر می‌کردند برای مادرم اتفاقی افتاده. نمی‌دانستند پدرمان رفته است. نگران بودم. نگران جنگ. نگران رزمنده‌هایی که در میدان بودند. یعنی حالشان چطور است؟ نمی‌دانم چند دقیقه مثل صاعقه‌زده‌ها نگاه می‌کردم. هیچ‌کس حواسش به من نبود. به دختری که دوباره ایستاده بود کنار دیواری که روزی با موهای مجعدش در ۶ سالگی همان‌جا ایستاده بود. پدرش دوباره رفته بود. نفسم بالا نمی‌آمد. چشم‌هایم درست نمی‌دید. همه را درهم می‌دیدم زیر لب گفتم‌ - خدا هست... جمله‌ام تمام نشده بود که پاهایم سست شد. چشم‌هایم سیاهی رفت. چیزی نمی‌دیدم دیگر جز دختر بچه‌ای ۶ ساله با عروسکی کهنه. با صورت که به زمین افتادم فقط یک جمله را زیر لب می‌گفتم - سید رفت. خدای سید نرفته است. ادامه دارد...