📌 روایت تبریز بخش شصتم شانه‌هایم را جمع می‌کنم تا از میان جمعیت راحت‌تر عبور کنم. خودم را به زور از میان جمعیت به پل عابر پیاده می‌کشانم و دستم را به کمرم می‌گیرم؛ با صدای هق‌هقی به سمت شانه چپم برمی‌گردم، چادرش را از بالا تا نصف چارچوب عینکش کشیده و زیر گلویش با دست راست گره کرده است. تندتند دماغش را می‌کشد و نم اشک هایش را از زیر عینکش می‌گیرد. کمر خم شده‌اش را مدام تا می‌کند: «یر تاپبیرام بیراز اوتورام کی؛ جا پیدا نمی‌کنم بشینم که» _حاج خانم چقدر خوبه با این سن و سال اومدین! معلومه ارادت خاصی به شهدا دارین ها! نفس عمیقی می‌کشد و دوباره از پشت چارچوب عینکش اشک‌ها روان می‌شود: «بالا! از اولِ انقلاب، کار ما همینه...» ادامه دارد... فائزه ولی‌پور سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱ | میدان شهدا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا